لطفا این عکس رو پخش کنید.....:)
#hard_revenge_awaits_you
#انتقام_سخت_در_راه_است
🌹صدرا🌹
دیروز رفتم منزل یکی از معاونان و همرزمان حاج قاسم؛ کوهی از آرامش را در آغوش گرفتم. کلمه تسلیت که بر زبانم جاری شد گفت:
در شهادت حاج قاسم نباید تسلیت گفت و خاطره ای از شهید تعریف کرد:
در حلب با حاجی قدم میزدیم به او گفتم: نمیدانم گیر کار من و تو کجاست که زیر این همه آتش شهید نمیشویم؛ گفت: مطلبی را به تو میگویم تا زنده ام جایی نقل نکن: من اصل شهادتم را گرفته ام؛ اما زمانش را تا حد زیادی به خودم واگذار کردهاند
این دستنوشته هم سند آن... 👆👆
🌹صدرا🌹
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
خبر رسیده که محتاج بوریا شدهای
شبیه شاه غریبت ، جدا جدا شدهای
ولی گمان من این است آمده ارباب
تو به دست خودش جمع در عبا شدهای
شهید پرپرم....
🌹صدرا🌹
📸 آخرین دست نوشته حاج #قاسم_سلیمانی در فرودگاه سوریه قبل از پرواز
الهی لا تکلنی
خداوندا مرا بپذیر
خداوندا عاشق دیدارتم
همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نموند.
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر.
*******
این خواسته ودعای آخر سردار سلیمانی مرا به یاد آیه ۷۳ سوره زمر انداخت و چه دعای زیبایی است.
(و سیق الذین اتقوا ربهم الی الجنه زمرا حتی اذا جاؤها و فتحت ابوابها وقال لهم خزنتها سلام علیکم #طبتم فادخلوها خالدین ):
(و کسانیکه از پروردگارشان تقوی داشتند دسته دسته بسوی بهشت رانده می شوند تا وقتی که نزدیک آن شونددرهایش گشوده شود و خازنان بهشت به آنان می گویند: سلام بر شما که #پاک_شدید پس برای همیشه داخل بهشت شوید)
سردار شهید سلیمانی که با نفسی پاک خدا را ملاقات کردی شهادتت مبارک.
🌹صدرا🌹
شهید محمد حسین یوسف الهی سال ۱۳۴۰ در شهر «کرمان» متولد شد، پدرش فرهنگی بود و در آموزش و پرورش خدمت می کرد. محیط خانواده کاملا فرهنگی بود و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند.
علاقه زیاد و ارتباط عمیق محمد حسین با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روزهای انقلاب محمد حسین دبیرستانی بود و حضوری فعال در عرصه سیاست داشت و یکی از عاملان حرکتهای دانش آموزان در شهر کرمان بود.
آغاز جنگ عراق علیه ایران در لشکر ۴۱ ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستان لبافی نژاد تهران به شهادت رسید.

جوانی که دستور «حاج قاسم سلیمانی» را اطاعت نکرد
پرسیدم: میخواهی چه کار کنی؟ گفت: هیچی! من به قرارگاه خبر نمیدهم. گفتم: حاج قاسم ناراحت میشود. گفت: من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن میکنم.
«حسین یوسفاللهی» را همه بر و بچههای لشکر ۴۱ ثارالله مثل ستارهای میدانستند که درخشانتر از ستارههای کویر کرمان است. او جوانی است که در روزهای جنگ جانشین فرمانده واحد اطلاعات لشکر خودش بود و به خاطر پاکیاش،به صفای باطنی دست یافته و بعضی از راز و رمزهای پیرامون خود را کشف کرده بود. از زندگی این جوان بزرگ، کتابی با عنوان «پوتین های سوخته» منتشر شده است.

آن چه خواهید خواند، یکی از خاطرات این عارف جوان و مجاهد است که پس از تطبیق روایات چهار نفر از همرزمانش(حمید شفیعی، علی نجیب زاده، مرتضی حاجباقری و ابراهیم پسدست)، به این ترتیب ثبت شده.
در سال ۱۳۶۲ بعد از عملیات خیبر، «لشکر ثارالله» در محور «شلمچه» مستقر شد. بین مواضع رزمندگان اسلام و دشمن حدود چهار کیلومتر آب فاصله بود و رزمندگان برای شناسایی مواضع دشمن میبایست از آن عبور میکردند.
