~این داستان: پروازِ قوها
چیزی در من فرو ریخت، نه ناگهانی بود و نه با فریاد آرام میگرفت، درست مثل غمی که آهسته میخزید و نمیذاشت نفس بکشی.
نه اشکی ماند و نه حتی کلمهای برای گفتن.
فقط سکوت در این میانه بود و حالِ تاسیان …حالی که شبیه هیچ چیز نبود، اما در تارو پودِ وجودم ریشه دوانده بود. در همان لحظه که همهچیز رو به نابودی بود، پرواز قوها از افق گذشت انگار آسمان چیزی را پس میداد که زمین تابِ نگهداشتنش را نداشت. پروازشان شکوه مرگ را به یاد میآورد، نه به شکل کابوس، بلکه مثل حقیقتی قدیمی که همیشه میدانستی هست، فقط به یاد نداشتی که ممکن است چقدر نزدیک باشد.
نمیدانم دقیقا چه شد، فقط حس کردم چیزی در هوا جا ماند، مثل نجوایی خاموش، مثل رازی که فقط برای دلِ من گفته شده بود. و شاید برای نخستینبار، آسمان نه بلندتر بلکه عمیقتر از همیشه به نظر می رسید.
تاسیان، داستانی بود که تلخی هاش مثل زخمی پنهان، همیشه در یادها ماند ...