🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت پنجاه یکم
سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،
کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم.
پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا!
-اینو نگاااا!🤣
-وای اینم جوگیر شد!😆
-از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!😵
-ترنم این چه وضعشه!
-وای اینجا هم کلاغ اومد!!
-قیافه رو!!😂
-دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟😆
و.....
احساس میکردم صورتم قرمز شده!
خیلی بهم برخورده بود!😔
تو دلم گفتم"فقط بخاطر رضایت تو!"
سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم!
-اتفاقی افتاده؟
یکی از دوستام نالید
-ترنم اون چیه روی سرت آخه؟
-نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر!
-میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!!
-اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم.
امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لختتر! هر روز کالا تر یکیشون با اخم بلند شد
-منظورت چیه؟؟
یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟😡
-نه.خودم رو گفتم.😢
منم دلم میخواد تو چشم باشم،
اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم.
انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس!
انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری!
آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم.
هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.
بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن.
دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،
با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت.
بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!!
باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم!
خیلی حالم خوب بود.
از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم.
قیافه ی جدیدم،برام جالب بود!
آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم.
به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم.
چندتا شاخه گل خریدم و راه افتادم سمت امامزاده صالح (ع)🌹
این بار میدونستم باید چیکار کنم و کجا برم.
سلام دادم و وارد شدم.
گل ها رو زدم به ضریح و شروع کردم صحبت و تعریف کردن ماجرا!
دلم میخواست ازت تشکر کنم.
وقتی از حرم خارج شدم،زنگ زدم به زهرا!
چندبار بوق خورد اما گوشی رو برنداشت!
تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم.
یکم تو اینترنت سرچ کردم و چندتا کلیپ دانلود کردم.
نشستم تو ماشین و مشغول تماشاشون شدم.
هرچی بیشتر میدیدم،بیشتر به هم میریختم.
قلبم انگار داشت میترکید!
بعد از چند دقیقه گوشی رو انداختم رو صندلی و سرم رو گذاشتم رو فرمون.
از ته دل زار میزدم و گریه میکردم و داد میزدم "غلط کردم!ببخشید..."
تو همون حال بودم که گوشیم زنگ خورد،زهرا بود!
جواب دادم،
صورتم خیس اشک بود...
-الو زهرا؟
-سلام ترنم جان،ببخشید گوشیم سایلنت بود،متوجه زنگت نشدم عزیزم.
کاری داشتی؟
-سلام.ایرادی نداره.
نه دیگه کاریت ندارم.
-صدات چرا اینجوریه؟؟
گریه کردی؟؟
دوباره زدم زیر گریه
-زهرا...
من چیکار کردم؟؟
-چیشده ترنم؟؟
-من نفهمیدم زهرا...
نفهمیدم...
غلط کردم.
به خودش قسم آدم میشم!
-ترنم درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟
-زهرا من هیچی از امام زمان نمیدونستم!
نمیدونستم دارم اذیتش میکنم،
ظهورش رو عقب میندازم...
زهرا من نمیدونستم که من گناه میکنم و اون میره دست به دامن خدا میشه و برام توبه میکنه!
زهرا غلط کردم...
من نمیدونستم هرشب هرشب خدارو قسم میده که خدا منو ببخشه!
زهرا حالم بده...
من تازه فهمیدم چیکار کردم باهاش!
تازه فهمیدم چقدر دلشو شکوندم...
تازه فهمیدم چقدر دوستم داره،
چقدر منتظرم بوده،
چقدر دعام کرده!
من نمیدونستم اون پادرمیونی کرده که خدا منو ببخشه!
زهرا دارم دق میکنم...
غلط کردم...غلط کردم!
زجه میزدم و میگفتم "غلط کردم"
صدای زهرا هم با بغض مخلوط شده بود
-عزیزم...
ترنم...
آروم باش گلم.
میبخشدت،باور کن میبخشه
تو که فهمیدی چقدر مهربونه!
من گریه میکردم و زهرا هم با گریه سعی داشت آرومم کنه!
حرفاش تأثیری تو حالم نداشت،ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
دلم میخواست از شرمندگی بمیرم!
مثل دیوونه ها تو اتاق راه میرفتم و بلند بلند گریه میکردم.
بی حال نشستم رو زمین و زانوهام رو بغل کردم.
"به خودت قسم درست میشم...
آدم میشم.
خودت که دیدی،خبر داری،
وقتی از تک تک گناهام باخبری،
پس الانم میدونی چندوقته دارم سعی میکنم خوب باشم.
دیگه هیچی برام مهم نیست،
فقط دلم میخواد تموم زخمایی که بهش زدم رو ترمیم کنم،
تموم اشک هایی که برام ریختی رو جبران کنم.
غلط کردم آقا...غلط کردم.
امروز فهمیدم تو بابای همه ی مایی...
غلط کردم بابایی...
غلط کردم!
من ندونسته تمام این کارا رو کردم.
نمیفهمیدم.
ولی دیگه تکرار نمیشه.
دیدی امروز به کمکت تونستم موفق بشم؟
بازم کمکم کن،بازم دستمو بگیر،
اگه دستم تو دست تو باشه از پس همه ی اینها برمیام!"
وضو گرفتم و وایسادم به نماز.
تمام نمازم اشک بود و شرمندگی و خجالت...
برام شام پایین نرفتم و گفتم میل ندارم.
واقعا هم میل نداشتم!
اون شب تا نزدیکای صبح گریه کردم و با امام زمان صحبت کردم.
ازش خواستم منو ببخشه...
تو اینترنت بیشتر دربارش تحقیق کردم.
بهش قول دادم که بعد از این جبران کنم.
🍁"محدثه افشاری"🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت پنجاه و دوم
صبح با کلی انرژی از خواب بلند شدم.
دلم میخواست به همه مهربونی کنم،با همه خوبی کنم.
صبحونه رو خوردم و از خونه بیرون رفتم.
زنگ زدم به زهرا و ازش خواستم چند ساعتی بیاد پیشم.
رفتم دنبالش و سوارش کردم.
با دیدنم با کلی ذوق بغلم کرد و بوس بارونم کرد!
-وای خدااا...
ترنم شبیه فرشته ها شدی!!
مبارکت باشه آبجیییییی...
-مرسی عزیزممم...
هرچند چندنفری نظرشون بر این بود که بیشتر شبیه گونی شدم تا فرشته!!
-وا...این چه حرفیه.
ولشون کن.
معمولا کسایی که نمیتونن جلوی نفسشون بایستن،به اونایی که تو این راه موفق میشن،حسودی میکنن!!
-آره بابا،مهم نیست اصلا!
فعلا بریم که کلی کار داریم!!
-چیکار داریم؟؟
-صبرکن ،خودت میفهمی!
سورپرایزه!
-باشه ولی صبرکن اول من تورو سورپرایز کنم،بعد تو!
از تو کیسه ای که دستش بود،یه جعبه ی کادویی دراورد و گرفت جلوم
-تولد دوبارت مبارکه خاااانوووووم!!
-وای زهراااا...
ممنونم عزیزمممم...
با خوشحالی جعبه رو گرفتم و بازش کردم.
پر بود از روسری و ساق دست و گیره روسری!
همونایی که خود زهرا استفاده میکرد.
با تموم وجودم احساس خوشحالی کردم.
-خیلی دوستت دارم زهرا!
واقعا ممنونتم!
خیلی خوبه...
خیلی!
-قابل تو رو نداشت گلم!
این کمترین کاری بود که از دستم برمیومد.مبارکت باشه!
دوباره ازش تشکر کردم و جعبه رو گذاشتم رو صندلی های پشت ماشین.
قند داشت تو دلم آب میشد که زودتر برم خونه و همه رو سر کنم!!
راه افتادم سمت یه گل فروشی.
جلوی درش نگه داشتم و به زهرا گفتم بشینه تا بیام.
رفتم داخل و یه نگاه به گل ها انداختم.
-خوش اومدید
درخدمتم خانوم.بفرمایید؟
-ممنونم آقا.من چندتا شاخه گل میخوام.
-چندتا؟
-سیصد و سیزده تا!
-سیصد و سیزده شاخه؟؟
چه گلی؟
-بله،فرقی نداره،اگر باهم فرق داشتن هم ایرادی نداره و یک کارت روی هر کدوم!
اگر نمیتونید انجام بدید،برم جای دیگه!
-تونستنش رو که میتونم،اما طول میکشه!
-هرچه سریعتر آماده شه ممنون میشم،به دستمزدتون هم حواسم هست.
بی زحمت یه سبد خوشگل هم برام بذارید.
-بله چشم،فقط روی کارت ها چی بنویسم؟؟
-با خط خوش بنویسید "جشن آشتی با امام زمان"
-مگه جشنه؟
-برای من بله،جشنه?
کی حاضر میشن؟
میخوام زود آماده شن.
-چشم.سعی میکنیم تا دو سه ساعت دیگه حاضرشون کنیم.
تشکر کردم و از گل فروشی خارج شدم و رفتم پیش زهرا.
-چیشد پس؟
فکر کردم رفتی برای من گل بگیری!!
چرا دست خالی اومدی؟؟
-خخخخ...
برای تو هم گل میگیرم عزیزم.
دو سه ساعت صبرکن تا بفهمی قضیه چیه!
از اونجا رفتم یه قنادی که شیرینی هاش خیلی خوب بودن و ده کیلو شیرینی سفارش دادم!
و گفتم سه ساعت دیگه میام دنبالشون!
زهرا مشکوک نگاهم میکرد و میخواست بدونه قضیه چیه.
-گشنت نیست؟؟
-آره،یکم.
ترنم؟تو چرا همش میری اینور و اونور و دست خالی میای بیرون؟
-گفتم که سه ساعتی باید صبرکنی!
حالا هم بریم رستوران یه ناهار توپ بهت بدم که باید جون داشته باشی ازت کار بکشم!!
مشغول خوردن ناهار بودیم که گوشیم زنگ خورد.
مرجان بود!
-ترنم عصر میای دنبالم بریم جایی؟
-کجا؟؟
-حالا تو بیا،بهت میگم.
-آخه من چهارپنج ساعتی کار دارم!
-چیکارداری؟؟خب بعدش بیا!
بیا دیگه....
در مقابل اصرارهاش چاره ای جز تسلیم نداشتم.
هرچند میدونستم کارم طول میکشه اما دوست نداشتم مرجان رو ناراحت کنم.
سرساعتی که قرار داشتیم،رفتم گل فروشی و گل ها رو تحویل گرفتم.
-ترنم اینهممممه گل!!؟؟
برای چی؟؟
-مگه گل نخواستی؟؟
-شوخی کردم دیوونه!
-منم شوخی کردم!مال تو نیستن!!
-بی مزه!پس مال کیه؟
-مال تولد دوباره ی من و آشتی با امام زمان.
الان میریم شیرینی ها رو هم میگیریم و میریم پارک.
و به همه،خصوصا اونایی که زیاد حجاب جالبی ندارن،گل و شیرینی میدیم!
جلوی یکی از پارک های تقریبا شلوغ نگه داشتم.سبد رو برداشتم وچندتا از گل ها رو توش چیدم.به نوبت یک دور من شیرینی میگرفتم و زهرا گل،و یک بار من گل میگرفتم و زهرا شیرینی ها رو!
هر دوتامونم مثل بمب پرانرژی شده بودیم!
با ذوق پخششون کردیم و سعی میکردیم همش لبخند به لب داشته باشیم.
از هر کدوم سه تا دونه نگه داشتیم،
دوتا برای خودمون و یکی برای مرجان!
بعد از یک ساعت و خورده ای،خسته ولی خوشحال به ماشین برگشتیم.
-مرسی زهرا.
واقعا ازت ممنونم.
ببخشید که به زحمت افتادی!
-اولا وظیفم بود و در ثانی کارت عالی بود ترنم!
عالی!
هم این که مردم رو شاد کردی،هم اگه یه نفر هم فکرش بره سمت آشتی با امام زمان،واسه دنیا و آخرتت کافیه!
-خداروشکر.امیدوارم مقدمه ی جبرانم،مورد قبول آقا قرار گرفته باشه.
طبق معمول،زهرا رو تا دم مترو رسوندم.
آفتاب داشت غروب میکرد،
اما به مرجان قول داده بودم برم دنبالش!
باهاش تماس گرفتم و قرار شد یه ربع دیگه سر خیابونشون باشه.
بار اولی بود که داشتم با چادر میرفتم پیشش!
اون حتی از نماز خوندنم هم خبر نداشت،فکر میکرد فقط اخلاقم عوض شده!
بهرحال دیر یا زود باید منو میدید.
به خدا توکل کردم و راه افتادم.
پنج دقیقه ای معطل شدم تا مرجان بیاد.
سوار ماشین شد و سرش رو چرخوند تا بهم سلام بده اما خشکش زد!
بادیدن چشمای گردش خندم گرفت!
-سلام عزیزم.چه عجب تشریف آوردی!!
-ترنم؟؟این چه ریخت و قیافه ایه؟؟
این چیه روی سرت؟؟
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
-خب...چادره دیگه!
-میدونم،میگم چرا رو سرته؟؟؟
-خب پس باید کجا باشه؟
جای چادر رو سر دیگه!
-ترنم منو مسخره کردی؟
این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟
درش بیار ببینم!
-بابا آروم باش مرجان!
نفس بکش،توضیح میدم!
-لازم نکرده،گفتم درش بیار!
-مرجان صداتو بیار پایین.یکم آروم باش!
-حرف من برات ارزش نداره؟؟
-چرا عزیزم.
-پس برش دار،منو عصبی نکن.
-حرف تو برام ارزش داره،اما قبل از تو باید به خدا چشم بگم؟؟
-هه!خدا؟؟
همون خدایی که خودت داشتی برام اثبات میکردی که وجود نداره؟؟
-مرجان چرا آروم نمیشی بذاری حرف بزنم؟؟
-برای اینکه داری حالمو بهم میزنی!
اصلا معلوم نیست چته!
-مگه من چیکار کردم؟؟
-روز به روز داری احمقتر میشی!
ترنم اگه به این مسخره بازیات میخوای ادامه بدی،دور منو خط بکش!
-مرجان میفهمی چی میگی؟؟
-آره میفهمم.
الانم برو سمت بازار،باید لباس بخریم.
-لباس چی؟؟
-برای مهمونی پس فردا!
-چه مهمونی؟
-چه مهمونی ای به نظرت؟؟؟
مهمونی برای دعای شفای تو!
-اگه تو میخوای لباس بخری میبرمت،اما من پارتی نمیام.
-خودم زنگ میزنم مخ مامان و باباتو میزنم.
-اونا هم رضایت بدن،من خودم نمیخوام که بیام.
-تو غلط میکنی!تو همون کاری رو میکنی که من بهت گفتم!
-مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟
-برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!
احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!
هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!
معتاد سیگار شده بودی!
تیپت...
اونوقت واسه من از خدا حرف میزنی؟؟؟
-آدما تغییر میکنن!
-آدم آره،ولی تو نه!
جوگیر احمق!
-مرجان درست صحبت کن!
-نمیکنم.همینه که هست!
میای پارتی یا نه؟
-من نمیام،تو هم نرو مرجان.
به جاش با هم میریم بیرون،خوش میگذرونیم.
-عه؟هه!راست میگیا!باشه!
-مسخره نکن،جدی میگم.
کلی حرف دارم برات بگم!
-ترنم یه کلمه بگو!
فقط یه کلمه!
دست از این کارات برمیداری یا نه؟
داشتم از دستش دیوونه میشدم!
سرم درد گرفته بود.
هر لحظه داشت عصبانی تر میشد!
-با تو بودم!آره یا نه؟؟
نفس عمیق کشیدم،
-نه!
-به جهنم.
ماشینو نگه دار!
-برای چی؟؟
-گفتم نگه دار!!
ماشین رو نگه داشتم،
هر چی از دهنش درومد بهم گفت و در ماشین رو کوبید و رفت!!
🍁"محدثه افشاری"🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شھادت یعنۍ
نمـیر حیف اسـت
بمـان، بسـاز ،ساختہ شـو
و در کلـام آخر براۍ
خدا شھید شـو :)♥️
شهید مططفی صدر زاده🌷
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
سلام خوبید؟!
میگم برای شهدای مظلوم مرزبانی
پویش صلوات نریم؟!
شما ک همیشه پای کار بودین
این دفع هم مدد بدید
هرچقدر توان تون هس صلوات بفرستید براشون
بعد برای خادم کانال با ذکر یا زینب (س) اعلام کنید↙️↙️
@rogaye_khaton315
👆👆
#اجرتون_با_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ی خداحافظی شهید حججی
با خانواده💔
#شهیدانه
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
@sadrzadeh1
اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
.کانال فرهنگی انقلابی شهید مصطفی صدر زاده
@sadrzadeh1
نماز_شب🌸
امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد.
رساله لقاء الله ص185
امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
❌❌❌❌❌❌
کانال های مجموعه فرهنگی شهید ابراهیم هادی👇👇
با ما همراه باشید 🌹
⤵️⤵️⤵️⤵️
*عضو بشید و پخش کنید تو گروها و مخاطبینتون ممنونم تا شهدا مون رو نسل جوان امروزی بهتر بشناسانند و بدانند که چه استورهایی بودن 🌷🕊
⤵️⤵️⤵️⤵️
*کانال ایتا شهید ابراهیم هادی (رفیق شهیدم)
@rafiq_shahidam96
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
*کانال ایتا شهید مصطفی صدرزاده*
⤵️⤵️⤵️⤵️
@sadrzadeh1
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
*کانال ایتا شهید رحمان مدادیان*
⤵️⤵️⤵️⤵️
@shahidmedadian
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
*کانال ایتا شهید ابراهیم هادی* *(پرستوےگمنام کمیل)*
⤵️⤵️⤵️⤵️
@rafiq_shahidam
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
کانال شهدای سرداران بی نشان بهبهان
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
کانال شهدایی شهیدان برادران زین الدین
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
*مجموعه فرهنگی شهید ابراهیم هادی*
*فرهنگی مجازی هادی دلها*
*انتقاد یا پیشنهادی باشه حتما بگید *
👇👇
@Zsh313
⤵️⤵️⤵️
*خادم شهید ابراهیم هادی*
*09335848771*
4_5791793128419625721.mp3
21.59M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
❣ #دعای_عهد بخون... ❀❀❣
🎙با صدای آقای #بحرالعلومی
❣الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج❣
🌷بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌷
به نام خدای مصطفیــ... ❤🥀
{•.🌿}
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
روزت رو با سلام و توسل به شهیدان🌸 بیمه کن🌸
باور کن شهدا زنده ان و عجیب🌸 دستگیرن🌸
فقط کافیه بخوایی...🌸
هر صبح فاتحه ای بخون برای یه شهید،
تا فاتحه ی روزت با گناه خونده نشه
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
سلام مولاے من ، مهدے جان
ما
چشم براهان بیقرار
منتظران بےشکیب
دیرگاهے است که همچون زورقے شکسته اسیر امواج پرتلاطم اندوهیم .
حسرت یک ساحل امن
یک جان پناه آرام
عمرے است که بر دوشِ دل هایمان سنگینے میکند .
و تنها تویے که میتوانے این امواج بلاخیز را فرو بنشانے و زنگار اندوه از قلبهایمان بزدایے . . .
بازآے
بازآے اے تمام امید ...
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡رامےبینم.
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
نگاههایتان ...
تسبیح ذکرخداوند بود...✨
که اینگونه دلنشین مانده است😍
صبح دلنشینی میشود با نگاه شما📿
#شهیدان مصطفی رسول هادی دلها
#روزتون_متبرک_به_نگاه_شهدا ✨
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🕊می گفـت :
طوری تلاش کنید ،
کہ اگــــر روزی . . .
امام_زمان(عج) فرمودن
یک سربازمتخصص میخام
بفرمایند فلانی بیاید
جانانه باید کار کرد
برای آقا امام زمان(عج)
#شهید_حسین_معز_غلامی
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
از دختــــر جوانى پرسیدند:
از چه نوع آرایشى
استفاده مى كنى؟
گفت اینها رو به كار مى برم:
ﺑراى لبانم ↶رﺍﺳﺘــــــگویى
براى صدایم ↶ذكــــــر خـــــدا
براى چشمانم ↶ﭼشم پوشى از حرامات
ﺑراى ﺩﺳﺘانم ↶یارى به مستمندان
براى پاهایم ↶ایستادن براى ستــایش
براى قامتم ↶سجده بردن براى خــــدا
براى قلبـــم ↶محبت خــــــــدا
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
کاش گناهان
مامثل گناهان شهدا باشد
ترک نماز شب
دیرشدن نماز اول وقت
التماس دعا
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
شهدا از نفس افتادن تا ما از نفس نیوفتیم....)
