eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
646 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
48.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗓 سیزده سال از آن گذشت! 🔥 در عاشورای سال ۱۳۸۸ چه کردند؟ 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🔸 خطر : بعد از فتح مکه، پیامبر (ص) اعلام آزادی مطلق کردند و همه ی اهل مکه را عفو نمودند؛ اما شش نفر را استثنا کردند. چندین شاعر بودند که پیامبر (ص) این ها را مهدورالدم قرار داد و در مجلس عمومی گفت که هرکسی به این ها دست پیدا کرد، این ها را از بین ببرد؛ یعنی خطر این ها از خطر همه بالاتر است. دستور اکید داد که نمی خواهد محکمه تشکیل بدهید، نمی خواهد به قاضی نشان بدهید، هرکسی به این ها دست پیدا کرد کار را تمام کند. این ها شعرایی بودند که شعرشان در تمام عربستان رایج بود در مسلمان ها [و پیامبر (ص)]. 🔹 «آیت الله حائری شیرازی» /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۵ : ظاهراً دیشب چون خیلی خسته بودم و از طرفی هم فشار عصبی بال
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۶ : ...« اولاً فوت خاله منیر را تسلیت میگم و از این که نتونستم سر بزنم، معذرت می خوام. خُب هرکی ندونه، تو بهتر می دونی که من به تنهایی نمی تونم تصمیم بگیرم. تابع بابا سهیل هستم و خُب اون هم... . به هر حال امیدوارم که من رو ببخشی. ثانیاً در مورد قول و قرارمون... می دونم وقتی که بیایی و ببینی من رفتم و بدون خداحافظی هم رفتم، خیلی ناراحت می شی و کُفرت در می آد و بعید نیست کله شقی و عاشقیت، دست به دست هم بدهند و یه بلایی سر خودت بیاری! لذا این نامه را نوشتم که خونت به گردنِ من نیفته. به هر حال طولش نمی دم. من هنوز هم سر قول و قرارمون هستم. اگر تونستی توی آلمان یک کار درست و حسابی دست و پا کنی، من هم راضی به ازدواج می شوم. پس تا بعد. آلمان می بینمت. در ضمن، شماره تلفن آلمان رو هم می نویسم که وقتی به آلمان رسیدی من رو در جریان بذاری... فرانکفورت،... ۲۰۴۹» از این که این نامه در دستم بود احساس غرور می کردم. از طرفی هم دلم حسابی گرم شده بود که حداقل یک مدرک کتبی و وعده و وعید نوشته شده در دست دارم که بعداً نمی تواند انکار کند و بزند زیر قولش. نامه را داخل پاکت گذاشتم و از آقای یونس خداحافظی کردم و خارج شدم. 🌿🌿🌿✨🌿🌿🌿 یک ماه تمام، این در و آن در زدم تا راهی برای رفتن به آلمان پیدا کنم که نشد. اوضاع مملکت هم حسابی به هم ریخته بود. مردم بی محابا به کوچه و خیابان می ریختند و شعارهای ضد شاه می دادند! ــــ مرگ بر شاه ــــ درود بر خمینی عجب مردمی شده بودند! مردمی که تا دیروز جرأت بدگویی از اعلی حضرت را، حتی در پستوهای خانه هایشان نداشتند، حالا یک شبه، رستم دستان شده بودند و وسط کوچه و بازار هوار می کشیدند و به اعلی حضرت ناسزا می گفتند. تازه شایعه کرده بودند که اعلی حضرت فرار کرده. عجب مردمِ دروغگویی. اعلی حضرت تا آخرین نفس در مقابل اخلالگران خواهد ایستاد. او فدایی ایران است. حتی لازم باشد جانش را هم نثار مبارزه خواهد کرد. اما در این میان نمی دانستم چه چیزی گیر حاج عبدالله می آمد که هر روز با دوستانِ عجیب و غریبش، گعده* می‌گرفتند و به اصطلاح