eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️سَلامَ مَنْ عَرَفَكَ بِما عَرَّفَكَ بِهِ اللّٰهُ وَنَعَتَكَ بِبَعْضِ نُعُوتِكَ الَّتِي أَنْتَ أَهْلُها وَفَوْقَها✋ 🌱سلام بر تو سلام کسی که تو را شناخته، به آن‌گونه که خدا تو را به آن شناسانده و تو را وصف کرد، به برخی اوصافت که تو سزاوار آنی و برتر از آنی 📖فرازی از زیارت سرداب مقدس (عج)♥️ کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
صفحه زمینه گوشیتو شهدایی کن✌️🏻 روزتون شهدایی 🌷 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آوای خوش پدر شهیدی که در شبکه های مجازی دوباره پر تکرار شد❣️ حسینعلی شبان‌ پور پیرمرد چوپان شهرضائی که فرزندش در زمان دفاع مقدس در فاو به رسیده است، کسی است که به خوبی به آواهای موسیقی اصیل تسلط دارد و در صحرا و زیر سقف آسمان زمزمه الهی سر می‌دهد... کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
- کجا میری؟!! • بگم، جیغ و داد راه نمیندازی؟ - بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو دهنم. • عراق! - میری عراق؟! به اجازه کی؟! که بعد بری سوریه؟! • رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست! - زدم زیر گریه... • کاش الان اونجا بودم عزیز. - که چی بشه! • آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی! - لذت میبری زجر بکشم؟! • بس کن سمیه! چرا فکر میکنی من دل ندارم؟! خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟ خدا حافظ سمیه، مواظب خودت و فاطمه باش! - گوشی را قطع کردی. چند بار شماره ات را گرفتم،اما گوشی‌ات خاموش بود. سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می‌آمدند. کجا میرفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی! 🕊🌹 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
گناهڪـارۍڪہ‌بعد‌از‌گنـاه بہ‌ترس‌و‌اضطراب‌میوفتہ بہ‌نجـات‌نزدیڪتره تاڪسۍڪہ‌اهل‌عبـادتہ،‌‌ امـا‌از‌گناه‌نمۍترسہ ! ‌بہ‌هم‌ریختگۍ‌بعد‌از‌گنـاه، ‌نشونہ‌یہ‌وجدان‌بیداره🌿..! ✨ کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
براـבر منی، اما ـבلم خوش است کـہ تو مـבاـ؋ـع حرم خواهر “ابوالـ؋ـضلی” کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🌷ان‌شاءالله‌ شهادتم صدق‌ گفتارم‌ را گواهی ‌می‌دهد شک‌ نکنید و مطمئن ‌باشید راه‌ ولایت‌ همان ‌راه ‌علیست رهبر ‌بر ‌حق ‌فقط ‌سید‌ علیست ... ✍در دفترچه‌ خاطراتش‌ آخرین جملات‌ را چنین‌ نوشته‌ است "" کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نجوای همسر شهید باکری در کنار مزار حاج قاسم سلیمانی اومدم بهت بگم گلی گم کرده ام میجویم او را😭😭 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
بسم رّبّّّ اّلّشّهّـّבّاّءّ פּّّ اّلّصّـّבّیّقّیّنّ"ّ "وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ ا
سلام و عرض ادب خدمت همراهان همیشگی مجموعه فرهنگی مجازی شهید ابراهیم هادی (( ))🖐 دوستان انشاءالله امشب راس ساعت 20 آنلاین باشید مصاحبه داریم با پدر بزرگوار شهید حامد جوانی این رزق از دست ندهید و دوستانتون رو دعوت کنید 🌹 التماس_دعا راه ما راه شهداست ✌ 🍃 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c حتما آنلاین باشید✌ ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ @rafiq_shahidam96 ❁═══┅┄ 《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
「🔰سنگر_خاطرات」 🔸شهید مهرداد عزیزاللهی 🔸تولد اصفهان _ ۱۳۴۶ 🔸شهادت عملیات کربلای ۴؛ ام الرصاص _ ۱۳۶۵ 🔸مزار گلستان شهدای اصفهان شده بود خبر اول رادیو تلویزیون. بخشدار چهارده ساله زبیدات را دیگر هم مردم می شناختند، هم مسئولین. بعد از عملیات محرم که اسمش سر زبان رزمنده‌ها افتاد، بهش اصرار کردیم برود درسش را ادامه دهد. کلی قربان صدقه اش رفتیم و با سلام و صلوات فرستادیمش اصفهان به خیال اینکه سفت و سخت می چسبد به درس. دوماه نشده برگشت. انتظار دیدنش را نداشتیم. گفتم «آقا مهرداد چشم ما به جمال شما روشن. چی شد؟ چرا برگشتی؟» گفت «راستش نتونستم دوری از جبهه و بچه ها را تحمل کنم. اون جا که بودم، سر کلاس، تخته سیاه رو نقشه عملیات میدیدم، معلم رو فرمانده و جای همکلاسی ها هم بچه رزمنده ها رو مجسم می کردم. به خاطر اون مصاحبه، توی مدرسه جور دیگه ای با هام رفتار میشد. از خودم ترسیدم که دیگه نتونم به خاطر خدا کار کنم. درس و مدرسه رو گذاشتم و آمدم که برگردم جبهه؛ سر کلاس انسان سازی.» 📚خاطره ۴۱ از کتاب "خودسازی به سبک شهدا" 🗒گردآوری و تدوین : موسسه فرهنگی حماسه ۱۷ 🖋بازنویسی : زهرا موسوی | کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
علی وصیت کرده بود که پیکرش در سوریه به خاک سپرده شود، اما برای برخی این سؤال پیش آمد که چه اتفاقی افتاد که برگشت. علی به همراه شهیدان حسن غفاری و محمد حمیدی پنجم ماه مبارک رمضان، با زبان روزه آماده مأموریت شدند. علی آقا مرتباٌ به دوستانش می‌گفت: «من امروز به شهادت می‌رسم و شب بعدی درمیان شما نیستم.»  آن روز دشمن برای ترور حاج قاسم سلیمانی کمین کرده بود. قرار بود که حاج قاسم ابتدا از آن معبر عبور کند ولی به فاصله یک ساعت علی و شهید غفاری و حمیدی که در خودرو پر از مهمات و سلاح‌های انفجاری سوار بودند، زودتر از معبر مورد نظر عبور می‌کنند و مورد هدف موشک قرار می‌گیرند. پیکر ارباٌ اربای علی را حاج قاسم از روی انگشتر شناسایی کرد. بعد از یک ساعت که خود سردار با همراهانش به محل شهادت بچه‌ها می‌رسد، خیلی متأثر می‌شود و به گفته هم‌رزمان شهید خیلی گریه می‌کند. حاج قاسم دست علی آقا را از روی انگشترش شناسایی کرد و با وجود اصرار اطرافیان، خودش پیکرهای ارباٌ ارباٌ شده را جمع کرد. به همین دلیل بخش زیادی از بدن علی همانند وصیتش همانجا در خاک سوریه باقی ماند. بعداٌ دوسه بار به خواب خانواده آمد و گفت: «قرار نبود این دست هم برگردد ولی برای نشانه یک دستم برگشت.» بعداٌ که حاجی هم شهید و دستش از بدنش جدا شد، "روضه دست" دوباره برای ما زنده شد. شهید مدافع حرم علی امرایی کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷﷽🌷 📺 حتماً ببینید 📽 حکایتی بسیار زیبا و شنیدنی《کمک شهید ابراهیم‌ هادی به زندانی محکوم به اعدام》 🎤راوی: حجت‌الاسلام وکیل‌پور 🌷🍃🌸💠🌸🍃🌷 🌷نثار روح مطهر شهید جاویدالاثر "ابراهیم هادی" صلوات🌷 ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ @rafiq_shahidam96 ❁═══┅┄ 《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۶ یک لحظه یاد حامد ،محمد و سید جعفر افتادم که دختر کوچولو دارند.برای سلامتیشون دعا کردم. بعد نماز و زیارت برگشتم به محل استقرارمون .ورودی سالن آقای دهقان را دیدم،جلو رفتم و سلام کردم.از نوع نگاهش مشخص بود،من را نشناخته ،برای همین سریع گفتم:محمدحسن خلیلی هستم،پایگاه بسیج شهید قرهی،باغستان کرج.یادتون نیومد؟آقای دهقان با خوشحالی دست من را محکم تر فشارداد و گفت؛به به آقای خلیلی خوبی؟اینجا چکار میکنی؟نگاهی به صورتش کردم و گفتم:اومدیم یه دور بزنیم.خندید و گفت:آب و هوای اینجا آدم و هوایی میکنه.آقای دهقان در مورد کارش صحبت کرد،بعد شماره تماسش را داد و گفت:هرکاری داشتی،زنگ بزن.با آقای دهقان که خداحافظی کردم،هادی زنگ زد و گفت:بیا با بچه ها دور هم نشستیم،قبل رفتن یه چیزی بخوریم و جمع کنیم بریم فرودگاه. بعد نماز مغرب وسایلمون و جمع و جور کردیم و به فرودگاه رفتیم.حدودا نیمه های شب بود که به فرودگاه نیرب رسیدیم.راننده با سرعت زیادی مسیر را طی می‌کرد و گفت:مسلحین به اطراف فرودگاه رسیدند و فاصله ما با آن ها در بعضی مناطق، کمتر از دو کیلومتر شده،این حرف نشان می‌داد شرایط سخت شده و ما باید آن ها را عقب بزنیم.به آکادمی که رسیدیم .کارها تقسیم شد و از هم جدا شدیم.نماز صبح را هرکس کنار بچه های یگان خودش خواند.همان ساعات اولیه به تمام خط و نیروهایی که تحت امر من بودند،سرزدم.با جلیل،ابوحسنا ،هادی و یکی دونفر دیگر از بچه های خودمان هماهنگی های لازم برای حرکت نیروها را انجام دادیم.ما باید بزرگراه خناصر-الجمیله را باز میکردیم و به سمت حلب حرکت میکردیم،با پاک سازی مناطق سفیره،تل حاصل و تل عن فرودگاه نظامی نیرب شرایط بهتری برای ساپورت پروازهای ما پیدا کرد.بچه ها میگفتن هفته پیش یک هواپیما و یک بالگرد را زدن. 🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۷ ما قدم به قدم جلو میرفتیم،چون کنار تهاجم،تثبیت و پاک سازی ،باید آموزش را هم انجام می‌دادیم.من و سید جعفر کار را تقسیم کرده بودیم،اما حجم کار خیلی زیاد رود،کم کم دشمن با ارتقائ توان رزمی و آموزش نیروهایش،توان جنگ در شب را پیدا کرده بود.اما هنوز هم شب ها نسبتا منطقه آرام تر بود و ما فرصت تجدید قوا ،جمع آوری شهدا و مجروحین ،چیدمان خط و توجیه نیروها را داشتین.آن قدر وضعیت خواب و خوراکم بهم خورده بود که حسابی لاغر شده بودم.سیدجعفر با خنده میگفت:خلیل باید برگردی تهران،یکی دو روز بخوابی و فرصت کنی حسابی غذا بخوری. سید جعفر از بچه های حزب الله بود و روی کار تخریب خیلی تسلط داشت. ما خط تهاجمی خودمان را به خناصر رساندیم،اما مسلحین دورتادور ما را بستند.هیچ راهی نداشتیم.شرایط آن قدر سخت شد که قرار گذاشتیم نفری یک نارنجک برای استشهادی،برای خودمان نگه داریم.همگی ما سر این نکته که نباید اسیر بشویم،به اتفاق نظر رسیده بودیم.یاد حرف روح الله افتادم که میگفت،؛برای خانواده شهادت خیلی قابل تحمل تر از اسارته و خانواده نمیتونه تحمل کنه که اینجا در امنیت و آرامش،شب و روزش را طی کنه و پدر یا برادرش،زیر بدترین و وحشیانه ترین شکنجه ها باشه 😔تنها راه ارتباطی ما بی سیم بود که می‌توانستیم از حال هم باخبر شویم.یک روز از صبح اول وقت،دشمن سنگ تمام گذاشت و منطقه ای که ما مستقر بودیم را زیر آتش سنگین گرفت.هیچ نقطه امن یا جان پناهی نبود.یاد خانه باغستان افتادم،دور تا دور حیاط درخت ها قد کشیده بودند.پاییز که میشد،برگ های درخت ها می‌ریخت و همه حیاط پراز برگ میشد.قاتی برگ ها را نگاه میکردی،از هر درختی یکی دوتا برگ بر زمین افتاده بود.اینجا هم باهر انفجار،یک یا چند نفر زمین میافتادند،😭ایرانی یا سوری بودن فرقی نداشت.مهم این بود که یک نفر برای همیشه میرفت و قصه اش به آخر میرسید 😔
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۸ سرم پرشده بود از صدای شلیک،فرصت پرکردن خشاب هم نداشتیم.گوش بیشتر بچه ها خون ریزی کرده بود.با هرسختی بود،خط خودمان را حفظ کردیم و این نتیجه ساعت ها کار آموزش نظامی و تاثیر فرهنگی بچه های ایرانی و حزب الله بود که به نیروهای سوری این اعتماد را داده بودند که می‌توانند و باید خودشان پای کار بایستند. یکی از بچه ها خودش را به من رساند و گفت:سریع هرطور که میتونی،برو رو خط ابوحسنا و باهاش صحبت کن.موقعیت خودم را تغییر دادم و در اولین فرصت بی سیم را روشن کردم و رفتم روی خط ابوحسنا،به محض اینکه پیجش کردم،دیدم جواب داد و گفت:مرد مومن کجایی؟نیمه جون شدم.صدای سوت گلوله از بیخ گوشم رد شد،سرم را خم کردم و گفتم:چی شده حاجی؟ابوحسنا که حالا سعی میکرد شمرده تر حرف بزند،گفت:یک ساعت پیش خبر دادن شهید شدی،خیلی بهم ریختم .سرم خلوت بشه،میام میبینمت. من و ابوحسنا سال های زیادی بود که همدیگرو می‌شناختیم.بین آن همه تلخی و سختی،شنیدن صدایش و اینکه کسی هست که در این شرایط به فکرم بود،طعم شیرینی داشت. کم کم خورشید با بغض از صحنه هایی که تمام روز دیده بود،بساطش را جمع کرد و رفت.تاریکی همه جا را گرفت و کار ما شروع شد.بچه ها می‌دانستند باید با استفاده از تاریکی شب چه کارهایی را انجام بدهند. ایوحسنا به خط امنی که داشتم،پیام داد و گفت:دارم میام دیدنت.دستی روی سر و محاسنم کشیدم، پر از گردو خاک شده بود.دلم میخواست مثل همیشه من را مرتب و به قول خودش خوش تیپ ببیند.ابوحسنا وقتی رسید،برای چند دقیقه من را محکم در بغل خودش نگه داشت.با بغض گفت:امروز خیلی به هم ریختم.گفتم؛چرا حاجی؟ سلاحش را روی زمین گذاشت و خاک لباسش را تکان داد،گفت:نقطه ای که بودم،ارتفاع بیشتری به خط شما داره،داشتم با دوربین وضعیت را چک میکردم که یک دفعه بی سیم اعلام کرد رسول شهید شد😔 بغض کرد و ادامه داد،باورت نمیشه،توان از پاهام رفت،نشستم روی خاک ها زدم زیرگریه😢.بچه ها اومدند گفتند:یکی از بچه های رسول،نه خود رسول.خندیدم و گفتم :ای بابا. نگاهی به صورت ابوحسنا کردم و گفتم:حالا که زنده ام ،عوضش شام مهمون من.. ابوحسنا خندید و گفت؛باشه،قبول.فقط خیلی تدارک نبین،یه دقیقه اومدیم خودتو ببینیم.آن شب فرصتی پیش آمد تا باهم کمی حرف بزنیم. موقع خداحافظی دست من را محکم بین دست هایش گرفت و گفت:مراقب خودت باش.😔
