هدایت شده از شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
سردار شهید مسعود پیشبهار بهبهان به دنیا آمد. پدرش حسین کارگر شرکت نفت بود. تا پایان دوره متوسطه در رشته صنعتی درس خواند و دیپلم گرفت. با شروع جنگ تحمیلی، در مهرماه ۱۳۵۹ برای گذراندن آموزش نظامی به بسیج مراجعه کرد و یک دوره کوتاه و فشرده نظامی را طی نمود و عازم جبهه های نبرد شد و بعد از چند ماه حضور فعال در جبهه به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. سال ۱۳۶۰ در گُلف (پایگاه منتظران شهادت) که مرکز فرماندهی جنگ در جنوب بود به نوعی مسعود را کشف کردند و پی بردند که از لحاظ هوش و تدبیر نظامی آدم بسیار لایقی است و برای گذراندن یک دوره فشرده طرح و عملیات انتخاب شد و پس از طی این دوره تا زمان شهادتش به عنوان مسئول طرح و عملیات قرارگاه نصر در کنار سردار شهید حسن باقری بود و تا لحظه شهادت هم هیچ کس نمی دانست که مسعود در جنگ چه کاره است.
سردار شهید مسعود پیشبهار، این فرمانده جوان و ۱۹ ساله ای که می توانست آینده بسیار درخشانی داشته باشد و منشأ خدمات مهمی در جنگ باشد سرانجام بعد از ۱۸ ماه حضور فعالش در جبهه ها در مرحله سوم عملیات بیت المقدس، ۲۱ اردیبهشت ۱۳۶۱ در دارخوین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#کانال_ما_رو_به_اشتراک_بگذارید👇👇
🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
#کانال_شهدایی_شهیدرحمان_مدادیان
#عمو_رحمان
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@shahidmedadian
❤❤❤❤
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_نود_و_هشتم
از یکی با آه و ناله پرسیدم: «منو کجا می برن؟»
«می برنت بهداري پشت خط، چون اون جا مجهزتره.»
باید می آمدم باختران، اما مسیرش را بلد نبودم.مثل کسی که مقصد خاصی نداشته باشد، زده بودم به راه و داشتم
می رفتم.
از شنیدن صداي یک موتور، انگار دنیا را به ام دادند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم.دویست، سیصد متري باهام
فاصله داشت. جاده را می شکافت و سریع می آمد جلو. خدا خدا می کردم نگه دارد.
«چه خوبه تا یک مسیري ببردم.»چند قدمی ام که رسید، سرعتش را کم کرد. درست جلوي پام نگه داشت. به خلاف انتظارم، خیلی گرم باهام سلام
و احوالپرسی کرد.از آن رزمنده هاي مخلص و با حال معلوم مشد.پرسید:«کجا می ري اخوي؟»
«با اجازه تون می خوام برم باختران، بلد هم نیستم از کجا باید برم.»
لبخندي زد و گفت: «سوار شو.»
به ترك موتورش اشاره کرد.از خداخواسته زود پریدم بالا. گازش گرفت و راه افتاد.
هم صداش برام آشنا بود، هم چهره اش. ولی هرچه فکر کردم کجا دیدمش، یادم نیامد. چند بار آمد به دهانم که
همین را به اش بگویم، روم نشد. آخر خودش سر صحبت را بازکرد.مرا به اسم صدا زد و گفت: «از اون حماسه ي
شما چند جا تعریف کردم.»
هم از شنیدن اسمم تعجب کردم، هم از شنیدن کلمه ي حماسه. با نگاه بزرگ شده ام گفتم:«ببخشین، کدوم
حماسه؟!»
خندید و گفت: «از همون اول نفهمیدم که منونشناختی.»
گویی تازه زبانم باز شد.
«راستش خیلی به چشمم آشنا هستین، ولی هرچی فکر می کنم، بجا نمی آرم.»
گفت: «پشت اون خاکریز رو یادت می آد؟ اون زخمیه؛ خمپاره ي فسفري...»
تازه دوزاري ام جا افتاده و فهمیدم چه افتخاري نصیبم شده.کم مانده بود از ذوق و از خوشحالی بال در بیاورم. باورم
نمی شد هم صحبت و همراه فرمانده ي گردان عبداالله باشم، همان گردانی که شنیدن اسمش پشت دشمن را می
لرزاند "
#قسمت_نود_و_نهم
-گاهی چنین حرفهایی فقط به لفظ است، درباره ي گردان عبداالله ولی حقیقتی نام و تمام داشت؛ دشمن آن قدر
حساب می برد از این گردان که اولا همیشه می گفت: تیپ عبداالله، در ثانی با عقده و کینه اي تمام از آن به عنوان
تیپ وحشی ها یاد می کرد!
با آن چهره ي مظلومانه و متواضعانه اش عجیب تو دل آدم جا باز می کرد. آن روز مرا تا نزدیک پل «هفت
دهانه»برد و از آن جا هم، راه را دقیق نشانم داد و من بهخلاف میلم ازش جدا شدم.
یادم هست، آن قدر شیفته اش شده بودم که تو اولین فرصت رفتم سراغ گردان عبداالله.به هزار این در و آن در زدن،
کارها را ردیف کردم که محل خدمتم همان جا بشود.
تربیت صحیح
ابوالحسن برونسی
آخر بهار بود، سال هزار و سیصد و شصت و سه.
درست همان روزي که امتحانهاي خرداد ماه تمام شد، پدرم از جبهه زنگ زد. مادرم رفت خانه ي همسایه و باهاش
صحبت کرد. وقتی برگشت، با خنده گفت:«حسن آقا بلند شو وسایلت رو جمع و جور کن که فردا می آن دنبالت.»
«دنبال من؟ براي چی؟»
«براي همون چیزي که دوست داشتی.»
یکهو یاد قولی افتادم که پدرم داده بود. علاقه ي زیادي داشت مرا ببرد جبهه. با خوشحالی گفتم: «جبهه؟!»
«بله پسرم، فردا آقاي حسینی " می آن.بابات گفت رخت و لباسهات رو ببندي و آماده باشی.»ناراحتی ام از همین جا شروع شد.آن وقتها یازده، دوازده سال بیشتر نداشتم. دوست داشتم جبهه هم اگر می
خواهم بروم، همراه عمویم بروم.همین را هم به مادرم گفتم. گفت:«قرار شد دیگه بهانه گیري نکنی.»
احساس دلتنگی بدجوري آمد سراغم.خانه ي عمو همان نزدیکی بود. شب که آمد خبر بگیرد، زدم زیر گریه و
جریان را براش تعریف کردم. آخرش هم گفتم: «من دوست دارم یا با، بابام برم جبهه، یا با خودت.»
دستی به سرم کشید و گفت:«من الان نمی تونم برم جبهه.»
ساکت شد. من همین طور گریه می کردم. باز به حرف آمد و گفت: «حالا نمی خواد این قدر گریه کنی دیگه، فردا
صبح خودم می آم این جا که به آقاي حسینی بگم تو رو نبره.»
به این هم قانع نشدم.گفتم: «ولی من به جبهه هم می خوام برم.»
خندید و گفت: «خیلی خوب، حالا یه کاري می کنم.»
خداحافظی کرد و رفت. صبح زود دوباره آمد. وقتی آقاي حسینی پیداش شد، خودش رفت سراغش. باهاش صبحت
کرد و جریان را به اش گفت. آقاي حسینی طبع شوخی داشت. یکراست آمد سروقت من. تو چشمهام نگاه کرد. بلند
و با خنده گفت: «نمی خواي بیاي جبهه؟!»
نگاهم را از نگاهش گرفتم. آهسته گفتم: «نه.»
یکهو گفت: «به!»
دست گذاشت بالاي شانه ام.ادامه داد: «به همین سادگی؟ مردحسابی بابات پدر ما رو در می آره، اون منتظره که
امروز تو رو ببینه؛ زود برو لباس بپوش بیا.»
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_نود_و_نهم
اصرار عموم فایده اي نداشت.حتی مادرم مداخله کرد که اگر بشود بعداً بروم، ولی آقاي حسینی پا تو یک کفش
کرده بود که مرا ببرد.آخر هم حریفش نشدیم. گفت: «اگه می خواي بیاي جبهه، باید مرد بشی و دیگه
این حرفهاي بچه گانه رو کنار بگذاري؛ زود حاضر شو که بریم.»
آن موقع ساك نداشتم.لباسها و بندبساط دیگر را تو یک بقچه ي سفید بستم. با مادر وبقیه خداحافظی کردم.نشستم ترك موتور.آقاي حسینی گازش را گرفت و یکراست رفت فرودگاه. وقتی دیدم با موتورش دارد می آید،
پیش خودم فکر کردم حتماً می خواهد موتور را هم ببرد جبهه.
