eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌸🌿 شما چیزی را دارید و از آن لذت نمی‌برید! . . . کافی است آن را از شما بگیرند و پس از مدتی دوباره به شما برگردانند! ✔️ بکوشیم داشته هایمان برایمان عادی نشوند! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بیدار شو ای دل که جهان می‌گذرد وین مایه ی عمر، رایگان می‌گذرد در منزل تن مَخُسب و غافل منشین کز منزل عمر، کاروان می‌گذرد «مولوی» 🌿 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمی شناسمت؛ اصلا بگو ببینم خودت کی هستی؟! 🎤 «حسن رحیم پور» تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلیون ها میلیون کشته، زخمی، معلول و آواره 🔴حاصل کار غربی های وحشی کراوات زده ⚫️ ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
این جا مریخ نیست. رشته کوه های آند هم نیست. چابهار خود ماست! / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🥚🍃🌲 به نظر شما وقتی تخم‌مرغ را در زیر آب می‌شکنید چه رخ می دهد؟ فشار آب از همه طرف تقریباً به صورت برابر بر سفیده و زرده وارد می شود و مانند پوسته تخم‌مرغ عمل می‌کند و مانع از هم گسیختگی محتویات تخم مرغ می گردد. 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۹: از فرط اضطراب و خشم گوشه ی پرده بین انگشتانم مشت شد. سایه ی تماشایم را خواند، به طرفم چرخید و نگاه سردش را به پنجره ام دوخت. چرا این جهنم لعنتی به خنکا نمی رسید؟ تا اذان صبح چشم از کوچه بر نداشتم و مدام با گوشی مردان خانه تماس گرفتم. هیچ کدامشان پاسخ نمی دادند. صدایی می گفت نکند آن ناشناس از خدا بی خبر بلایی به سرشان آورده و این مرد با گرفتن نفس من و مادر قصد تمام کردن کار را دارد. صدایی دیگر من را می‌خواند که نترس، حتماً حضورش دلیلی نامربوط به اهالی این خانه دارد. بعد از خواندن نماز، آن قدر در حباب خیالبافی های نامطلوب دست و پا زدم تا روشنایی خورشید از پس ابرهای گریان سر بر آورد. باز سرکی به کوچه کشیدم اما نشانی از ماشین و سرنشینش دیده نمی شد. دقیق‌تر چشم دوختم اما دیگر خبری نبود. با اتفاقات روز گذشته، کشیک آن راننده در شب قبل و بی پاسخ ماندن تمام تماس ها به پدر و برادر، آشوب به دلم افتاد. باید هر جور شده از فرصت استفاده کنم و خود را به محل کار طاها برسانم، خبری بگیرم و خبری بدهم. مادر خواب بود. آرام به اتاقش رفتم و نجواکنان، خرید نان تازه را برای خروج از خانه بهانه کردم. ماشینی در میان نبود، پس فقط باید روی پاهای خودم حساب می کردم. کتونی مشکی ام را پوشیده بودم که اگر لازم شد راحت تر بدوم. در خانه را چند قفله کردم تا خیالم بابت جان مادر راحت باشد. با زانو هایی که می لرزید، پشت در اصلی ساختمان ایستادم. سرمای اضطراب، زمستان را به جانم انداخت. زیر لب «و جعلنا»یی خواندم. نفسی آمیخته با صلوات در سینه حبس کردم و آرام در را گشودم. کوچه را از میان باریکه ی در برانداز کردم؛ آرام و خلوت بود، بدون حضور ماشین و راننده ای ناشناس که جانم را به لب برساند. محتاطانه از ساختمان خارج شدم. پایم که به زمین کوچه رسید، گام هایی تند به طرف خیابان اصلی برداشتم. چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدایی بم و مردانه از پشت سر متوقفم کرد. _ زهرا خانم، جایی تشریف می برید؟ خشکم زد. نفس کشیدن از خاطرم پرید. نباید گیر می افتادم. پلک بر پلک نهادم. با همه ی وجود خدا را صدا زدم. چادرم را بین انگشتان دستم فشردم و با تمام توان پا به فرار گذاشتم. وای مادر... او تنها بود. بدون نگاه به پشت سر فقط می دویدم. می دانستم در آن ساعت از خلوتی صبح، اگر با تک‌تک مویرگ هایم هم فریاد بزنم، کسی به دادم نمی رسد. دم و بازدم های داغ، ریه ی یخ زده ام را می سوزاند. قدرت تحلیل نداشتم. فقط می خواستم به خیابان اصلی برسم؛ خیابانی که شاید حضور یک تاکسی نجاتم دهد. شقیقه هایم از فرط فشار تیر می کشید. دیگر چیزی نمانده بود. چند گام مانده به خیابان سر چرخاندم اما کسی دنبالم نمی آمد. متعجب ایستادم. دست به زانو گرفتم تا نفس تازه کنم. ریه ام به جان کندن افتاده بود. حرارت زیر پوست صورتم جولان می‌داد. نمی فهمیدم. خودم صدایش را شنیدم. یعنی خیالاتی شده بودم؟! تخت سینه ام را چنگ زدم و مسیر دویده را برانداز کردم. چشمانم دو دو می زد. توجهم به ماشین آشنایی جلب شد که به سمتم می‌آمد. اشتباه نکرده بودم. خودش بود. وحشت در خونم تزریق شد. پاهایم حس نداشت. اما باید می دویدم. نگاهی به خیابان اصلی انداختم. پرنده پر نمی زد، چه برسد به تاکسی. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 یک نمونه از فریب های رسانه های بی شرافت 🔷 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀 پیامی از بهشت ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 📄 برﮔﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ و ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: «ﻣﺒﻠﻎ ۸۰ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﻫﺮﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ به نشانی زیر بیاورد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ شدید ﺩﺍﺭﻡ.» ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ ۸۰ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ آن نشانی ﻣﻰ‌ﺑﺮﺩ. ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ. ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ می‌دهد. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ می‌ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ می‌کنید ﭘﻮﻟ مرا ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻳﺪ. ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ‌ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ. ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ می‌کرد، ﮔﻔﺖ: «ﭘﺴﺮﻡ! برو آن ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ. ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤ‌ﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ بزرگ‌ترین ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.» 📎📎📎 ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ است ﺭﺣﻢ كنيم تا رحمت خدای آسمان‌ها و زمین شامل حالمان شود. 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
هرگزم نقش تو از لوح‌ دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود آن چُنان مِهر توام در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود، از دل و از جان نرود «حافظ شیرازی» 🌲 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 🔹 اونی که دوستت داره، تو رو با همون نقاط قوت و ضعفت می‌پذیره؛ 🔷 اونی که خیلی دوستت داره، واسه رشد نقاط قوتت و رفع نقاط ضعفت بهت انگیزه و کمک می‌ده. کم پیش می آد یکی اون اندازه دوستت داشته باشه؛ اگه یکی از اون ها رو داری، قدرش رو بدون! 🌱 درد قد کشیدن و شکوفا شدن، 🌻 سختی بزرگتر و بهتر شدن، 🌳 به زندگی قشنگ بعدش می ارزه. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
2_144173462878551236.mp3
9.88M
🌿 🎶 «بی من» 🎙 عرفان طهماسبی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔘 اگه قراره ببازی... 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔸 باعث اسارت 🔸 مایه ی حقارت 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ در میان بنی‌اسرائیل، انسان عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می‌پرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به‌صورت پیری با ظاهری موجه، بر مسیر او مجسم شد و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد. مشاجره بالا گرفت. ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مأمور نکرده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صواب‌تر از کندن آن درخت است. عابد با خود گفت: راست می‌گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود! خشمگین شد و تبر برگرفت و به‌سوی درخت شتافت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟! عابد گفت: می‌روم تا آن درخت را برکنم! ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند! باز ابلیس و عابد کارشان به مشاجره کشید. 🔹عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟! ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا رام تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی. 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 💢 به نظر شما این مربوط به کجاست؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿 دلخوری‌های ریز، وقتی زیاد می شن، بی‌مهری‌های بزرگ می آرن. همون جوری که هیزم های کوچیک، وقتی جمع بشن، مایه آتش های شعله ور و آتش سوزی های بزرگ می شن. 🔥 👌🏽 دلخوری ها رو تا کوچیک هستن، حلشون کنید. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿 خدا نازک دل است؛ فقط کافــــی است عاشقانه به آسمان نگاه کنیم. صدایش کن: یا سَریعَ الرِّضا! 🤲🏼 🌹 @sad_dar_sad_ziba
🌹 🚀 با که دیروز رونمایی کردیم، دیگه نیازی به اجازه‌ی کشورهای بین ایران و رژیم صهیونیستی نیست که بخوایم از منطقه‌ی هواییشون استفاده کنیم؛ چون فتاح از جو خارج می‌شه. این یعنی موشک تو آسمون ایران غیب و با سرعتی معادل سیزده برابر سرعت صوت، حدود ۴۰۰ ثانیه بعد تو آسمون رژیم جعلی و دزد صهیونیستی ظاهر می‌شه. دوران بزن در رو تمام شده! 🌱 امید «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪳 وقتی یه سوسک این جوری به روزتون می آره، 🚀 با موشک چه می کنید بدبختا؟! 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