جلسه داشتند. من که از این چیزها خبر نداشتم و دوست هم نداشتم ذهنم را مشغول این چیزها کنم. آدم های خطرناکی به منزلمان رفت و آمد می‌کردند. به هرحال اوضاع بی ریخت تر از آن بود که بشود تصور کرد. در همان روزها، یک شب به دعوت یکی از دوستان در یک مهمانی شرکت کرده بودم. حرف از اوضاع مملکت و فرارِ از مملکت شد. بحث داغی بود که بیشتر از همه به درد من می خورد. یکی از بچه ها به نام «فرزاد» گفت: «ما که دو سه روز دیگه قاچاقی می زنیم به ترکیه و از اون جا هم به هر جا که دلمون خواست، پرواز می کنیم .» سریع پرسیدم: «آلمان هم می شه» ــــ آره پسر... چرا که نه؟! سختیش تا ترکیه است. ــــ چه جوری باید رفت؟ ــــ کاری نداره... اراده کنی حلّه. فقط یه کم مایه پیله می خواد و بس. یه شبه، اون وَرِ مرزی. استانبول و بعدش هم ویزا برای هر نقطه ی دنیا... [* گعده: به معنای نشستن، دوره گرفتن و دور هم نشستن است.] ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🏴 حسینیه و هیئت راستین! 💠 «امام موسی صدر» 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 چرا در نظام تحت ولایت ، عدالت برقرار نشده است؟ 🔹 چرا در حکومت (درود خدا بر او) عدالت برقرار نشد؟ 🔹 در حکومت (درود خدا بر او) عدالت چه گونه برقرار خواهد شد؟ ❇️ پاسخ بر اساس یکی از آیات قرآن کریم /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿 🔹 ، متخلص به «سایه» از شعرای بزرگ معاصر در اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد و چند روز پیش درگذشت. او به هنگام مرگ ۹۴ سال داشت. 🌿 شعری که در تصویر می بینید، شعری است به نام «اربعین» از سروده های مرحوم ابتهاج است که سال‌ها پیش سرود ولی نیمه‌تمام ماند. 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🤎 «كسى كه تقوایش كم شود، دلش مى ميرد!» 📖 «حکمت ٣۴٩» [زيرا حيات دل به احساس مسئوليت در پيشگاه خدا، وجدان خود و در برابر مردم است. قلبى كه احساس مسئوليت نكند و واکنش مناسب در مقابل خطا نشان ندهد مرده است و به يقين بى تقوايى سبب مرگ قلب است.] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
⤴️ اگر زمین ‌خوردی، تسلیم نشو؛ باز هم برخیز! @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 داستان احضار بهروز وثوق به ساواک از زبان خودش به خاطر بازی در فیلم گوزن ها ⛔️ به سبک پهلوی تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۶ : ...« اولاً فوت خاله منیر را تسلیت میگم و از این که نتونست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۷ : آن شب تا صبح با فرزاد صحبت کردیم و قول و قرارهای خروج را گذاشتیم. تنها مشکل، تهیه پول بود؛ آن هم نه مقدار کم، بلکه مبلغ زیادی می خواست. خُب تنها امیدم، حاج عبدالله بود. البته حاج عبدالله همین طوری هر وقت پول خواسته بودم، دریغ نکرده بود. حتی اکثر اوقات درِ گاوصندوق را هم باز می گذاشت، چون به من اطمینان داشت و یا این که می خواست من را امتحان کند. در هر حال هر چه بود این دفعه، یقیناً با شنیدن این مبلغ، شک می کرد و از دادن پول طفره می رفت. با این حساب، راه حل معلوم بود. باید در یک موقعیت مناسب، پول ها را بر می داشتم و برداشتم. از شانس من آن شب پول های گاوصندوق دو برابر شده بود. از قراین پیدا بود که حاج عبدالله، پول های مغازه را هم به خانه آورده؛ چون مغازه ها امنیت نداشتند. توی آن شلوغی تظاهرات‌، بعضی ها هم از آب گل آلود، ماهی می گرفتند؛ آن هم چه ماهی های بزرگی! می ریختند و قفل های مغازه ها را می شکستند و دار و ندار مردم را تاراج می کردند. به هر حال این را هم به فال نیک گرفتم و همه ی پول ها را به همراه یک سری خرت و پرت و لباس و شناسنامه و... گذاشتم داخل یک ساک و صبح زود، زدم بیرون. 🔹🔹🔹 نیم ساعت قبل از قرار، خودم را به پایانه ی مسافربری رساندم و در محل مورد نظر منتظر شدم. خوشبختانه فرزاد، درست سر موعد رسید. یک نفر دیگر هم، همراه او بود؛ با یک ساکِ بزرگ. اسمش فریبرز بود. پسر بدی به نظر نمی رسید. هر سه سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم به طرف ارومیه. فرزاد قبلاً هماهنگی‌های لازم را کرده بود. البته وظیفه اش بود! مجانی که نبود بابت این هماهنگی‌ها، مبلغ زیادی از هر کدام از ما می گرفت. شب شده بود که رسیدیم به ارومیه. قرار ما با رابطمان در یک ساندویچی بود؛ مستقیم رفتیم آن جا. ولی خبری از او نبود. فرزاد پیشنهاد کرد که شام را بخوریم تا سر و کلّه اش پیدا شود، اما نشد. فرزاد همان طور که غرولند می کرد گفت: «سابقه نداره بدقولی کنه... من تا به حالا بیش از صد نفر را آوردم این جا و تحویل دادم و اون ها هم به راحتی از مرز خارج شدند. لابد برنامه ی امشب عوض شده. آخه می دونید که وضع مملکت هم خیلی درست حسابی نیست. ولی مطمئن باشید اگه امشب نشه، فردا حتمیه.» خلاصه بعد از این که تلفنی با یک نفر صحبت کرد، برگشت و گفت: «حدسم درست بود، واسطه ها ادا و اطوار درآورده بودند و قضیه، به فردا شب موکول شده.» آن شب را تا صبح در یکی از پارک‌ها گذراندیم و فردا هم تا غروب چرخی در ارومیه زدیم، تا شب شد. تازه یک ساعت قبل از رفتن بود که فهمیدیم فرزاد با ما نمی آید. راست و دروغش با خودش، ولی بعید بود که راست بگه. می گفت برایش کار مهمی پیش آمده و باید برگردد تهران . به هر حال برای ما فرقی نمی کرد، مهم رد شدن از مرز بود. با فریبرز هم کم کم رفیق شده بودم و کمتر می ترسیدم. رأس ساعت، سرِ قرار حاضر شدیم و فرزاد ما را سپرد به پسری به نام داریوش و رفت . البته ناگفته نماند که پول زیادی هم از ما تیغ زد و رفت؛ با داریوش از طریق یک جاده ی خاکی به رودخانه رسیدیم. یک قایق منتظر ما بود. داریوش با صاحب قایق حرف هایی به ترکی ردّ و بدل کردند و ما سوار قایق شدیم. دو نفر دیگر هم قبل از ما در قایق نشسته بودند. نمی دانم چه حسی بود که به من هشدار می داد که این ها همسفر ما نیستند. چون قیافه شان نه به عاشق ها می خورد و نه به بچه پولدارها. با اجبار باید اعتماد می کردیم و با آن ها می رفتیم و رفتیم. از ساحل که به اندازه ی کافی دور شدیم، ایما و اشاره های پنهانیِ بین صاحب قایق و آن دو نفر، شک مرا بیشتر می کرد. خدا را شکر که به آن حسّ غریبم و اعتنا کردم و یواشکی مقداری از پول ها را از داخل کیف، درآوردم و همراه نامه ی الهه، درون پیراهنم پنهان کردم . از دور چراغ ها سو سو می زدند. مثل این که به مرز ترکیه نزدیک می شدیم. با خودم گفتم بی خودی شک کرده بودی، چند دقیقه دیگه، اون وَرِ آب پیاده می شیم و خلاص. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
202030_910906506.mp3
16.6M
🌿 🎶 🎙 «محمدرضا شجریان» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 درسی از مکتب حضرت سید الشهدا (درود خدا بر او): «سه در جامعه ی امروز» 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🔸 می‌گویند: مردم از دین زده شده‌اند. 📸 این تصویرِ تنها یکی از هیئت‌های تهران است. امام زاده علی اکبر چیذر _ تهران 🌱 امید @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🔹🔹🔹 🌳 شما انسان پخته‌ و با عزت نفسی هستید اگر: 🍀 نیاز ندارید داشته‌هایتان رو به رخ کسی بکشید. 🍀 تنها ماندن را به وارد شدن به هر رابطه‌ی اشتباهی ترجیح می دهید. 🍀 انتقادپذیر هستید و در مقابل انتقاد واکنش درستی دارید. 🍀 به خاطر اشتباه دیگران جنجال درست نمی‌کنید، آبروی کسی را نمی‌برید! 🍀 دنبال روابط و‌ دورهمی‌های بیهوده نیستید. 🍀 هنگام مشکلات، دنبال مقصر نیستید، بلکه دنبال راه‌حل هستید. 🍀 مدیریت افکارتان به دست خودتان است و به دیگران اجازه نمی‌دهید که افکار شما را منفی کنند. 🍀 خواست خدا از حرف مردم برایتان مهمتر است. ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 👨‍👩‍👧‍👦 چه گونه بر رفتار فرزندانمان مؤثر باشیم؟ ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 🦅 جنگ «عقاب های سرسفید» در آسمان 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۷ : آن شب تا صبح با فرزاد صحبت کردیم و قول و قرارهای خروج را
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۸ : تا ساحل، راه زیادی نمانده بود که موتور قایق خاموش شد. وسط آب در شب تاریک... دلم هُرّی ریخت... از آنچه می ترسیدم، سرمان آمد. تا آمدیم به خودمان بیاییم، آن دو تا نامرد، با لهجه ی دو رگه ی ترکی_فارسی، چیزهایی به صاحب قایق گفتند و یک دفعه با مشت و لگد افتادند به جان ما و... غافلگیر شده بودیم و کاری از دستمان بر نمی آمد. فقط دست هایم را جلوی صورتم گرفته بودم که صورتم خیلی آسیب نبیند. هرچند مُشت اول، کار خودش را کرده بود و خون از دماغم فوران می زد. وقتی به خودم آمدم که کف قایق پر از خون شده بود و آن دو نامرد و صاحب قایق نامردتر، بالای سرمان ایستاده بودند و می خندید. ساکم پاره پاره شده بود و تمام پول ها و شناسنامه و مابقی چیزهای به درد بخور، غارت شده بود. البته وضع من در مقابل وضع فریبرز بی چاره، مثل مالباخته ی گدا و تاجر بود. کلی طلا و جواهرات و دلار بود که از ساک فریبرز بیرون می آمد و آن بیچاره با سر و صورت خونین، نزدیک بود که سکته کند. باز هم خدا را شکر که با آن چاقو ها و قدّاره های وحشتناکشان در آن تاریکی شب، دخلمان را نیاوردند و جنازه هایمان را وسط آب رها نکردند. فکر کنم دلارها و اموال زیاد فریبرز، خوش حالشان کرده بود که دلشان به رحم آمد و ما را با سر و صورت خونی و استخوان های شکسته، وسط آب رها کردند. برای زنده ماندن، دست و پا می زدیم. خیلی وحشتناک بود ولی به هر حال رسیدیم. مثل مرده ها روی شن های ساحل افتاده بودیم. تا چند وقت، قدرت تکان خوردن هم نداشتیم. بعد از چند ساعت به خودم آمدم و با گوشه ی چشم، نگاهی به فریبرز کردم و گفتم: «پسر زنده ای یا نه؟» با صدای لرزان و آهسته ای پاسخ داد: «ای کاش مرده بودم.» با آن وضع اسفناک و در مملکت غریب، مانده بودیم چه کار کنیم. با هر بدبختی که بود، قبل از صبح، سر و صورتمان را شستیم با کوفتگی شدید، راهی شهر شدیم. دماغ من شکسته بود و یکی دو تا از دنده های فریبرز. کشان‌کشان خودمان را به یک پارک رساندیم و همان جا تا صبح استراحت کردیم. 