ولی تو فرودگاه، موتور را سپرد به یکی از نگهبانهاي آن جا و گفت: «من الان بر می گردم.»
گوشه ي پیراهنش را کشیدم و گفتم:«مگه شما نمی خواي بیاي؟!»
گفت: «نه، من تو را می سپرم به یکی از بچه ها که ان شاءاالله با اون بري.»
وقتی دید هول کردم، زود گفت:«از دوستهاي باباته، تورو می بره پیش حاج آقا.»
مرا سپرد دست او. چند تا سفارش قرص و محکم به اش کرد و خودش برگشت. باهاش رفتم تو محوطه ي فرودگاه.
چند تا هواپیما آن جا بود. پله هاي یکی شان باز شده بود و چند تا نظامی داشتند سوار می شدند.ما هم رفتیم آن
جا. یک سرهنگ خلبان پاي پله ها ایستاده بود. هر کی را که می خواست سوار شود، دقیق بازرسی می کرد. نوبت
من شد. اولش گفت: «کارت شناسایی.»
رفیق پدرم پشت سرم بود. بر گشتم به اش نگاه کردم. گفت: «کارت شناسایی که حتماً نداري، شناسنامه بده.»
بقچه ام را نشانش دادم و به ناراحتی گفتم: «من غیر از این هیچی ندارم!»
سرهنگ گفت: «با این حساب شما باید برگردي و بري خونه ات.»
رفیق بابام دستپاچه گفت:«این پدرش تو جبهه است، آقاي برونسی...»شروع کرد به توضیح دادن قضیه. ولی هرچه بیشتر گفت، سرهنگ خلبان کمتر موافقت کرد. آخرش هم نگذاشت
بروم. من هم نه بردم و نه آوردم، بنا کردم به گریه، آن هم چه گریه اي! به سرهنگ گفتم: «چرا اذیت می کنی،
بگذار برم دیگه.»
ناله وزاري هم فایده اي نداشت. او کوتاه آمدنی نبود. آخرش بقچه را دادم به رفیق بابام. با آه و ناله گفتم: «به بابام
بگو اینا نگذاشتن من بیام، بگو بیاد همه شونو دعوا کنه!»
دستی به سرم کشید. مهربان و با محبت گفت: «ناراحت نباش حسن جان، من به محضی که رسیدم اهواز، به حاج
آقا می گم زنگ بزنه این جا، ان شاءاالله با هواپیماي بعدي حتماً می آي.»
همان سرهنگ خلبان مرا برد اتاق خودش.هنوز شدید گریه می کردم و اشک می ریختم، مثل باران از ابر بهاري. دو
تا سرهنگ دیگر هم تو اتاق بودند. کمی که آرامتر شدم، یکی شان رو کرد به من و با خنده گفت:«اسمت چیه سرباز
کوچولو.»
این قدر ناراحت بودم که دوست نداشتم جوابش را بدهم.وقتی دیدم همین طور دارد نگام می کند، به خلاف میلم،
آهسته گفتم: «حسن.»
پرسید: «تو با این قد و هیکل کوچولو، جبهه می خواي بري چکار کنی؟»
با ناراحتی جواب دادم:«جبهه می رن چکار می کنن؟ می رن که بجنگن دیگه.»
دستمالم را از جیبم در آوردم.اشکها را از صورتم پاك کردم. چند بار دیگر هم به آن سرهنگ خلبان، با اصرار گفتم:
«بگذار من برم.»
قبول نکرد که نکرد.
دو ساعتی همان جا، هی دلم شور زد و هی انتظار کشیدم. صداي
زنگ تلفن مرا به خود آورد. همان سرهنگ خلبان گوشی را برداشت.
«الو بفرمایید... سلام علیکم... بله، بله... اسم شریف... حاج آقا برونسی...»تا اسم بابام را شنیدم، بلند شدم و ایستادم. کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. به دقت حرفهاي جناب
سرهنگ را گوش می دادم. نمی دانم بابام از آن طرف چه گفت که او جواب داد: «چشم حاج آقا، حتماً، حتماً... شما
باید ببخشین، به هر حال وظیفه ایجاب می کرد.»...
گوشی را که گذاشت، رو کرد به من و گفت: «خوشحال باش سرباز کوچولو.»