یک شب که با موساییپور و صادقی که هر دو لباس غواصی داشتند، به شناسایی رفته بودیم، آنها از ما جدا شدند و جلو رفتند. مدتی که تاخیر کردند، فکر کردیم کار شناساییشان طول کشیده، منتظرشان ماندیم. وقتی تاخیرشان طولانی شد فهمیدیم برایشان اتفاقی افتاده است.
با قایق جلو رفتیم، هر چه گشتیم اثری از آنها نبود. بالاخره کاملا از پیدا کردنشان ناامید شدیم و فرصت زیادی هم برای مراجعت نداشتیم. بناچار بدون آنها عقب برگشتیم. «حسین یوسفاللهی» با دیدن قایق ما جلو آمد. ماجرا را که تعریف کردیم، خیلی ناراحت شد. شهادت بچهها یک مصیبت بود و اسارتشان مصیبتی دیگر. و آن مصیبت این بود که منطقه با اسارت بچهها لو می رفت و دیگر امکان عملیات نبود. حسین سعی کرد هر طور شده خبری از بچه ها بگیرد. او ما را برای پیدا کردن بچه ها به اطراف فرستاد ولی همه دست خالی برگشتیم.
حسین به خاطر حساسیت موضوع، با «حاج قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر تماس گرفت و او را در جریان این قضیه گذاشت. حاج قاسم، هم خودش را رساند و با حسین داخل سنگری رفت و مشغول صحبت شدند. وقتی بیرون آمدند، حسین را خیلی ناراحت دیدم. پرسیدم: چی شد؟
گفت: حاجی میگوید چون بچهها لباس غواصی داشتهاند، احتمال اسارتشان زیاد است. ما باید زود قرارگاه مرکزی را خبر کنیم.
پرسیدم: میخواهی چه کار کنی؟ گفت: هیچی! من الان به قرارگاه خبر نمیدهم. گفتم: حاجی ناراحت میشود. گفت: من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن میکنم و فردا میگویم برای آنها چه اتفاقی افتاده است.
بعد از این که حاج قاسم رفت، باز بچهها با دوربین همه جا را نگاه کردند و تا جایی که امکان داشت جلو رفتند، ولی فایدهای نداشت. صبح روز بعد که در محوطه مقر بودیم، حسین را دیدم . با خوشحالی به من گفت: هم اکبر موسایی پور را دیدم و هم صادقی را.
پرسیدم: کجا هستند؟
گفت: جایی نیستند. دیشب آنها را خواب دیدم که هر دو آمدند، اکبر جلو بود و حسین پشت سر او.
بعد گفت: چهره اکبر خیلی نورانیتر بود. میدانی چرا؟
گفتم: نه.
گفت: اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمیشد. ولی حسین اینطور نبود. نماز شب میخواند، ولی اگر خسته بود نمیخواند. دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود.
بعد گفت: دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقی ها ما را نگرفته اند. ما برمیگردیم.
پرسیدم: اگر اسیر نشدهاند چطور برمیگردند؟
گفت: احتمالا شهید شدهاند و جنازه های شان را آب میآورد.
پرسیدم: حالا کی میآیند؟ خیلی راحت گفت: یکی شب دوازدهم و آن یکی شب سیزدهم.

پرسیدم: مطمئن هستی؟ گفت: خاطرت جمع باشد.
شب دوازدهم، از اول مغرب، مرتب لب آب میرفتم و به منطقه نگاه میکردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازه بچهها را بیاورد ولی خبری نمیشد، اواخر شب خسته و ناامید به سنگر برگشتم و خوابیدم. حوالی ساعت ۴ صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. اکبر بختیاری که آن شب نگهبان بود، مضطرب و شتابزده گفت: حاج حمید زود بیا اینجا، چیزی روی آب است و به این سمت میآید.
حاج اکبر (مسوول خط) و حسین هم لب آب ایستاده بودند. مدتی صبر کردیم. دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است. حسین جلو رفت و آن را از آب گرفت. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو یا سه شب بود که موج های آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملا تعبیر شد.
4_318504763102593413.mp3
زمان:
حجم:
2.78M
🌺 👈 👈 👈 زیارت عاشورا 🌷
👈 با صوت حزین 😔
التماس دعای فرج
🌹صدرا🌹
تو زنده هم بودی شهیدت میخواندند....
مقتدایت تو را درجه شهادت داده بود...
تو سرداری بودی که از ورای همه تعلقات دنیوی می زیستی و روح بلندت اوج افلاک را می جست...
