#نگین:💍
🔹داستان تابلوی اتاق امام
«#روایتی که باید همیشه جلوی چشمانمان باشد»
●▬▬▬▬✨✨✨▬๑۩
🔶 @sad_dar_sad_ziba 🔶
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
#شعر_بنوشیم
#حافظ
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطای face app !!
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
اینگونه آه مکش جوابت نمی دهند
حرف از عطش مزن که آبت نمی دهند
در بین هلهله ها ای عزیز من
پاسخ به درد و پیچ و تابت نمی دهند
دنیا نه جای توست؛ به عرش خدا برو
آنجا ملائکه عذابت نمی دهند
وقتی کبوتران خدا سایه گسترند
هرگز به دست آفتابت نمی دهند
می خواستند مثل حسین خون جگر شَوی
پایان اگر به التهابت نمی دهند
یک روز هم حسین صدا زد که اصغرم
حرف از عطش مزن که آبت نمی دهند
⚫️ @sad_dar_sad_ziba ⚫️
🌸 زندگی زیباست 🌸
#کِ_تابستان 📚 #آسمانی_ترین_مهربانی روایت هایی از ولادت تا شهادت #امام_جواد_علیه_السلام به قلم #سید
#کتاب_قاچ
می خواستم تو را خورشید بنامم، از روشنایی منتشرت؛
دیدم که خورشید ،سکه صدقه ای است که تو هر صبح از جیب شرقی ات در می آوری ، دور سر عالم می چرخانی و در صندوق مغرب می اندازی و بدین سان استواری جهان را تضمین می کنی.
می خواستم نام تو را ابر بگذارم ، از شدت کرامتت؛
دیدم که ابر دستمالی است که تو با آن عرق های آسمانی ات را از جبین می ستری و بر پیشانی زمین های تب دار می گذاری.
می خواستم تو را آسمان بخوانم، از وسعت آبی نگاهت؛
دیدم که آسمان ، سجاده کوچکی است که تو برای عبادت مدامت زیر پا می افکنی.
می خواستم تو را اقیانوس صدا کنم، از بی کرانگی ات؛
دیدم که اقیانوس ، جرعه آبی است که تو به لب های عطشناک زمین بخشیده ای.
می خواستم تو را نسیم لقب دهم، از لطافت و مهربانی ات؛
دیدم که نسیم، فقط بازدم توست که در قضای قدسی فرشتگان تنفس می کنی.
به این جا رسیدم که:
زیباترین و زیبنده ترین نام، همان است که خدا برای تو برگزیده است، ای کریم ترین بخشنده ی کائنات.
ای جواد!
بخشی از کتاب #آسمانی_ترین_مهربانی
#روزی_34_صفحه_کتاب_بخوانیم
⚫️ @sad_dar_sad_ziba ⚫️
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌱داستانک:
اومد پیشم. حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه.
گفت:
حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه؟!
گفتم:
چشم، اگه جوابش رو بدونم خوشحال می شم بتونم کمکتون کنم.
گفت:
من رفتنی ام!
گفتم:
یعنی چی؟
گفت:
دارم می میرم.
گفتم:
برو یه دکتر دیگه، خارج از کشور.
گفت:
همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم:
خدا کریمه، ان شاءالله که بهت سلامتی می ده.
با تعجب نگاه کرد و گفت:
اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ای هست و نمیشه سرش رو گول مالید.
گفتم:
راست می گی. حالا سؤالت چیه؟
گفت:
من وقتی فهمیدم دارم می میرم خیلی ناراحت شدم، از خونه بیرون نمی اومدم.
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن. تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم؟
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم.
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال من رو کسی نداشت.
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارهای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکردن.
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.
آخه من رفتنی ام و اون ها انگار نه. سرتون رو درد نیارم. من کار میکردم اما حرص نداشتم.
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمی کردم و دوستشون داشتم.
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.
نیازمند که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بهش کمک میکردم.
مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.
خلاصه این که این ماجرا من رو آدم خوبی کرد و رقیق و لطیف شدم.
حالا سؤالم اینه:
من که به خاطر مرگ خوب شدم، آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه؟
گفتم:
بله، اون جور که یاد گرفتم و به نظرم می رسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه.
آرام خداحافظی کرد و تشکر.
داشت میرفت گفتم:
راستی نگفتی چه قدر وقت داری؟
گفت:
معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم:
مگه بیماریت چیه؟
گفت:
بیمار نیستم!!
هم کفرم داشت در می اومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت:
فهمیدم مردنی ام.
رفتم دکتر گفتم:
می تونید کاری کنید که نمیرم؟
گفتن:
نه!
گفتم:
خارج چی؟
و باز گفتند:
نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد…!
✍خاطرهای از حجت الاسلام پناهیان
📰 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄؛