eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز_شب🌸 امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد. رساله لقاء الله ص185 امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅صلی الله علیک یا ابا عبدلله الحسین علیه السلام السلام علی الحسین .... و علی علی بن الحسین .... و علی اولاد الحسین.... و علی اصحاب الحسین....
4_5791793128419625721.mp3
21.59M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار و هــر روز بخون... ❀❀❣ 🎙با صدای آقای ❣الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج❣
4_5829913041935796495.mp3
3.29M
صوت دعای ندبه به نیابت از شهدای گمنام بخصوص شهید مصطفی صدرزاده باشد نگاه شهدا بدرقه راهمون🤲 🍃🌺🍃 چند صبح جمعه به انتظار او نخوابیده ای❓🥀🥀💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دل هوای روی ماه یار دارد جمعه ها دل هوای دیدن دلدار دارد جمعه ها صبح جمعه چشم در راهیم ما ای عاشقان یار با ما وعده دیدار دارد جمعه ها💔 ❤سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج❤ 🌹اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻💔
چقدر به شهدا ارادت داری⁉️⁉️⁉️ به کانال شهدا دعوت شدی 👇 https://eitaa.com/joinchat/3389194600Cf6b08c9d9f https://eitaa.com/joinchat/3389194600Cf6b08c9d9f
🌷بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌷 به نام خدای مصطفیــ... ❤🥀 {•.🌿} سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 روزت رو با سلام و توسل به شهیدان🌸 بیمه کن🌸 باور کن شهدا زنده ان و عجیب🌸 دستگیرن🌸 فقط کافیه بخوایی...🌸 هر صبح فاتحه ای بخون برای یه شهید، تا فاتحه ی روزت با گناه خونده نشه
❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْمُسْلِمينَ...🤚✨ 🌱سلام بر تو ای پیشوای اهل اسلام؛ ای مولایی که هرکس دلش را تسلیم تو کند به مقصدش خواهی رساند. 🌱سلام بر تو و بر آن روزی که جهان و جهانیان تسلیم امر تو خواهند بود. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها 🤲🌿 (عج) کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
💔(: چه گویمت که تو خود با خبر ز حال منی چو جان ، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی .. روزتون معطر بیاد شهدا کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🥀 بسم رب الفاطمه علیه السلام🥀 🌺 فردا روز جمعه است برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا. 🎁هدیه به ام
سلام با عنایت خداوند مهربان و لطف شما همراهان عزیز یک ختم قرآن هم به اتمام رسید . اجر همه شما بزرگواران با امام زمان عج‌ التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلـاً ًدلت‌ازعالـم‌وآدم‌بگیـره یهـویـادت‌بیـاد رفیقی هَس کـہ‌هواسش‌حسـابی‌بهت‌هَس:")❤️ کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
یکی از همرزمان پدرم می گفت: والفجر ۸ هنگامی که گردان رزمی آماده عملیات بود، تمامی رزمنده‌ها کوله پشتی خود را آماده می‌کردند، دیدم شهید بهرامی کوله پشتی خود را بست قرآن خود را روی کوله پشتی گذاشت. گفتیم الان برای چه قرآن گذاشتی؟ گفت: ما به خاطر قرآن به میدان نبرد آمده‌ایم. پدرم مرتب قرآن تلاوت می‌کرد و خانواده و اطرافیان را به شدت تشویق به انجام این فریضه الهی می‌کرد. برگزاری جلسات هفتگی قرآن یکی از یادگاری‌های پدرم است که با قرائت اعضای خانواده آغاز می شود. وصیت💌 ...هر چه انسان از دنیا بریده شود به خدا نزدیک‌تر می‌شود. اگر گریه می‌کنید برای امام حسین (ع) باشد. شب عاشورا و روز عاشورا را در نظر داشته باشید. برای فاطمه زهرا(س) و زینب کبری(س) و حضرت علی اکبر(ع) گریه کنید... 🌷 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
