تنهایی؟
گاهی حس میکنم که اگر در آغوش گرفته نشوم تمام میشوم و دود میشوم و به هوا میروم. گاهی اوقات،
هنگام هق هق های صدادار وقتی کفِ دستشویی از حال رفتهام و کسی با ناسزا از پشت در به در میکوبد، وقتی عزیزانم را در حالی که کنارِ دیگری هستند و حتی یک تار مو از آنان مالِ من نیست، وقتی در یک جمع احساس اضافی بودن یقعهام را میگیرد، وقتی ساعتهای زیادی جایِ خوابیدن زیرِ پتو جمع میشوم و به این فکر میکنم که آیا نبودن من تاثیری روی کسی دارد؟ جز چند روز مشکی بر تن کردن و خوردن و ختم و ختمبازی؟ آیا کسی هست که عمیقا دلتنگم شود و ساعتهای طولانی کنار سنگ قبرم بنشیند تا از تنهایی نترسم؟ کسی هست وقتی میبیند دارم از درون ذوب میشوم نگران شود؟ کسی هست که واقعا بگوید من فلانی را دوست دارم؟ کسی هست؟ وقتهایی که فکر میکنم چرا مرا دوست نداشت، بیشتر از همیشه تک تک سلولهای بدنم طلبِ بغل میکنند. طلب بودن کسی که فقط کنارم بنشید و گوش کند، طلب کسی که وقتی توی جمع نشستهام و سیاهیها دورم حلقه زدند و غم دنیا تمام وجودم را گرفته، دستم را به گرمی بفشارد. کسی که مرا دوست بدارد و من او را دوست بدارم، کسی هست؟ نیست. هشت میلیارد آدم و یک منه تنها. تنهایی که هم خانواده شلوغی دارد، هم لفظا دوستهای زیادی دارد، اما تنهاست، خیلی خیلی خیلی تنها.
بیـستوشـشم اسفـندماه چهارصدوسه