#تلنگر
شماانقلابیا وافسران جنگ نرم میدونید!
همین آقای زَم که امروزاعدام شدبه گفته خودش روزی ۱۸ساعت برای کانال آمدنیوزش وقت میذاشت درحالیکه کارش و هدفش باطل بود.شمابرای هدف و کارحق و مقدستون چقدر وقت میذارید؟
همه لحظاتی که در فضای مجازی هستید پیش خدا محاسبه میشه پس درست عمل کنیم.
🔗 منتظر (@sadrasadat97)
🌹صدرا🌹
🔹مردم شریف ایران
📝فرزندان انقلابی شما در سازمان اطلاعات سپاه در شرایطی که استکبار جهانی جنگ تمام عیار اقتصادی را به ملت شریف ایران تحمیل کرده است، برای چندمین بار آمادگی خود را برای مقابله با مفسدین اقتصادی و اخلالگران بازار، اعم از اختلاسگران، محتکرین، اخلالگران بازار ارز و طلا ،قاچاقچیان اقلام اساسی و... اعلام می نماید.
☎️ تلفن ستاد خبری 114 آماده دریافت گزارشات شما امت شهید پرور و انقلابی می باشد.
1.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 خبرنگار از بایدن پرسیده چه زمانی متوجه شدید که پسرتون بازداشت و تحت بازجویی اف بی آی است؟
بایدن محل را ترک میکنه!
واقعا چه رئیس جمهور لوسی😒
ما اینجا مورد داشتیم داداشش محکوم شده، مسئول مورد نظر به روی مبارک هم نیاورده!
8.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ
چرا #امام_زمان(عج) ظهور نکردهاند؟!
مهمترین راه زمینه سازی #ظهــــور درکلام امام باقر
چطور #یاران_امام_زمــان رابشناسیم؟
🎙حجت الاسلام_پناهیان
داستان کوتاه با موضوع 《مهدویت》
شب سردی بود...
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند .
شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترىها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت :
من مستحقم مادر . من نذر سلامتی حجتبن الحسن آقا امام زمان دارم. چون در زندگی خودم هر چه دارم از وجود آن نازنین دارم. برای همین به یُمن وجودش این مقدارِ کم را از من به عنوان هدیه برای سلامتی آقا قبول کن.
زن جوان دیگر منتظر جواب نماند ، ميوهها را داد به دست پیرزن و سريع دور شد... پیرزن هنوز ايستاده بود و رفتنِ زن جوان را نگاه مىكرد و این که مولایش چگونه رزقش را رسانده بود تا شرمندهی فرزندانش نباشد.
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت: سلام بر تو ای پسر زهرا، مهدی جان.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