eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
714 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
یه روزایی تو زندگیمون هست که هیچ اتفاق خاصی نمی افته. ما به این روزا می‌گیم: روز تکراری. ولی حواسمون نیست که می‌تونست اتفاقای بدی بیفته. 🌇 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 «اثبات ولایت فقیه در قرآن» 🎤 حجت الاسلام قرائتی / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🍃🍃 قبل از پاسخ دادن به پرسش های ديگران، اندکی سكوت كن تا پاسخ بهتری بيابی. سكوتت در خاطر هيچ كس نخواهد ماند. اما پاسخت را هميشه به خاطر خواهند سپرد! 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🍏 سيب تا هنگامی که با چوب باريکش به درخت متصل است، همه ی عوامل در جهت رشدش در تلاشند؛ باد باعث طراوتش می شود، آب باعث رشدش می شود و آفتاب پختگی و کمال می بخشد. اما به محض منقطع شدن از درخت و جدايى از اصل، آب باعث گندیدگی باد باعث پلاسیدگی و آفتاب باعث پوسیدگی و از بين رفتن طراوتش می شود. مراقب وصل بودن به اصالتمان باشیم! 🌴 @sad_dar_sad_ziba🌴
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۵: به یاری قلم، دیگر از آن دخترک ناآرام خبری نبود؛ می خوا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۶: تک دانه ی اشک روی گونه ام لیز خورد. زن متوجه حضورم شد. ایستاد، با لبخندی نمایشی سلام گفت و نگاهم را به خود کشید. چه قدر چهره ی پُر چین و چروکش برایم آشنا بود. دانیال همچون مردگانِ متحرک به خود آمد. چشمان قرمز و ورم کرده اش، خبر از بی قراری می داد. حال دخترک دل شکسته را جویا شدم. نای پاسخ نداشت. ـــ هیچ تغییری نکرده. هیچی! آه پردرد زن توجهم را جلب کرد. این چشم‌ها... کجا دیده بودمشان؟ حالِ کنجکاوم را خواند. ـــ من مادر شوهر سارا هستم. شما باید زهرا خانم باشید، خواهر آقاطاها. امیر مهدیِ من با برادرتون دوستای صمیمی بودن. صبح که اومدم، دانیال رو سپرد به من و خودش خسته و کوفته رفت سر کار، خدا خیرش بده! این پیرزن رنگ پریده و شکسته، مادر شهید حسام بود؟! چه قدر توفیر داشت با فاطمه خانمی که در عکس های سارا و امیرمهدی می خندید. گوش هایم می شنید اما نگاهم میخ بود به نفس های مصنوعی سارا. گوشی دانیال زنگ خورد. بی رمق برای پاسخ بیرون از اتاق رفت. چند ثانیه گذشت که سراسیمه در چارچوب در قرار گرفت. ـــ من... من باید برم. مامان... مامانم... تا به خود بیاییم پا به دویدن گذاشت. مانده بودیم حیران که باز چه شده. فاطمه خانم مضطربانه خواست به دنبالش بروم. نمی‌دانستم چه کنم. صدای خش دار پیرزن هلم داد. ـــ بدو دیگه مادر، تو حال خودش نیست. یه بلایی سرش می آد. کیفم را برداشتم و شروع به دویدن کردم. بین مراجعین چشم می چرخاندم بلکه پیدایش کنم. نگاهم به در خروجی کشیده شد و دانیالی که دیوانه وار از آن گذشت. اطمینان داشتم به پارکینگ می رود. پس باید از حراستِ جلوی بیمارستان عبور می کرد. به طرف خروجی پارکینگ دویدم. نفس نفس زنان کنار اتاقک نگهبانی ایستادم. شانس یار بود و دیدم که با ماشین به این سمت می آید. می دانستم آن قدر تلاطم دارد که اگر گوشه ای بایستم من را نمی بیند؛ پس درست وسط مسیر، پشت درگاه تردد، ایستادم. به محض ترمز ماشینش، بدون کسب اجازه، روی صندلی عقب نشستم. ـــ من هم باهاتون می آم. چیزی نگفت. با فشار روی پدال گاز از زمین کنده شد. عصبی و متشنج، مدام با خانه تماس می‌گرفت اما پاسخی دریافت نمی کرد. گاه به زبان آلمانی کلماتی فریاد می‌زد که معنایشان را نمی فهمیدم. در این بین فرمان بیچاره ی ماشین، محل تاخت و تاز مشت هایش شده بود. با پیچ و تاب در کوچه پس کوچه ها سعی در دور زدن ترافیک خیابان ها داشت و من یقین داشتم این گونه پیش برود به جای خانه مقصدمان قبرستان است. در آن گیر و دار صدای زنگ گوشیم بلند شد. به این امید که شاید پروین خانم باشد، سریع جواب دادم. اما... باز هم همان نفس های منظم. صاحب این نفس ها که بود؟ چه می خواست ؟ چرا تماس می‌گرفت و هیچ نمی گفت؟ با ترمز شدید ماشین به جلو پرت شدم. صدای«لعنتی» گفتن دانیال در گوشم نشست. باز هم ترافیک! ترمز دستی را کشید و به طرفم چرخید. ـــ زهرا خانم، رانندگی بلدی؟ چرا می‌پرسید؟ ـــ بله... اما... خواستم دلیل سؤالش را جویا شوم که شتاب زده بیرون پرید و شروع به دویدن از میان خودروها کرد. با حالی مضطرب خود را روی صندلی جلو کشیدم. زیر لب ذکر می گفتم تا شاید التهابم کور شود. صدای پیامک گوشی ام بلند شد. بازش کردم؛ یک جمله بود از شماره ای عجیب: «تلگرامت رو چک کن» سرما در جانم نشست. به ماشین های رو به رویم چشم دوختم. آسمان غرید و باران تندی شروع به باریدن کرد. نمی‌دانم چرا اما از انجام آن چه خواسته بود ترسیدم. با انگشتانی یخ زده، تنها پیام ناشناس در صفحه ی تلگرامم را گشودم. از آن چه می دیدم نفس در سینه ام حبس شد؛ عکس هایی از دانیال در حال دویدن، عکس هایی که شاید چند ثانیه از گرفته شدنشان می گذشت، عکس هایی که در همه شان خطی قرمز به دور سر دانیال کشیده شده بود. این ها یعنی چه؟ باید به شوخی می گرفتم؟ پیام آمد: «حدس بزن قراره چه اتفاقی بیفته؟!» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://splus.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌺 بهشت 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
یارا بهشت، صحبت یاران همدم است دیدار یار نامتناسب، جهنم است هر دم که در حضور عزیزی برآوری دریاب کز حیات جهان، حاصل آن دم است نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی ا‌ست بس دیو را که صورت فرزند آدم است دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف لیکن رفیق، بر همه چیزی مقدم است «سعدی»   @sad_dar_sad_ziba ┗━━━━•••━━ 🌺 ━┛
رفیق. سروش کریمی .mp3
5.02M
🌿 🎶 «رفیق» 🎙 سروش کریمی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹🔹🔻🔹🔹 می گفت: تو یکی از بانک ها یه صندوق امانت داشتم، زنگ زدن گفتن شعبه داره جابه جا می‌شه، بیایید تخلیه کنید، وقتی رفتم روی بیش از ۵۰ تاش برچسب زده بودن فوت شده. پیش خودم گفتم: بنده خداها برای آینده چه برنامه ها داشته ن و حالا این پس اندازها دیگه به دردشون نمی‌خوره. 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عامل رشد انسان روح همه ی عبادات بالاترین و بهترین ویژگی 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۶: تک دانه ی اشک روی گونه ام لیز خورد. زن متوجه حضورم شد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۷: اتفاق؟! احساس خطر، بیخ گلویم را چنگ زد. حتی اگر این پیام را یک شوخی بچگانه به حساب می آوردم، باز هم جایی برای احتمال خطر وجود نداشت؛ چون دانیال یک فرد عادی نبود. نمی‌دانستم چه چیزی انتظارش را می کشد، پس باید خود را به او می رساندم. کلید ماشین را برداشتم. در همهه ی بوق های اعتراض آمیز، ماشین را به حال خود رها کردم و زیر شلاق باران پا به دویدن گذاشتم. فاصله ی زیادی تا خانه نمانده بود. باید می رسیدم و هوشیارش می کردم از خطری که اصلاً نمی دانستم چیست. خیابان را پشت سر گذاشتم. نفس زنان وارد کوچه شدم. دانیال را در اواسطش دیدم که پرتشویش به سمت خانه می رفت. حتی اگر نامش را فریاد می زدم هم در آن پریشان حالی نمی شنید. آن اتفاق احتمالی کجا قصد افتادن داشت؟ هرچه توان بود به گام هایم سپردم. چشم از او بر نمی داشتم. مقابل درِ خانه ایستاد. پی‌ در پی زنگ را می فشرد اما خبری از گشایش نبود. کلیدِ خانه روی حلقه ی کلیدها خوش رقصی می کرد و هنگام پیاده شدن به خاطر نداشت آن را با خود ببرد. چند گام به عقب برداشت. چون گربه ای چابک روی در جهید و از دیدم ناپدید شد. ترس به جانم افتاد. چرا پروین در را باز نکرد؟ نکند آن اتفاق در خانه انتظارش را می کشید؟ سرعت بیشتری به پاهایم دادم. پیاده رویِ خیس از باران و برگ های پاییزی را زیر کفش هایم لگد کوب می کردم. چند قدم مانده به مقصد، در باز شد و دانیال هراسان بیرون آمد. دیگر ریه ام یاری نمی کرد. مکث کردم. پهلویم تیر کشید. چشم دوخته به او، دست به دیوار گرفتم بلکه از التهاب نفس‌هایم کم شود. سرگردان در میانه ی کوچه ایستاد. چنگ در گندمزار طلایی موهایش فرو برد و به دنبال چیزی، ابتدا و انتهای کوچه را از دیده گذراند. خروج سلامتش از خانه یعنی چراغ یک احتمال، خاموش شد، یعنی آن اتفاق میهمان چهاردیواریشان نبود. در تلاطم افکاری مشوش دست و پا می زدم که جیغ درنده ی موتوری، ناخن بر هوشیاریم کشید. چشمانم به سمت منبع وحشت کشیده شد. حتم داشتم خودش است؛ همان اتفاق شوم که حالا چون عقابی تیزپرواز به طرف شکار می رفت. زمان در کف دستانم ایستاد. آتشی سرمازده زیر پوستم نشست. دانیال را دیدم. حواسش این حوالی پرسه نمی زد. باید کاری می‌کردم تا جانش را نربوده بودند. قوایم را به مشت گرفتم. نامش را فریاد زدم. فاصله ی مانده را پشت سر نهادم. چنگ انداختم به پلیور طوسی رنگش و تا جایی که قدرت یاری می کرد به سمت خود کشیدم. سوت آزار دهنده ی اگزوز، دیوار صوتی گوش هایم را شکست. نامتعادل در چاله ی کوچک آب پرت شدم. گیجی در خونم آزاد شد. زمان و مکان را گم کردم. تیررس تار نگاهم امتداد زمین باران خورده بود و موتوری که با دو سرنشین مخفی در کلاه ایمنی، تخته گاز دور می شد. نمی دانم چند ثانیه گذشت. اما وقتی به خود آمدم که سرمای خیسی آب، در عبور از چادر و روسری ام، قصد خزیدن به موهایم را داشت. گردنم یخ بست و همه چیز برگشت؛ حرکت، زندگی، عقربه های ساعت. به سرعت در جایم نشستم و چشم چرخاندم. دانیال کمی آن طرف تر نقش زمین بود. قلبم از تپش ایستاد. وحشت زده به طرفش خیز برداشتم که تکانی خورد و نشست. بهت، ترس و تعجب یک جا در نمودار باران خورده ی صورتش نمایان شد. عصبی فریاد زدم _ هیچ معلومه حواستون کجاست؟ با نگاهی دردناک کتفش را ماساژ داد. صدایش غمی پریشان داشت. _ پیش سارا... پیش مامانم. حُزن کلماتش دلم را سوزاند. نفس راحتی کشیدم از جان سالم به در بُردنش اما وجودم سراسر ترس شد. از غریبه ی ترسناکی که می خواست عزرائیل زندگی او باشد. از جایش برخاست. نگاهم به باند خونی دستانش افتاد. زخم ها باز شده بودند. _ زهرا خانم شما این جا چه کار می کنی؟ ماشین کجاست؟! چه باید می گفتم در این تشویش روحی؟ خبر از دیوانه ای می دادم که زندگی اش را هدف گرفته بود؟ نه، او شرایط مساعدی نداشت. باید با پدر و طاها در میان می گذاشتم. شرمنده سر افکندم. _ ببخشید، فکر کنم تا الآن دیگه جرثقیل ماشینتون رو برده. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فشار خون بالا چه گونگی درمان 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