eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
836 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
24 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @zeynab1370
مشاهده در ایتا
دانلود
‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••‌┈ شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت، «لا اله الا الله» یادشان می داد، آن را برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد. روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درس‌هایش حاضر می کرد تا آن که طوطی توانست بگوید: «لا اله الا اللّه» طوطی شب و روز لا اله الا الله می گفت.   اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه  می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت: طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند: برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از این است که وقتی گربه به طوطی حمله کرد، طوطی آن قدر فریاد زد تا مُرد. با آن همه «لا اله الاالله» که می گفت، وقتی گربه به او حمله کرد، آن را فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش «لا اله الاالله» می گفت و قلبش آن را یاد نگرفته و نفهمیده بود. سپس شیخ گفت می ترسم ما هم مثل این طوطی باشیم! تمام عمر با زبانمان «لا اله الا الله» بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آن را ذکر نکنیم، زیرا دل‌های ما هنور آن را نشناخته است!  ‌‌ 🍀 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••‌┈ ‍‌گنجشکی با شتاب و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌! پرسیدند: چه می‌کنی؟ پاسخ داد: در این نزدیکی، چشمه‌ی آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم. گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خدا می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟ پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد! ‌‌ 🍀 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🍀 مرد جوان فقیر و گرسنه‌ای، دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهی‌گیران را تماشا می کرد، در حالی‌ که به سبد پر از ماهی کنار آن‌ها چشم دوخته بود. با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی‌ها داشتم. آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم. یکی از ماهی‌گیران شنید و پاسخ داد: اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم. این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم. مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در حالی‌ که قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند. طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد. مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو. اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه ‌ی بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیال‌بافی تلف نکن. قلاب خودت را بینداز تا زندگیت تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن، تور ما را پر از ماهی نمی کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍀 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ ✅ داستانی واقعی از یکی از اعضای هیئت علمی دانشگاه تبریز 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🦅 عقاب داشت از گرسنگی می‌مرد و نفسهای آخرش را می‌کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیده‌ی آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخه‌ی درختی به آن ها خیره شده بود. کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند: این عقاب احمق را می بینی به خاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند. حال و روزش را ببین. آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ جغد خطاب به آن دو گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد. او عقاب است، از گرسنگی خواهد مرد اما اصالتش را از دست نخواهد داد. از نگاه عقاب چه گونه زیستن مهم است نه چه قدر زیستن! 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🍃 توی یک جمع بی‌حوصله نشسته بودم، طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم. خواندم: سه عمودی! یکی گفت: بلند بگو! گفتم: یک کلمه سه حرفیه. «از همه چیز برتر است!» پدربزرگ که کنارم بود، گفت: پول تازه عروس مجلس گفت: عشق شوهرش گفت: یار کودک دبستانی گفت: علم پدربزرگ پشت سر هم می‌گفت: پول، اگه نمی شه طلا، سکه! گفتم: اینها نمی‌شه. گفت: پس بنویس مال! گفتم: بازم نمی شه. گفت: جاه خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمی‌شه. مادر بزرگ گفت: مادرجان، «عمر» است. سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار! ديگری خندید و گفت: وام! یکی از آن وسط بلند گفت: وقت! خنده تلخی کردم و گفتم: نه. اما این را فهمیدم که تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید! هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر می کنم. شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش! کشاورز بگوید: برف! لال بگوید: حرف! ناشنوا بگوید: صدا! نابینا بگوید: نور! و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: «خــــــدا»! 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ گوزنی بر لب چشمه‌ای رفت تا آب بنوشد. عکس خودش در آب ديد. پاهايش باريک و کوتاه به نظرش آمد و غمگين شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که ديد شادمان و مغرور شد. در همين حين چند شکارچی قصد شکار او را کردند. گوزن گريخت و چون چالاک می‌دويد، صيادان به او نرسيدند. اما وقتی به جنگل رسيد، شاخ هايش به شاخه‌ی درخت گير کردند. صيادان سر رسيدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دريغ! پاهايم که از آن‌ها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ‌هايم که به زيبايی آن‌ها می باليدم گرفتارم کردند. 📎 چه بسا از چيزهايی که ناشکر و گله منديم ولی آن‌ها پله‌ی صعودمان باشند و چه بسا چيزهایی که به آن‌ها مغروريم و آن‌ها مايه‌ی سقوط و هلاکتمان باشند! 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ در یک گردهمایی به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید. همه این کار را انجام دادند. 🎈 تمام بادکنک‌ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد. اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف پنج دقیقه پیدا کند! همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ولی کسی نتوانست بادکنک خود را پیدا کند. دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمی‌دارد به صاحبش دهد. طولی نکشید که همه، بادکنک خود را یافتند. 📎 وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید. در حالی که شادی ما در شادی دیگران است. شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید. 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ اسب‌سواری، مرد افلیجی را سر راه خود دید. افلیج از او کمک خواست. سوار دلش به حال او سوخت. از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد، افسار اسب را کشید و گفت: اسب را بردم و با اسب گریخت! اما پیش از آن که دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! دزد، اسب را نگه داشت، مرد گفت: هرگز به هیچ کس نگو چه گونه اسب را به دست آوردی، زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده‌ای رحم نکند. 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچ کدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشمشان بیش‌تر باشد، این فاصله بیش‌تر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هایشان بسیار کم است. هنگامى که عشقشان به یکدیگر خیلی بیش‌تر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها برای حرف‌های معمولى با هم حرف نمی‌زنند و از نگاه هم خیلی چیزها را می فهمند. این هنگامى است که دیگر فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد. 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 💥 شاهکار خلبانان ایرانی در یک جنگ هوایی 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ قطره عسلی بر زمین افتاد. 🐜 مورچه‌ی کوچکی‌ آمد و از آن چشید و خواست که برود. اما مزه‌ی عسل برایش شگفت‌انگیز بود، پس برگشت و جرعه‌ی دیگری نوشید. باز عزم رفتن کرد. اما احساس کرد که خوردن از لبه‌ی عسل کفایت نمی‌کند و مزه‌ی واقعی را نمی‌دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر چه بیش‌تر و بیش‌تر لذت ببرد. مورچه در عسل غوطه‌ور شد و لذت می‌برد. اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت. در این حال ماند تا آن‌که در نهایت مرد. 📎 دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!  پس آن‌ که به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می‌یابد و آن‌ که در شیرینی آن غرق شد هلاک می‌شود. 🌱 ༻‌🌹@sad_dar_sad_ziba🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .