🔸 باعث اسارت
🔸 مایه ی حقارت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
در میان بنیاسرائیل، انسان عابدی بود.
وی را گفتند:
فلان جا درختی است و قومی آن را میپرستند!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس بهصورت پیری با ظاهری موجه، بر مسیر او مجسم شد و گفت:
ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت:
نه، بریدن درخت اولویت دارد.
مشاجره بالا گرفت.
ابلیس در این میان گفت:
دست بدار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مأمور نکرده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است.
عابد با خود گفت:
راست میگوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و بهسوی درخت شتافت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:
کجا؟!
عابد گفت:
میروم تا آن درخت را برکنم!
ابلیس گفت:
زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند!
باز ابلیس و عابد کارشان به مشاجره کشید.
🔹عابد گفت:
دست بدار تا برگردم!
اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!
ابلیس گفت:
آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا رام تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.
🌱 #داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
💢 به نظر شما این #قوانین_پوشش مربوط به کجاست؟
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
دلخوریهای ریز، وقتی زیاد می شن، بیمهریهای بزرگ می آرن.
همون جوری که هیزم های کوچیک، وقتی جمع بشن، مایه آتش های شعله ور و آتش سوزی های بزرگ می شن. 🔥
👌🏽 دلخوری ها رو تا کوچیک هستن، حلشون کنید.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿
خدا
نازک دل است؛
فقط کافــــی است
عاشقانه به آسمان نگاه کنیم.
صدایش کن:
یا سَریعَ الرِّضا!
🤲🏼 #نیایش
🌹 @sad_dar_sad_ziba
🌹
🚀 با #موشک_هایپرسونیک_فتاح که دیروز رونمایی کردیم، دیگه نیازی به اجازهی کشورهای بین ایران و رژیم صهیونیستی نیست که بخوایم از منطقهی هواییشون استفاده کنیم؛
چون فتاح از جو خارج میشه.
این یعنی موشک تو آسمون ایران غیب و با سرعتی معادل سیزده برابر سرعت صوت، حدود ۴۰۰ ثانیه بعد تو آسمون رژیم جعلی و دزد صهیونیستی ظاهر میشه.
دوران بزن در رو تمام شده!
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪳 وقتی یه سوسک این جوری به روزتون می آره،
🚀 با موشک چه می کنید بدبختا؟!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
حال من خوب است، اما با تو بهتر می شوم
آه تا می بینمت، یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد، معطر می شوم
«مهدی فرجی»
🌹 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۹: از فرط اضطراب و خشم گوشه ی پرده بین انگشتانم مشت شد. س
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۵۰:
مسیرم را به سمت پیاده رو کنار خیابان کج کردم. حکم غریقی را داشتم که شنا بلد نیست ولی ناامیدانه دست و پا میزند. صدای چرخ های ماشینش گوشت تنم را رشته رشته می کرد. به بریدگی اول کوچه که رسیدم، پیچید و مقابل پایم ایستاد. جیغ لاستیک ها گوشم را به زنگ درآورد. دیگر تاب نفس نفس زدن نداشتم. جوانی با ته ریشی مشکی و اخمی غلیظ به پریشانی ام زل زد. تلوتلو خوران عقب رفتم. بدون این که چشم از طوفانم بردارد، آرام از ماشین پیاده شد. دستانش را تسلیم وار بالا آورد.
_ نترسید، زهرا خانم! آرام باشید.
قامت بلند هیکل مندش ترسم را بیشتر میکرد. پرتنش به کیفم چنگ زدم. کارد میوه خوری ای را که در آن پنهان کرده بودم بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم. صدایم به وضوح می لرزید. کلمات، بریده بریده از دهانم پرتاب میشد.
_ نه... نزدیک.... نزدیک نیا... جلو... بیای... می زنمت...
عصبی نفسش را فوت کرد و یه گام به جلو آمد.
_ خیلی خب، بچه بازی رو بذارید کنار. اون چاقو رو بدین به من.
ناخودآگاه به عقب پریدم که با تن دیوار برخورد کردم.
_ لعنتی... می گم جلو نیا... از دیشب داری کشیک... می دی... چرا؟
کلافه دستی به موهای مشکی اش کشید و یکی از دستانش را طلبکارانه به کمر زد.
_ نه که شما هم دیشب بیکار نشستین و پلیس خبر نکردین.
نگاهی به کوچه انداختم، خبری از حضور هیچ احدی نبود. دوست داشتم با صدای بلند زار بزنم.
_ با بابام و طاها چی... چی کار کردی؟ چی...چی از جون ما می خوای آخه بی شرف؟!
بی حرف به حرکات عصبی ام نگاه می کرد. دریا دریا اشک روی گونه هایم لیز می خورد. من کی این قدر راحت گریستن را یاد گرفته بودم؟!
انگار وحشت بی اندازه ام را خواند. دستش را روی جیب کاپشنش گذاشت.
_ می خوام گوشیم رو از جیبم در بیارم و تماس بگیرم، باشه؟
چون درندگان قدمی بلند به سمتش برداشتم و فریاد زدم؛ «نه!» قطعاً میخواست با آن ناشناس لعنتی تماس بگیرد. از حرکات ناگهانی ام جا خورد. به سرعت دستانش را بالا آورد. دیگر خبری از اخم در چهره اش نبود.
_ باشه، باشه... آروم باشید. فقط می خواستم تماس بگیرم تا صدای طاها رو بشنوید... همین...
شنیدن نام برادر طاقتم را برید و عجز به صدایم انداخت.
_ طاها پیش شماست؟ تو رو خدا... تو رو خدا با داداشم کاری نداشته باشید.
کارد میوه خوری به شدت در دستانم می لرزید و التماس در جملاتم موج می زد.
_ با خانواده م کاری نداشته باشین.
ترحم در نگاهش نشست و حالم را به هم ریخت. دستش را محتاطانه برای گرفتن چاقو دراز کرد که تصویر دانیال از تاریک خانه ی ذهنم گذشت و هق هق گلویم به جنون افتاد. چه کسی زنده بودن دو عزیزم را تضمین می کرد؟
_ جلو نیا! یه قدم دیگه نزدیک شی، می زنم... به خدا می زنم! اصلاً از کجا معلوم که زنده باشن، هااااا؟!
رفتار نامتعادلم سکوت سنگینش را شکست. با آرامشی مردانه قصد ریاست بر اوضاع داشت.
_ اون ها حالشون خوبه. اجازه بدید تماس بگیرم تا مطمئن بشید.
شدت طغیان چشمه ی چشمانم به حدی بود که جز هاله ای مبهم از مرد بلندقامت را نمیدیدم. جان قصد رسیدن به لب داشت. کاش راست بگوید و حالشان خوب باشد. سکوتم را که دید، با احتیاط گوشی را از جیبش بیرون کشید و تماس گرفت. به محض اتصال تماس از فرد پشت خط خواست تا با طاها صحبت کند. نفس هایم یکی در میان بالا می آمد. ذهنم صحنه های ترسناک، ردیف می کرد.
جوان به مخاطبش از وجود مشکل و سوءتفاهم گفت. سپس گوشی را روی بلندگو گذاشت تا بشنوم. صدای سلامت برادر که بر شنوایی ام نشست، روح به کالبدم بازگشت. همان صوت خسته ی همیشگی بود. دستانم شل شد. جوان چهارشانه خیلی نرم کارد را از میان پنجه هایم بیرون کشید. بی اختیار به گوشی چنگ زدم. دیگر حفظ تعادل از محالات بود. روی زمین سرد پیاده رو نشستم و اشک ریختم. طاها به هم ریخته از هر وقت دیگر، مدام بابت فراموش کاری اش عذرخواهی می کرد؛ فراموش کاری ای که من را تا مرگ کشاند.
حالا دیگر می دانستم که این جوان عقیل نام، مسئول حفاظت از ماست و آن کشیک شبانه چیزی جز انجام مأموریت نبوده است. وای اگر با آن کارد، خطی بر جان جوان مردم میانداختم، وای...
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
11.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 تو از هر گلی زیباتری!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
«شهریار»
#شهید
🌿 @sad_dar_sad_ziba