📖
«اللَّهُمَّ اجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ كَرِيمَهٍ تَنْتَزِعُهَا مِنْ كَرَائِمِي»
«خدایا چنان کن که از چیزهای ارزشمند زندگی ام، جانم نخستین چیزی باشد که از من می گیری!»
[خطبه ی ۲۱۵]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🕊჻ᭂ࿐
🌷 ...و چه قدر جای تو خالی است...
(امروز، نماز عید فطر)
💠 شهدا را یاد کنیم اگرچه با یک صلوات!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو هم هموطن بار تکلیف داری
تو هم در همین خاک، تشریف داری
من و تو به هر کار، مشغول هستیم
بدانیم ما نیز مسئول هستیم
🍃 @sad_dar_sad_ziba
پدربزرگم نصیحتم میکرد و میگفت:
«اگه فلان قصابی گوشت ارزون بفروشه، مردم میگن:
معلوم نیست گوشت چه حیوونیه.
💙 دلت رو ارزون نفروش.»
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
🔘 حساس باش:
روی زمانی كه برای ديگران میگذاری
روی احترامی كه به ديگران میگذاری
روی اعتمادی كه به ديگران میکنی
روی احساسی كه برای ديگران صرف میکنی
و...
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
اگر این گونه باشیم،
آینده ی روشن تری داریم.
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀
اگر بچه هایمان را دوست داریم
پدر و مادرهای این شکلی نباشیم!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🌸🌿
دیگران را ببخش
نه الزاماً به خاطر این که آنها
سزاوار بخشش هستند!
بلکه
به خاطر این که تو شایسته ی آرامشى.
ببخش و درس بگیر و بگذر!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
عکس هوایی
برای به تصویر کشیدن
شکوه حضور مردم در نماز عید
📷 #عکاسی
🏠خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
14.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 برای آزادی...
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
کوچ بهاره ی عشایر
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۴: _ الو... الو...جواب نمی دی؟ لالی؟! خیال حرف زدن ند
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۵:
به یاری قلم، دیگر از آن دخترک ناآرام خبری نبود؛ می خواندم، می نوشتم، یاد می گرفتم. به این امید که اتفاق دلخواهم بیفتد، مدام متن و طرح به هر کجا که می شناختم می فرستادم اما دریغ...
خیلی بخت همراهم می شد، افرادی چون اکبری سر راهم سبز می شدند که یا متن باید به نام خودشان می رفت روی کار یا اگر اسمی از من بود، بی پولی تهیه کننده را برای ندادن دستمزد بهانه می کردند. دیگر بماند افراد به ظاهر محجوبی که ناگهان بنده ی هوس از آب در می آمدند و تو وامانده از این همه کاردستی در ریا بازی، عطای آرزویت را به لقایش می بخشیدی.
حالا از این همه رؤیاپردازی فقط ته مانده ای باقی بود که آن هم صرف نوشتن متن های سیاسی برای سایتی خبری می شد. حداقل خوبی اش این بود که به نام امثال اکبری نمی خورد و بعد چند ماه، دستمزدی هرچند ناچیز دریافتی ام محسوب می شد. این همه دوندگی، این همه تشنه رفتن تا لب چشمه و تشنه تر برگشتن، این همه خواستن و نرسیدن... آخرش زمزمه ی بعضی دوست و فامیل می شد «به لطف شغل پدر، فتح الفتوح می کند این دخترک پاسدار زاده.»
واقعاً درد نداشت؟ به خدا که فقط پوست کلفت میطلبید این رزم نابرابر.
در افکارم دست و پا می زدم که گفت و گوی مضطرب اهل خانه مرا به خود آورد. از جایم پریدم و راهی سالن شدم پدر جوراب هایش را می پوشید، طاها دکمه ی پیراهنش را میبست و مادر غمبرک زده تقاضای بیخبر نماندن داشت.
ـــ چی شده؟ کجا می رید؟
فرمانده ی خانه با عجله گوشی و دسته کلیدش را از روی مبل برداشت.
ـــ می ریم بیمارستان. حال سارا خوب نیست. دانیال هم تنهاست.
کف دستانم شد دریاچه ی عرق. حال آن رفیق چشم آبی که همیشه خوب نبود!
این همه اضطراب کمی عجیب به نظر نمیرسید؟ به سمت اتاق پا تند کردم.
_ من هم الآن حاضر می شم، با شما می آم.
صدای طاها حکم ایست داد.
ـــ نه، نیا! از تو کاری بر نمی آد.
چشمان ملتهبم را به نگاهش دوختم.
مکث به کلامم داد.
ـــ سارا رفته تو کما!
آه از نهادم بلند شد. سارا، سارا، سارا... بیچاره دانیال.
شب، پدر به خانه بازگشت. اما یگانه برادرم برای همراهی رفیقش همان جا ماند. پدر با روحی غم زده از وخامت حال دخترک چشم آبی گفت؛ از دعا و توسل، از بی قراری دانیال. بی قراری؟ اگر می مُرد هم حق داشت. قرار زندگی اش رو به انتها بود و بی قراری در قبالش معنایی نداشت.
صبح راهی بیمارستان شدم. در خلوت دلگیر راهرو به سمت اتاقی که پرستار نشانم داد رفتم. همیشه بوی عجیب بیمارستان، دلشوره به جانم می انداخت.
مقابل در نیمه باز ایستادم. نمی دانم چرا از تماشای آن چه پشت در می گذشت می ترسیدم. نفسم را حبس کردم. دست روی دستگیره گذاشتم و آرام هلش دادم. در با کندی حرکت کرد و مسیر تماشایم عریض تر می شد. اولین عایدی ام شد زنی چادری که پشت به من روی صندلی نزدیک به تخت، قرآن می خواند. دومین دریافتی ام دانیال بود با شانه هایی افتاده که چسبیده به صندلی آن طرف تخت دستانی سرُم پیچ را بین انگشتانش نوازش می داد.
متوجه حضورم نشد. چشم به میزبان غصه داشت و روحش آن حوالی پرسه نمی زد. چیز دیگری جز کلیتی از دستگاه و ملحفه ی سفید نمی دیدم؛ زن مسیر نگاهم را مسدود کرده بود. مردد، یک گام به جلو برداشتم. تنم یخ بست. چانه ام لرزید. در هجوم نامردان سیم ها دیگر از سارای چشم آبی چیزی جز مشتی استخوان روی تخت باقی نمانده بود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