🔹🔹🔹 چند روزی از رسیدنمان به ترکیه می گذشت. استانبول شهر بزرگی بود. بگویی نگویی شهر هفتاد و دو ملت بود. ایرانی های زیادی هم به چشم می‌خوردند. آن یک مقدار پولی که داخل پیراهنم پنهان کرده بودم، به دادمان رسید وگرنه چند روز نگذشته بود از گرسنگی تلف شده بودیم. با چند نفر ایرانیِ مثل خودمان هم آشنا شدیم. می‌گفتند اگر دلار داشته باشید، می شه به طور قاچاقی به آلمان رفت. اول بلغارستان و بعد هم رومانی و بعد هم آلمان. حیف که داروندارمان را آن نامرد های عوضی گرفتند و گرنه چند روز دیگر آلمان بودم و در کنار الهه. ولی فعلاً چاره‌ای جز این نبود که تسلیم روزگار باشیم. همین که زنده بودیم جای امیدواری داشت. آن مقدار پول مختصر هم، رو به اتمام بود و ما دو راه بیشتر، پیش رو نداشتیم. یا باید برمی گشتیم ایران و دوباره پول تهیه می کردیم و یا در استانبول مشغول یک کاری می شدیم تا پس اندازی جور کنیم و خرج سفر کنیم. با حساب من حداقل باید شش ماهِ تمام کار، یا بهتره بگم، خرحمّالی می کردیم تا خرج رفتن را آماده کنیم. من که اهل کار کردن نبودم،تازه کارِ درست و حسابی هم که پیدا نمی شد. از صبح تا شب باید توی غذاخوری ها، یا ظرف می شستی و یا دستشویی تمیز می کردی. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 این جا نه آفریقاست، نه یک کشور بی منابع و فقیر! کشوری است بر روی اقیانوس نفت؛ 🇸🇦 ! مردمی که به امید به دست آوردن محصولات ارزان ‌قیمت، ساعت‌ها زیر آفتاب سوزان قبل از بازشدن فروشگاهی که تخفیف اعلام کرده، تجمع کرده‌اند. ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
/ کرمانشاه /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 آدم باید اول خودش گرون باشه بعد، خونه و ماشینش! ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌ ‌
😌 راضی باش! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
💧 ما نسلی بودیم که روضه ی حضرت عباس را به چشم دیدیم! 🌷 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
ماشینت که جــوش مےآورد حرکت نمےڪنی ڪنار می زنی و مےایستی وگرنه ممکن است ماشینت آتش بگیرد! خــودت هم همین جوری. وقتی جوش مےآوری، بی مهابا عصبانی ‌می شوی، تخـته‌گاز نرو، بزن ڪنار، ساڪت باش و هیچ نگو! وگرنه هم به خودت آســـیب می‌زنی هم به اطـــــرافیان! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba ❗️
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 کدام کس به تو ماند که گویمت که چون اویی؟ ز هر که در نظر آید گذشته‌ای به نکویی تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت؟ تو حال تشنه ندانی که بر کناره‌ی جویی کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن نه آن گهی که بمیرم به آب دیده بشویی «سعدی» ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌ ‌