زمینی نبودی که رفتنت غیرتصور باشد..
اگر شوکه شدیم و زار زدیم ضجه هامان بوی دلتنگی می دهد...
تو سردار روایت بدر و حنین بودی،
تو از احدو خیبر آمده بودی
تو یادگار کربلاهای ایران بودی...
تو مرد روزهای سخت کارزار بودی که حالا داغ نبودنت جسم و روح زمینیمان را سوزانده و این دل مواج از شور عشق حسین را مرهمی جز شهادت نمی توانست باشد.
علمداریت را به دنیا ثابت کردی وشعله شعله عشق را در دل همه مشتعل ساختی
چه انجاکه از دخترکان بی حجاب جامعه دفاع کردی و گفتی اینها دختران من و شما هستند
وچه آنجا که یتیمان مدافع حرم را در آغوش جا می دادی و دست پدری به سرشان می کشیدی...
تو آن لحظه ها محبت و عشق را بذر می پاشیدی تا مهر علی(ع) را در دلها بکاری...و در میدان کارزار شیر غران عرصه ی نبرد بودی که دشمنان شیعه را بی مرز تا نهایت کفر نابودگر شدی.
سردار دلها نام تو شد انجا که حشدالشعبی عراق و فاطمیون افغانستان و حزب الله لبنان برایت همه یک مفهوم داشت.
تو قاعد بر دفاع از ظلم بودی حالا چه در مرزهای کرمان با اشرار چه در کربلای ایران چه لبنان و...
نمیدانم چرا در تو چمران می دیدم ...
چمرانی که اسطوره ی بی بدیل افسانه های جنگ برایم بود...
می دانم که وقتی سر در گریبان حضرت مولایم می شدی التماس دعای شهادت داشتی
همین بود که آقا عنوان سپهبدی را برایت کم دانست و تورا شهید زنده خطاب کرد...
حالا در غربت نبودنت و در آیه آیه دلتنگیمان اشک هم مرهم نمی شود .
یک کشور نه این روزها یک دنیا برایت عزادار است
سپاسگوی زحمات بسیار...
همان شبها که نمی خوابیدی تا آرام بخوابیم .
در کوه و دشت به دنبال دشمن میتاختی و ما آسایش را می چشیدیم.
سردار بی تکلف دلها... زینب و محمدرضایت شاید خیلی در کنار خود نداشتنت اما حس پدر داشتن آنهم پدری چون تو برایشان کافی بود...
شاید بسیار بیمار شدند و فقط مادر در کنارشان بود..
شاید جشن تولدهایشان نبودی اما صدای تبریکت از پشت تلفن دلشان را قرص میکرد.
شاید شب یلدا نبودی اما همسرت حافظ را به عشقت تفال دیدار می زد.
شاید سال تحویل و نوروز نبودی اما همین که امید به سلامتت داشتند کافی بود برایشان...
در انتهای همه ی اعیاد و جشن ها ما ملت ایران جشن گرفتیم خندیدیم زندگی کردیم خاطره ساختیم و....
...بی آنکه یادمان باشد این امنیت و آسایش مدیون چه کسانی هستیم...
زینب جان از حالا میتوانی حال فرزندان شاهد را درک کنی...
از حالا آقا جانمان است که برایتان پدری میکند...
از حالا دیگر کمر برادرت خم می شود زیر کوه نبود پدر...
امروز که تصویر رشادت هایت در دفاع مقدس و درگیری با اشرار و عراق و لبنان و ... را مرور میکنم چقدر احساس حقارت میکنم در برابر وسعت بی کران روح تو...
دعا کن بتوانم سربازی کنم.
قلمم و قلبم یاری نمی کند تا بتوانم حقت را ادا کنم کلمات میگریزند و چشمانم اتشفشان غم میبارد اخر کدام صحنه از رشادتت را بازگو کنم در این چهل سال...
سردار بی بدیل ایران... حاج قاسم عزیز مظلومان
تو فقط مرد کارزار نبودی که مردم در زلزله و سیل نیز حضورت را درکنار خود داشتند
تو هرجا بودی عشق بود... ارامش بود... امنیت بود...
حالا با جنون نبودنت چه کنیم...
دلداری می دهیم خود را که هستی...
تنهایمان نمیگذاری
آری رفته ای که با دست پر برگردی
رفته ای سردار نفس تازه کنی برگـــــــــردی
چون ظهورگل نرجس به خدا نزدیکست.
ا.معصومی