eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
692 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌸🍀 ⚠️ اگر كودک شما است می‌تواند به اين دليل باشد كه شما او را با ديگران مقايسه كرده‌ايد. ⚠️ اگر كودک شما است می‌تواند به اين دليل باشد كه ترس و اضطراب شما را در برخورد با پیشامدها ديده است. ⚠️ اگر كودک شما زود می‌شود می‌تواند به اين دليل باشد كه شما او را تشويق نكرده‌ايد‌، بلكه بيشتر به رفتارهای منفی او توجه كرده‌ايد. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۶: ... چند شبی به نکاح جهادی اون فرمانده ی کریه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۷: صدای تق تق پاشنه های چکمه ی ساق بلندش روی کفپوش قهوه خانه، در هم آوایی با دیلینگ دیلینگ زنگوله ی در، به جمجمه ام مشت می کوبیدند. دستم را از میان انگشتان گرم عاصم بیرون کشیدم و شتابان دنبال سوفی دویدم. بدون شال و کلاه، بدون شنل. صدای پشیمان عاصم، حجم گوشم را پر کرد: - مراقب باش سارا! صبر کن خودم بر می گردونمش. اما نمی شد سوفی شبیه من بود و این مسلمان ترسو، ما را درک نمی کرد. دویدم. -سوفی! سوفی! وایسا... دستش را کشیدم. باد یخ زده به گردن برهنه م خورد و نم نم باران، برف های روی زمین را شست. رایحه ی ادکلن سوفی به سردی زمستان برگشت و عصبی فریاد زد: - چی می خواین از جون من؟ دیگه چیزی ندارم... نگام کن! منم و این یه دست لباس. دلم به حالش سوخت. مردن فقط دفن شدن در خاک نیست، همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مُرده ای. اسلام و خدایش سوفی را هم به غارت برده بودند. بیچاره چهل دزد بغداد که جور خدای مسلمانان را هم می کشیدند در بدنامی. التماس صدایم خودخواسته نبود: - سوفی! وقتی داشتن خوش بختی رو تقسیم می کردن، خدای این مسلمونا ما دوتا رو توی دستشویی حبس کرده بود. منم عین تو با یه تلنگر پودر می شم. عین هم هستیم. هر دو زخم خورده از یه چیز... بمون! خواهش می کنم. چه قدر یخ داشت چشمانش. - تو مگه مثل داداشت با این مردک عاصم، مسلمون نیستی؟ سر تکان دادم: - نه نیستم! هیچ وقت نبوده م. من طوفان بدون خدا رو به آرامش با خدا ترجیح می دم. خندید، بلند و مستانه. _ چه قدر مثل دانیال حرف می زنی. خواهر و برادر خوب بلدین با کلمات آدم رو خام کنید. راست می گفت، دانیال خیلی ماهرانه واژه ها را به بازی می گرفت، درست مثل زندگی من و این دختر عرب زاده. پس واقعاً او را دیده بود. هر دو برگشتیم به همان قهوه خانه و میز. عاصم، سر به زیر فکر می کرد و حواسش در آن حوالی پر نمی زد؛ از این که حضورم را در کنارش متوجه نشد، فهمیدم. هر دو روی چهار پایه های چوبی نشستیم. عاصم متعجب سر بلند کرد. عذرخواهی عاصم از سوفی، انتظار عجیب و دور از ذهنی بود. پس ساکت از جایش بلند شد و فنجان ها را در سینی نقره ای و کنده کاری گذاشت. - براتون قهوه می آرم. نگاهش کردم. صورتِ سبزه و جذابی داشت این مسلمان ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهن درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت. سوفی با صدایی مچاله به سویم خم شد. - دوستت داره؟ ماندم حیران که درباره ی چه کسی حرف می زند. کمی سرش را کج کرد. - عاصم رو می گم. نگو نفهمیدی که باور نمی کنم. نگاه بی احساسم را به او دوختم. - من فقط دوستشم. اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم. صاف نشست و ابرویی بالا انداخت. - به دانیال نمی خوره که خواهری به سادگی تو داشته باشه. فکر می کنی واسه چی من رو از اون ور دنیا کشونده این جا؟ فقط چون دوستشی؟ - اشتباه می کنی. اگر هم درست باشه اصلاً مهم نیست. گفتی یه شب، عروسی دو تا از افراد داعش با هم بود. خب منتظرم بقیه ش رو بشنوم. دست به سینه به صندلی اش تکیه داد. چند ثانیه ای در سکوتی آزار دهنده خوب تماشایم کرد. - می دونی چه قدر التماسم کرد تا حاضر بشم از ترکیه بیام این جا؟ چه قدر تماشای باران از پشت شیشه، حسی ملس داشت. سرش را تکان داد. - خوب کاری می کنی. هیچ وقت واسه علاقه ی یه مسلمون ارزش قائل نشو. عشقشون مثل کرم خاکی، زمین گیرت می کنه. اونا عروسشون رو با دوستاشون شریک می شن. عین دانیال که وجودم رو با همرزماش تقسیم کرد. باز هم دانیال! دست از ضرب گرفتن کشیدم و حریصانه به چشمانش، دوخته شدم. منتظرم تا بقیه ی ماجرا رو بشنوم. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🤲🏼 خدای مهربانم! چه قدر خوب است که تو را دارم! هر زمان که بخواهم در هر مکان که اراده کنم تو هستی جایی در حوالی من انگار حتی نزدیکتر. در مرکزی‌ترین نقطه ی وجودم آرام می‌شوم با حضورت در نزدیکترین حد ممکن! 🤲🏼 خدایا شکرت که هستی! @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
🌿 غم روزی مخور، بر هم مزن اوراق دفتر را... 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔑 ، ظرفی برای ایمان و آرمان 🇮🇷 ظرفی برای ظهور و بروز و 🎤 «دکتر سعید جلیلی» 🗓 هفته ی بسیج گرامی باد! 🔑 /راه این جاست 👉 ……………………………………… 🌾 @sad_dar_sad_ziba 🍃
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا هیشکی اینا رو دوست نداره؟! یکی این بدبخت های بی ریشه رو تحویل بگیره! @sad_dar_sad_ziba 🍂🍂🌱🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز هم فرانسه 🇫🇷 باز هم معنای «زن، زندگی، آزادی» در غرب! ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🫖 صبحانه ی ایرانی 🌳 نمای ایرانی 🎵 موسیقی ایرانی 💠 فرهنگ ایرانی /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
10.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀 به یاد مغز متفکر ایرانی در سالگشت شهادتش سردار پاسدار وطن فدایی اعتقاد و میهن 🌷 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿 قاصدک! شعر مرا از بر کن برو آن گوشه باغ سمت آن نرگس مست و بخوان در گوشت و بگو باور کن یک نفر یاد تو را دمی از دل نبرد «سهراب‌سپهری»   @sad_dar_sad_ziba ┗━━━━•••━━🌹━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۷: صدای تق تق پاشنه های چکمه ی ساق بلندش روی کفپ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۸: ... عاصم رسید، با یک سینی قهوه، در سکوتی سنگین، سه فنجانِ شکلاتی رنگ را روی میز چید؛ برای من، سوفی و خودش. کاش حرف های سوفی در مورد عاصم راست نباشد. بی حرف، روی صندلی سوم نشست. نگاه مهربانش را بی جواب رد کردم. سوفی نفسی عمیق کشید و ادامه داد: - با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم. تازه تصرفش کرده بودن. به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازها رو همون جا برگزار کنن. می دونستم شب خوبی نداریم. چون اکثراً مست بودن و باید چند برابر شب های قبل خدمت می دادیم. مراسم شروع شد. رقص و پایکوبی و انواع غذاها. عروس و داماد، روی یه مبل دو نفره، درست روی خرابه های چراغونی شده ی یه خونه نشستن. عاقد خطبه رو ‌خوند. اما عروس برای گفتن بله، یه شرط داشت و اون بریدن سر یه شیعه بود. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ مرگ بود. یه جوون بیست و یکی دو ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی توهین کنه. اما خیلی کله شق و مغرور بود. با صدای بلند داد زد: «لبیک یا علی!» خون همه به جوش اومد. اما من فقط لرزیدم. داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت روی گردنش و سرش رو برید. همه کف زدن، کِل کشیدن و عروس با وقاحت، پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت. نمی تونی حالم رو درک کنی. حس بدیه وقتی تو اوج وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بهش پناه ببری و تو از ترس به خودت پناه ببری. زیر لب با حالتی خصمانه نجوا کرد: «دانیال عوضی!....لعنتی!» بعد سرش را سمت عاصم چرخاند، عصبی و هیجان زده. - وقتی داشتن سر اون پسر رو می بریدن خدات کجا بود؟ تو تیم داعش کف می زد و کِل می کشید، یا این جا رو به روت نشسته بود و چای می خورد؟ من که فکر می کنم خودش سر اون بدبخت رو برید. صدای ساییده شدن دندان های عاصم را روی یک دیگر می شنیدم. از زیر میز، دست مشت شده روی زانویش را فشردم. صوفی نباید می رفت. خواهش انگشتانم را خواند و نگاهم کرد. نفسش عمیق شد و پلک هایش را با چانه ای منقبض شده از فرط خشم و سکوت بست. سوفی باید می ماند و عاصم این را می دانست، پس سکوت کرد. پیروزی پر شکست سوفی، گردنش را سمت من چرخاند. - شب وحشتناکی بود. جهنم واقعی رو تجربه کردیم. من و بقیه ی دخترا. صدای فریاد و درگیری مردها سر نوبتشون واسه هرزگی، از پشت در اتاق ها شنیده می شد. نمی فهمی چه حس کثیفیه وقتی با رفتن هر مرد، منتظر بعدی باشی. منِ دانشجوی پزشکی، حالا به لطف شوهر بی غیرتم، یک فاحشه ی هر جایی شده بودم. بین مشتری های اون شبم یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود... برادر تو؛ دانیال! آهش را آن قدر عمیق کشید که تنم سوخت. مات لب هایش ماندم. انگار دنیا خاموش شد و جهنم به لحنش هجوم آورد. - چیه؟ چرا خشکت زده؟! تو فقط داری می شنوی. اون هم از مردی به اسم برادر؛ اما من تجربه کردم، از وجودی به نام شوهر. یه زن هیچ وقت نمی تونه برادر، پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثل شوهرش دوست داشته باشه. منظورم مقدار علاقه، یا کم و زیادش نیست. نوع احساس فرق داره؛ رنگ و شکلش، طعمش؛ تفاوتش از زمینه تا آسمون. بذار این جوری بهت بگم، اگه یه سارق بهت حمله کنه و دارایی تو بدزده، واسه مجازات و محاکمه، سراغ نونوا نمی ری. مسلماً یه راست می ری پیش پلیس، چون همه جوره بهش اعتماد داری و می‌دونی که فقط اون می‌تونه و واسه برگردوندن اموالت و مجازات دزدها، هر کاری از دستش بر می آد انجام می ده. حالا فکر کن بری سراغ پلیس و اون به جای کمک، تو رو دو دستی بسپاره دست همون سارق و ته مونده ی داراییت رو هم به زور ازت بگیره. اون وقت چه حالی داری؟... دوست دارم بشنوم. بی جواب فقط نگاهش کردم. لبش کمی کش آمد و عصبی ادامه داد: - حق داری. جوابی واسه گفتن، وجود نداره چون اصلاً نمی توانی تصورش رو بکنی. حالم توی اون روزها و شب ها که فهمیدم چه بلایی داره سرم می آد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگ ترین معتمد زندگیم یعنی شوهرمه، همین بود. تنفرانگیزه وقتی شوهرت چوب حراج به تمام زنانگی هات بزنه... دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودم رو با هم کیش هاش شریک شد؛ اون هم منی که از تمام خانواده م واسه داشتنش گذشتم. با سکوتی سنگین چند ضربه ی کوچک به تن فنجانش زد... و کمی آرام شد. - بگذریم. اون شب مثل بقیه ی هم کیش های نجسش اومد سراغم؛ مست و گیج. توی شوک بودم. گفتم لابد ازم خجالت می کشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچک ازم می کنه. اما نه! اولش که اصلاً نشناخت. بعد از چند دقیقه که خوب نگاهم کرد. یهو انگار چیزی یادش اومد، با صدای کش داری گفت: «تا آخر عمرت مدیون منی، بهشت رو برات خریدم.» ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت/ دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