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۹ مقاومت ما بعداز دوهفته نبرد سخت و نفس گیر،بالاخره جواب داد و سفیره آزاد شد.من و سیدجعفر برای پاک سازی و امن کردن یک راه برای ورود و تثبیت نیروها وارد سفیره شدیم.دو طرف خیابان خانه های ویران و نیمه ویرانی بود که می‌توانست تله انفجاری یا جایی برای پنهان شدن نیروهای مسلحین باشد.ما شروع به کار کردیم.تله های ریزو درشتی که کار گذاشته بودند،حساسیت و مهارت زیادی برای خنثی کردن لازم داشت.احتمال دادیم که فرکانس گوشی تلفن یا بی سیم در حساس کردن و منفجر شدن تله ها میتواند تاثیر داشته باشد.برای همین به بچه ها اعلام سکوت رادیویی کردیم. من چند قدمی را به عقب آمدم تا بی سیم و گوشی ام را داخل ماشین بگذارم.قبل از بسته شدن در ماشین ،صدای انفجار منطقه را گرفت.حجم زیادی از خاک بلند شد.موج انفجار من را گرفت و به زانو روی زمین افتادم.برای چند ثانیه،تعادلی برای ایستادن یا قدم برداشتن نداشتم.سرم را تکان دادم،کمی صبر کردم تا غبار نشست.چند بار چشم هایم را روی هم فشار دادم.همه چیز را تار میدیدم،احتمال میدادم ترکش به ماشین خورده باشد،برای همین خودم را روی زمین کشیدم تا به سایه یک دیوار نیمه خراب رسیدم.لحظات قبل از انفجار را مرور کردم،برای یک لحظه بند دلم پاره شد.با تمام رمقی که داشتم ،چندبار سیدجعفر را صدا کردم،هیچ جوابی نشنیدم.یادم افتاد که سید جعفر اواسط کوچه به خانه ای حساس شد و به سمتش رفت و من هم به سمت ماشین آمدم.خودم را جمع و جور کردم،به سمت همان خانه رفتم.چیزی که میدیدم،برایم باور کردنی نبود.چشم هایم روی تلی از خاک ملت مانده بود،چندبار ذهنم را مرور کردم.مطمئن شدم این درست همان خانه ای است که سیدجعفر به سمتش رفت.اشک تمام صورتم را گرفت،دلم میخواست زانوی غم بغل میکردم،زار زار گریه میکردم،اما باید دنبال سیدجعفر میگشتم،
📸او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... "مصطفی صدرزاده"، شهید مدافع حرمی که رهبر انقلاب در حرم امام خمینی(ره) از او یاد کردند. شادی ارواح طیبه شهدا صلوات کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چه دعایی برای آمدن خواستگار و زود ازدواج کردن خوب هست؟ 🎙 استاد محمدی شاهرودی کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حی علی الصلاه وصیت شهید علی عابدینی منتظر ظهور آقا نماز اول وقت میخواند به سوی نماز می شتابد دوست داریم شهید شویم؟ با نماز قضا کسی شهید نمی شود. با نماز دیر وقت کسی به درجه شهادت نمی رسد. التماس دعا 🌼 شهید ⚘ کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹هوایی این روزای من هوای سنگره یه حسی روحمو تا زینبیه می بره🌹 🌷تا کی باید بشینمو خدا خدا کنم به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم🌷 🌺حالا که من نبودم اون روزا تو کربلا بی بی بذار بشم برای تو فدا🌺 🥀سر مزار شهید های مدافع حرم به شرط لیاقت دعا گوی همه هستم🥀 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
❤️ قࢪائت دعاے فرج ... به‌نیّٺ برادࢪشهیدمان‌مےخوانیم 🌱 💐💚 @sadrzadeh1