#روایت_فتح_راهیان
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
هدایت شده از کانال برادران شهید مهدی و مجید زین الدین🏴🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
__وداع مردم با پیکر سه تن از
#شهدای_مرزبانی_سراوان...🌷🕊
در مشهد
🌸 شادی روح پاکشان صلوات
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
کانال رسمی سردار شهید مهدی زینالدین👆
#فرمانده_قلب_ها ♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت پنجاه و سوم
لب هام رو به هم فشار دادم و قطرات اشک،دونه دونه از چشمام سرازیر شدن.
با دل شکسته،رفتن مرجان رو نگاه میکردم.
بهترین دوست تمام این سال هام،به همین راحتی از من گذشت!
اونم با کلی فحش و بد و بیراه!
انگار همه ی انرژی و شادی طول روزم،ازم گرفته شد...
حس میکردم قلبم خورد شده!
صدای اذان توی گوشم پر شد،
و با همون اشک ها راهی مسجد شدم.
خیلی حالم بد بود.
با حواس پرتی نمازم رو خوندم و شل و آویزون راه افتادم سمت خونه!
با دیدن شیرینی و شاخه گلی که براش نگه داشته بودم،به هق هق افتادم و زمزمه کردم
"خیلی بی معرفتی..."
نمیدونم چرا دلم یدفعه هوای سجاد رو کرد.
کاش بود...
حتما بعد از زهرا،اون تنها شخصی بود که از دیدن وضعیت جدیدم،خوشحال میشد!
اشک هام رو از صورتم کنار زدم،
و تو دلم گفتم
"فدای سرت آقا!
فدای یه لبخندت!
اگر بخاطر نزدیک شدنم به شما ولم کرد،
همون بهتر که بره!"
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد.
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!
اصلا حواسم به ساعت نبود!
دیگه برای هرکاری دیر شده بود...
بابا چشماشو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!
گلوم از شدت ترس خشک شده بود!
تحمل این یکی رو دیگه نداشتم...
سرش رو با حالت سوالی تکون داد ،
منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم
"یا امام زمان..."
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحشهایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد.
اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.
یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
-به به!ترنم خانوم!
هر دم از این باغ بری میرسد!!!
-سـ....سـ...سلام بـ...بابا!
-اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟
-بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
-گفتم گمشو تو خونه!
تا صدام بالا نرفته برو،
من آبرو دارم اینجا!
در ماشین رو هل دادم و رفتم تو خونه.
مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،
با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ وایساد!
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،
که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شد!
مامان اومد جلوتر و سرتا پامو نگاه کرد!
-این چیه ترنم!؟
بابا غرید
-این؟؟دسته گل توعه!
تحویلش بگیر!
تحویل بگیر این تف سر بالا رو!
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم!
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم!
چادر رو از سرم کشید و داد زد
-این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟
این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟
و هلم داد عقب.
سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.
اومد طرفم و بلندتر داد کشید
-لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟
مگه خلاف کردم؟
-خفه شو!
خفه شو ترنم!خفه شو!
دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد.
بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد!
-بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟
هر روز یه گند جدید میزنی،
هر روز یه غلط اضافی میکنی،
آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حملهور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد
و افتادم زمین.
اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم.
مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
-مگه با تو نیستم؟؟
لکه ی ننگ!!
کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوردی نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم!
مثل ابر بهار باریدم...
به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
-خفه شو...
برای چی داری گریه میکنی؟
ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!
چرا حرف نمیزنی؟
برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
نالیدم
-چه ربطی به آخوندا داره؟؟
-عههه؟پس زبونم داری!!
پس به کی مربوطه؟
باید از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!
-من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.همین.
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!
خدا؟؟آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله!
کدوم خدا!؟
-همون خدایی که منو آفرید و خواست زندگیم اینجوری رقم بخوره!
همون خدایی که شمارو آفرید و همه این امکانات رو بهتون داد.
دوباره خندید
-اهان!!اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
-پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه،
با خدا
یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،
ولی اگر خدا رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.
چون یه قرون هم دیگه بهت نمیدم و از ارث هم محرومت میکنم!
برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم.
و با گریه رو تختم افتادم.
🍁"محدثه افشاری"🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