eitaa logo
🌹صدرا🌹
552 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
35.3هزار ویدیو
314 فایل
-مهربانم، عالم از توست غریبانه چرا میگردی؟❤️😔 اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب( س) به کانال صدرا خوش آمدید. @sadrasadat74 پیشنهادات و انتقادات خود را منتقل کنید. ✅ کپی از مطالب کانال،مشروط برذکرصلوات برای شهدا،بلا اشکال و آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
سمت گوشت مشتری همیشه سنگین‌تر بود. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت می‌خواست، عبدالحسین دریغ نمی‌کرد. وقتی که می‌شناخت که مشتری فقیر است، نمی‌گذاشت به جز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می‌پیچید توی کاغذ و می‌داد دستش.
گاهی برای این که بقیه مشتری‌ها متوجه نشوند، وانمود می‌کرد که پول گرفته است. گاهی هم پول را می‌گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر می‌گرداند به مشتری. گاهی هم پول را می‌گرفت و دستش را می‌برد سمت دخل و دوباره همان پول را می‌داد دست مشتری و می‌گفت:بفرما ما بقی پولت
دختر این شهید در وصف پدرش می گوید پدرم به موضوع حق الناس، بیت المال و پرداخت خمس و زکات بسیار مقید بود. در فروش گوشت حواسش بود که حق مشتری پایمال نشود. همیشه بیشتر از پولی که دریافت می‌کرد، گوشت تحویل می‌داد.
زمانی که گوشت ماده می‌آورد، در هنگام فروش اعلام می‌کرد تا حق الناس گردنش نماند. پیش می‌آمد که او کالایی را بیشتر از نرخ بازار از یک فروشنده می‌خرید. معتقد بود که باید آن فروشنده نیازمند را حمایت کرد.
فرزند عبدالحسین کیانی خاطره جالبی از پدرش در دوره جنگ تعریف می‌کند: «روزی پدرم چند گاو را نشان می‌کند تا روز بعد پول آن‌ها را به صاحبش بدهد. اما ساعاتی بعد محل نگهداری گاو‌ها مورد اصابت موشک قرار می‌گیرد و گاو‌ها تلف می‌شوند. روز بعد پدرم هزینه آن‌ها را پرداخت می‌کند و می‌گوید که وقتی چیزی را خریدم، سود و زیان آن را باید بپذیرم!»
صاحب گاوها متعجب می­‌گوید: «مش عبدالحسین! گاوها که از بین رفته‌اند»مش ­عبدالحسین می­‌گوید: گاوها از همون دیروز که بهت گفتم بذارشون برام، دیگه مال من بودن. حالا اگه تو این فاصله این گاوها، گوساله به دنیا می‌آوردن، خب گوساله مال من بود دیگه. حالام که مردن، مال من بودن». پول گاوها را تمام و کمال می­‌دهد و صاحب گاوها هرچه اصرار می­‌کند که حداقل نصف پول را بگیرد، فایده­‌ای ندارد و نگاه او که هنوز نتوانسته است آنچه را می­‌بیند باورکند،. مش عبدالحسین را بدرقه می­‌کند.
شخصیت شهید عبدالحسین کیانی در بازاری که تبدیل به عرصه مسابقه اقتصادی شده است، کمیاب یا نایاب است گفته‌اند از ویژگی‌های بارز این شهید نسبت به دیگر شهدا این است که بیشتر خاطرات شهدای ما در فضای جبهه و جنگ تحمیلی رخ داده است، جوانان ما با خواندن آنها تصور می‌کنند این گونه رفتار کردن مربوط به فضای خاصی بود و اکنون گذشته است، با خود می‌گویند اگر ما نیز بودیم همین کار را می‌کردیم ولی خاطرات مش عبدالحسین در زمینه‌های اقتصادی و دنیایی امروزی به وجود آمده است.
هنگام خرید و فروش مثلاً می‌توانست چیزی را ارزان‌تر بخرد؛ به او می‌گفتند شما که ماشین داری برو از فلان جا گوسفند بخر که ارزا‌ن‌تر بخری. می‌گفت: این واسطه هم که از فلان نقطه می‌آید باید چیزی گیرش بیاید.
603.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۴۱ سال بودیم ولی پرستارهامون نپوشیدند در یک مدعی یک کشور اروپایی غرق در رفاه .. یعنی فرانسه کیسه زباله پوشی رو آموزش میده😐 رفاه و تکنولوژی باید جلو شما لنگ بندازه! 🔗 بی نشان(بازم لیمیت شدم) (@map1391)
‏چرا روحانی به جای وزیر جهاد_کشاورزی به وزیر اطلاعات دستور داد پیگیر موضوع معدوم کردن جوجه‌ها شود؟ وقتی وزارت اطلاعات وارد پرونده‌ای شود، دیگر اطلاعات سپاه نمی‌تواند ورود کند. با سپردن پرونده به وزارت اطلاعات، پشت پرده پروژه به قحطی رساندن کشور، پیگیری و از محرمانگی خارج نمی‌شود. "احمد قدیری"
2.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺آیا میدانید در تاریخ ۸۲/۹/۳ اولین بار احمد شیرزاد نماینده اصلاح طلب نظام را به داشتن بمب اتم متهم کرد و آغازگر تحریمها علیه کشور شد؟👆
در کربلا واعظی بود به نام سیدجواد که ساکن کربلا بود ولی در ایام محرم و عزا برای تبلیغ به نواحی و روستاهای دوردست میرفت نماز جماعت میخواند و مسائل شرعی میگفت و سپس به کربلا برمیگشت.(او میگفت):یکبار گذرم افتاد به روستائی که همه اهالی آن سنی مذهب بودند و در آنجا برخورد کردم با پیرمردی محاسن سفید و نورانی و چون دیدم سنی است با او از در صحبت و مذاکره وارد شدم ولی دیدم الآن نمیتوانم تشیع را به او بفهمانم چون این مرد ساده لوح و پاکدل چنان قلبش از محبت غاصبین خلافت سرشار است که آمادگی ندارد و شاید گفتن حقیقت مطلب به او نتیجه برعکس بدهد. تا اینکه یک روز برای اینکه راه مذاکره با او را باز کنم و به تدریج ایمان در دل او پیدا شده و شیعه گردد از او پرسیدم:شیخ شما کیست؟(عربها به بزرگ و رئیس قبیله شیخ میگویند) پیرمرد در پاسخ گفت:شیخ ما یک مرد قدرتمندی است که چندین خان ضیافت دارد. چقدر گوسفند دارد. چقدر شتر دارد. چهار هزار نفر تیر انداز دارد. چقدر عشیره و قبیله دارد... من گفتم: به به از شیخ شما چقدر مرد متمکن و قدرتمندی است! پیرمرد رو کرد به من و پرسید: شیخ شما کیست؟گفتم : شیخ ما یک آقائی است که هر کس هر حاجتی داشته باشد برآورده میکند.اگر در مشرق عالم باشی و او در مغرب عالم و گرفتاری و پریشانی پیش آید و او را صدا بزنی فورا به فریادت میرسد و رفع مشکل از تو میکند.پیرمرد گفت: به به عجب شیخی است شیخ خوب است اینگونه باشد. اسمش چیست؟ گفتم: شیخ علی . دیگر در این باره صحبتی نشد ولی احساس کردم پیرمرد از شیخ علی خیلی حوشش آمده و دائم در فکر سخن من است. دهه محرم تمام شد و به کربلا برگشتم و بعد از مدتی دوباره به آن روستا عزیمت کردم و ایندفعه با شور و علاقه فراوانی.با خود میگفتم: آنروز سنگ بنا را گذاشتم و نامی از شیخ علی بردم . ایندفعه بنا را تمام نموده و شیخ علی را به طور کامل معرفی میکنم و پیرمرد روشن دل را با مقام مقدس ولایت امیرالمومنین(ع) آشنا میسازم. تا وارد روستا شدم سراغ او را گرفتم.گفتند:از دنیا رفته است! خیلی متاثر شدم و با خود گفتم:عجب پیرمردی به او دل بسته بودم که او را با ولایت آشنا کنم. حیف که بدون ولایت از دنیا رفت.چون معلوم بود که اهل عناد و دشمنی نیست بلکه القائات و تیلیغات سوء او را از گرایش به ولایت محروم نموده است. به دیدن فرزندانش رفتم و پس از تسلیت تقاضا کردم که مرا سر قبر او ببرند. بالای قبر او گفتم:خدایا من ر این پیرمرد امید داشتم.چرا او را از این دنیا بردی؟خیلی به آستانه تشیع نزدیک بود.افسوس که ناقص و محروم از دنیا رفت. از قبرستان که برگشتیم شب را در منزل همان پیرمرد استراحت کردم. وقتی خوابیدم در عالم رویا ز دری وارد شدم دیدم یک دالان درازی است و در یکطرف آن نیمکتی است بلند که روی آن دو نفر نشسته اند و آن پیرمرد سنی نیز در مقابل آنهاست. پس از سلام و احوالپرسی دیدم در انتهای دالان دری است شیشه ای که از پشت آن باغی بزرگ دیده میشود . از پیرمرد پرسیدم:اینجا کجاست؟ گفت: اینجا عالم قبر و برزخ من است و باغ در انتهای دالان متعلق به من و قیامت من است .گفتم:چرا به باغت نمیروی؟ گفت:هنوز موقعش نرسیده.اول باید این دالان را طی کنم.گفتم:چرا طی نمیکنی؟گفت:این دو نفر معلم من هستند.آمده اند تا مرا تعلیم ولایت کنند.وقتی ولایتم کامل شد می روم .سپس به من گفت:آقا سید جواد گفتی و نگفتی!گفتی:شیخ ما چنین و چنان است ولی نگفتی که او علی بن ابیطالب(ع) است. به خدا قسم همین که صدایش زدم به فریادم رسید.پرسیدم:قضیه چیست؟ گفت:وقتی از دنیا رفتم و مرا دفن کردند نکیر و منکر به سراغم آمدند و از من سوال کردند که:(من رب ک؟ ومن نبیک؟ ومن امامک؟ ) من دچار وحشت و اضطرابی شدید شدم و هر چه میخواستم پاسخ دهم زبانم نمیچرخید. با آنکه مسلمان بودم ولی نمیتوانستم نام خدا و پیغمبرم را بر زبان جاری کنم. دور مرا احاطه کردند و میخواستند مرا عذاب کنند.من که به تمام معنا بیچاره شده بودم و میدیدم که هیچ راه گریز و فراری نیست ناگهان به یاد حرف تو افتادم که میگفتی:(ما یک شیخی داریم که اگر کسی گرفتار باشد و او را صدا زند هر جا باشد فورا حاضر میشود و از او رفع گرفتاری میکند) من هم فریاد زدم:ای علی به فریادم برس.فورا آقای بزرگواری حاضر شدند و به آن دو مامور فرمودند:دست از این مرد بردارید.معاند نیست. او از دشمنان ما نیست. اینطور تربیت شده. حضرت آن دو را رد کردند و دستور دادند دو فرشته دیگر بیایند و عقائد مرا کامل کنند. این دو نفری که روی نیمکت نشسته اند همان دو هستند که به امر حضرت مرا تعلیم عقائد میکنند . وقتی عقائد من صحیح شد اجازه دارم این دالان را طی کنم و وارد آن باغ گردم.