«براي چی؟»
گفت: «می خوایم با هواپیماي بعدي بفرستیمت.»
زیاد معطل نشدم. هواپیماي بعدي آمد تو باند فرودگاه. من و خیلی هاي دیگر سوار شدیم. نزدیک ظهر رسیدیم
فرودگاه اهواز. همین که پیاده شدم، چشمم افتاد به آقاي خلخالی از دور داشت می دوید و می آمد طرف
من. تازه متوجه گرماي هوا شدم. خورشید انگار از فاصله اي نزدیک می تابید. همان اول کار، احساس می کردم
پوست صورتم دارد می سوزد.
آقاي خلخالی رسید. سلام کردم. جواب داد و احوالم را پرسید. گفتم: «من اومدم، الان هم نمی دونم کجا برم؟»
خندید و گفت: «پدرت هم براي همین به من زنگ زد که بیام این جا و تو رو ببرم پهلوش.»
1 -ایشان سالها در جبهه ها بود و اکنون نیز در لباس مقدس سپاه ،مشغول خدمت می باشد
دستم را گرفت. با هم رفتیم پاي یک تویوتا.خودش نشست پشت فرمان. سوار که شدم، راه افتاد.
رفتیم تو شهر اهواز و از آن جا هم رفتیم به یک پادگان. دیرم می شد کی پدرم را ببینم.شروع کردیم به گشتن. از
این اتاق به آن اتاق و از این ساختمان به آن ساختمان. دست آخر تو یک زیر زمین پیدایش کردیم.با چند نفر دیگر
هم دور هم نشسته بودند.تا مرا دید، بلند شد. آمد طرفم. چهر
هدایت شده از شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
.﷽
.
اواخر سال ۶۲ به من گفتند که آقای آوینی نیاز به کمک دارد. شما برای کمک به ایشان از جهاد به تلویزیون برو.🚶
من بعد از لیسانس ۴ سال به صورت آکادمیک فیلمسازی خوانده بودم.
فن فیلمسازی را بلد بودم.
قبل از انقلاب فیلمبرداری فیلم سینمایی انجام داده بودم. 💯
اما به دلایلی آن زمان نمیشد. چون همه کارهایم در واحد تولید فیلم پشتیبانی جنگ از بین میرفت و باید آنها را حفظ میکردم.
ولی این تا پایان جنگ برای من عقده شد که چرا نتوانستم از نزدیک با او کار کنم.😔
بعد از آن خدا دو فرصت دیگر به من داد.
یکبار در جریان ساخت مجموعهی ۷ قسمتی «ساعت ۲۵» بود که اگر او نبود اصلاً این مجموعه ساخته نمیشد.🌷
شاید اگر مرتضی آوینی نبود هیچ وقت فیلمهایی که بعد از جنگ ساختم، ساخته نمیشد. یعنی با رهنمود و حال خاص او بود. 🥰
معتقدم تمام تحقیقاتی که کرده بودم، در مقابل آن چیزی که در برخورد با ایشان به دست آوردم یکدهم هم نبود.
بعد از آن مجموعه، مستند «خنجر و شقایق» با موضوع مقاومت مردم بوسنی بود که در ۱۰ قسمت آماده شد....
و در این کار کاملاً با هم در ارتباط مستقیم بودیم.
در تمام مدتی که در حوزه حضور داشت هر روز ما با هم ملاقات داشتیم.
نشستهایش خیلی گرم بود و آدمهای خیلی خاصی آنجا میآمدند.
فکر هم نمیکردم شهید شود. وگرنه خیلی از مواقع دوربین هم داشتم.🌷🌷🌷
اگر شما بخواهید بدانید که در حالت عادی ایشان چگونه بود، سندی نیست.🥺😔
#قسمت_دوم
#ادامه_مصاحبه
@rafiq_shahidam96
پیج های مجموعه فرهنگی شهید ابراهیم هادی و فالو کنید و به دوستانتون معرفی کنید
⤵️🌹⤵️🌹⤵️🌹⤵️🌹⤵️
@shahid_rahman_medadian
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@shahid__mostafa_sadrzadeh2
@esmaeil_daghayeghi
1401/2/21
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#گروه_فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_رحمان_مدادیان
#شهید_آوینی #آوینی #سید_اهل_قلم_شهید_مرتضی_آوینی
#نادر_طالب_زاده #فعال #فرهنگی #جهاد_تبین #مصاحبه #مصاحبه_اختصاصی #فعالیت_اجتماعی #رسانه #ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم
https://www.instagram.com/p/Cdafb3zoWiF/?igshid=MDJmNzVkMjY=
🌷⚘🌷
💢بزودی امام زمان (عج) ظهور خواهد کرد”
💟 خوابی که #پدرشهید از پسرش می بیند؛ تو خواب به من گفت: آقا بزودی امام زمانمون ظهور میکنه، بهش گفتم: پسرم شرایط ظهور هنوز فراهم نیست در پاسخ به من گفت: شما نمیدونی ان شاءلله به همین زودی ها آقامون ظهور میکنه.
#شهید_محسن_شکراللهی ❤️
✴️ یکم بهمن ۹۳ در تعقیب و گریز با اشرار به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
❇️ #یادش_باصلوات
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کَلکَل شیرین دو مدافع حرم😍 | شهیدان مصطفی صدرزاده و حسن قاسمی دانا
ما عشق بیسیمیم
تو عشــق پوتینی؟...
چفیــــــــه انداختــــی،
فکر کردی شبیه شهید همتی؟!!🤨
شادی روح شهداء صلوات
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
#خاطرات_شهدا 💌👇
خاطره ای که از همرزم شهید حججی شنیده بودند:
یکی ازهمرزمان شهید حججی تعریف میکرد؛در سوریه به ما گفته بودند،کنار جاده اگر ماشینی دیدید که با زن وبچه ایستادند وکمکی میخواهند،شما نایستید،اینا تله ای از طرف داعش است.🌴🌹
بعد از این ماجرا،یه روز من ومحسن باماشین که درجاده میرفتیم،کنار جاده اتفاقا خانواده ای دیدیم که تقاضای کمک میکردند که ماشینشان خراب شده،🍃
هرچقدر به محسن گفتیم :اینا تله اس،ولشون کن،بیا بریم.🌿
شهید حججی گفت:نه بلاخره کمک میخوان،زن وبچه همراهشون هست،گناه دارند.✨
رفتیم وکمکشون کردیم وان لحظه اتفاقی نیفتاد(درصورتیکه داعشی بودند).🙃
بعد از ان ماجرا،وقتی فیلم وعکسهای اسارت محسن را دیدم،حالم خیلی بد شد،🌱
چون کسی که پایش را روی گلوی محسن گذاشته بود،همونی بود که کنار جاده کمک میخواست و محسن کمکش کرد🌷🕊
#شهید_محسن_حججی🌹
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
🌿 مولا علی علیهالسلام :
*«بهره هر کدام شما از زمین ، به اندازه طول و عرض قامت شماست.»*
نهجالبلاغه ، خطبه ۸۳
🍃https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
من دلم را گوشه صحن حرم گم کردهام
تا خودت با مهربانی باز پیدایش کنی...
#سلام_آقا
💛͜͡🌻
💛¦⇠#السݪامعلیڪیاعلۍابنموسۍالرضا
🌻¦⇠#چہارشنبههایامامرضایۍ
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشهد
التماس دعا🤲
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
#نماز_شب🌸
امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد.
رساله لقاء الله ص185
امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد.
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
این جمعه هم گذشت و بی خبر از روی دلبرم...! 🔸 🔹 🍂 🍁 🍂 🔹 🔸 🌹نذر ظهور: 🦋ختم 133هزار صلوات...
1400✅صلوات
1000✅صلوات
500✅صلوات
300✅صلوات
6000✅صلوات
1000تا✅صلوات
1000تا✅صلوات
1000تا✅صلوات
1000تا✅صلوات
از313هزار صلوات
221961
صلوات باقی مانده اجرکم عندالله
مدت زمان تااتمام 313هزارصلوات
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
♥️💬
@ghomnam133abbas
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
بسمالله الرحمن الرحیم
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
بسمربالمھدۍالزهرا♥️ ''
🕊اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ🌷🕊اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْت
🌷🕊اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، و أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ🌷🕊
🕊أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً🕊اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْه
🕊اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى
🕊اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ،وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَک🕊فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ🕊وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآله🕊وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ🕊
🕊اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ
🔴 آنگاه سه باربر ران خود میزنى، ودرهرمرتبه مى گويى:
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزمان
♥️🤍♥️🤍♥️🤍♥️🤍
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam
@sadrzadeh1
@shahidmedadian
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#شهید_مصطفی_صدرزاده