حال من خوب است، اما با تو بهتر می شوم آه تا می بینمت، یک جور دیگر می شوم با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند یاسم و باران که می بارد، معطر می شوم «مهدی فرجی» 🌹 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۰: مسیرم را به سمت پیاده رو کنار خیابان کج کردم. حکم غریقی را داشتم که شنا بلد نیست ولی ناامیدانه دست و پا می‌زند. صدای چرخ های ماشینش گوشت تنم را رشته رشته می کرد. به بریدگی اول کوچه که رسیدم، پیچید و مقابل پایم ایستاد. جیغ لاستیک ها گوشم را به زنگ درآورد. دیگر تاب نفس نفس زدن نداشتم. جوانی با ته ریشی مشکی و اخمی غلیظ به پریشانی ام زل زد. تلوتلو خوران عقب رفتم. بدون این که چشم از طوفانم بردارد، آرام از ماشین پیاده شد. دستانش را تسلیم وار بالا آورد. _ نترسید، زهرا خانم! آرام باشید. قامت بلند هیکل مندش ترسم را بیشتر می‌کرد. پرتنش به کیفم چنگ زدم. کارد میوه خوری ای را که در آن پنهان کرده بودم بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم. صدایم به وضوح می لرزید. کلمات، بریده بریده از دهانم پرتاب می‌شد. _ نه... نزدیک.... نزدیک نیا... جلو... بیای... می زنمت... عصبی نفسش را فوت کرد و یه گام به جلو آمد. _ خیلی خب، بچه بازی رو بذارید کنار. اون چاقو رو بدین به من. ناخودآگاه به عقب پریدم که با تن دیوار برخورد کردم. _ لعنتی... می گم جلو نیا... از دیشب داری کشیک... می دی... چرا؟ کلافه دستی به موهای مشکی اش کشید و یکی از دستانش را طلبکارانه به کمر زد. _ نه که شما هم دیشب بیکار نشستین و پلیس خبر نکردین. نگاهی به کوچه انداختم، خبری از حضور هیچ احدی نبود. دوست داشتم با صدای بلند زار بزنم. _ با بابام و طاها چی... چی کار کردی؟ چی...چی از جون ما می خوای آخه بی شرف؟! بی حرف به حرکات عصبی ام نگاه می کرد. دریا دریا اشک روی گونه هایم لیز می خورد. من کی این قدر راحت گریستن را یاد گرفته بودم؟! انگار وحشت بی اندازه ام را خواند. دستش را روی جیب کاپشنش گذاشت. _ می خوام گوشیم رو از جیبم در بیارم و تماس بگیرم، باشه؟ چون درندگان قدمی بلند به سمتش برداشتم و فریاد زدم؛ «نه!» قطعاً می‌خواست با آن ناشناس لعنتی تماس بگیرد. از حرکات ناگهانی ام جا خورد. به سرعت دستانش را بالا آورد. دیگر خبری از اخم در چهره اش نبود. _ باشه، باشه... آروم باشید. فقط می خواستم تماس بگیرم تا صدای طاها رو بشنوید... همین... شنیدن نام برادر طاقتم را برید و عجز به صدایم انداخت. _ طاها پیش شماست؟ تو رو خدا... تو رو خدا با داداشم کاری نداشته باشید. کارد میوه خوری به شدت در دستانم می لرزید و التماس در جملاتم موج می زد. _ با خانواده م کاری نداشته باشین. ترحم در نگاهش نشست و حالم را به هم ریخت. دستش را محتاطانه برای گرفتن چاقو دراز کرد که تصویر دانیال از تاریک خانه ی ذهنم گذشت و هق هق گلویم به جنون افتاد. چه کسی زنده بودن دو عزیزم را تضمین می کرد؟ _ جلو نیا! یه قدم دیگه نزدیک شی، می زنم... به خدا می زنم! اصلاً از کجا معلوم که زنده باشن، هااااا؟! رفتار نامتعادلم سکوت سنگینش را شکست. با آرامشی مردانه قصد ریاست بر اوضاع داشت. _ اون ها حالشون خوبه. اجازه بدید تماس بگیرم تا مطمئن بشید. شدت طغیان چشمه ی چشمانم به حدی بود که جز هاله ای مبهم از مرد بلندقامت را نمی‌دیدم. جان قصد رسیدن به لب داشت. کاش راست بگوید و حالشان خوب باشد. سکوتم را که دید، با احتیاط گوشی را از جیبش بیرون کشید و تماس گرفت. به محض اتصال تماس از فرد پشت خط خواست تا با طاها صحبت کند. نفس هایم یکی در میان بالا می آمد. ذهنم صحنه های ترسناک، ردیف می کرد. جوان به مخاطبش از وجود مشکل و سوءتفاهم گفت. سپس گوشی را روی بلندگو گذاشت تا بشنوم. صدای سلامت برادر که بر شنوایی ام نشست، روح به کالبدم بازگشت. همان صوت خسته ی همیشگی بود. دستانم شل شد. جوان چهارشانه خیلی نرم کارد را از میان پنجه هایم بیرون کشید. بی اختیار به گوشی چنگ زدم. دیگر حفظ تعادل از محالات بود. روی زمین سرد پیاده رو نشستم و اشک ریختم. طاها به هم ریخته از هر وقت دیگر، مدام بابت فراموش کاری اش عذرخواهی می کرد؛ فراموش کاری ای که من را تا مرگ کشاند. حالا دیگر می دانستم که این جوان عقیل نام، مسئول حفاظت از ماست و آن کشیک شبانه چیزی جز انجام مأموریت نبوده است. وای اگر با آن کارد، خطی بر جان جوان مردم می‌انداختم، وای... ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 تو از هر گلی زیباتری! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم «شهریار» 🌿 @sad_dar_sad_ziba