✅کد_21.امام رضا 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 ✅اینجا‌مسابقه داریم🤩 جانمونید 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 ✅همراه با جوایز عروسکی😍🎁🎁 جهت سفارش وشرکت در مسابقه👇 @Razehsadat اینجا کانال عروسکهای اسلامیه👇 🌸کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/1168769027C6e026fc01c 🌸🌸🌸🌸🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ 💢صدقه به نیت سلامتی امام زمان علیه السلام ☘ السلام علیک یا صاحب الزمان 🌿 🎤 ❣ ❣ کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
•|﷽|• ✳️^^ هادی از میان همه ی شهدای کربلا به یـک شـهید علاقه ی ویژه ای داشت. بعضی وقتها خودش را مثل آن شهید می دانست و جمله ی آن شـهید را تکرار می کرد.☺️ هادی می گفت: من عاشق جوون، غلام آقا اباعبدالله (ع) هستم.♥️ چون در روز عاشورا به آقا حرف هایی زد که حرف دل من به مولا است.😊 او از سیاه بودن و بدبو بودن خودش حرف زد و این که لیاقت ندارد که خونش در ردیف پاکان قرار گیرد. من هم همین گونه ام . نه آدم درستی هستم نه …😢💔 📚 🦋 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
دوست شهید نویدصفری: شهدا همه گلچین می‌شوند و نوید هم مثل بقیه شهدا از همان اول روحیه شهادت طلبی داشت🌱. یک الگو برای بچه‌های بسیج پایگاه شهید شیرین بیان بود☺️. در کارهای خیر پیشقدم بود و تلاش می‌کرد برای بچه‌هایی که دنبال کار بودند کاری دست و پا کند🤍. 🦋 📷 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند. بهمان. سر یک آب راه، قایق حسین پیچید رو به رویمان. ایستادیم و حال و احوال پرسید: چه خبر؟! - آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلی وضعیت ناجوری بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه ، می پریم پایین ، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم. پرسید: پس کی نماز می خونی؟ گفتم: همون عصری گفت: بیخود بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم. شهید 🕊🌹 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از کانال کمیل😔💔 یاد شهدا با ذکر 🍃 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیکر پاره پاره ی شهدای کانال کمیل و حنظله💔🕊 اکثر تصاویر پخش شده از دوربین های رژیم بعث عراق هستن😔 💔 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۳ وقتی تمام شد، آن را داخل پاکتی گذاشتم و به مامان سپردم.با صابر تماس گرفتم و باهم قرار گذاشتیم. ،باهم به یکی از پارک های شهرک رفتیم که نسبتا خلوت بود.به صابر گفتم از من فیلم بگیر.صابر گفت :فیلم برای چی؟خندیدم و گفتم:میخوام وصیت کنم.صابر شروع کرد به خندیدن.وقتی دید من تصمیم جدی گرفتم،فیلم برداری را شروع کرد. قبلا به حاج محمد و حسین گفته بودم،اما بازهم به صابر تاکید کردم:(منو قطعه شهدای بهشت زهرا خاک کنید).با خنده گفتم :یک جای خوب،نبرید نزدیک قطعه منافقین. صابر پرسید:حرف آخر چی دوست داری بگی؟برام نماز بخونید و حرف آخر اینکه همه باید روزی بریم،پس چه خوب که زیبا بریم. روزهای باقیمانده را سعی کردم بیشتر کنار خانواده و دوستانم باشم.اکثر اوقات شب ها همگی مقبره الشهدا جمع می‌شدیم.روی تبلتم برنامه منچ را نصب کرده بودم ،دور هم جمع میشدیم و بازی میکردیم،با هربار زدن مهره یا رسیدن یک مهره به خانه اصلی، صدای خنده همگی مان بلند میشد.یکی از این شب ها امین ملکی با موتور جدیدی که خریده بود،آمد.خودش می‌دانست من چقدر من چقدر موتور سنگین دوست دارم.امین سوئیچ را به من داد و گفت:(آقا رسول یه دور بزن ،ببین چه طوریه؟این اخلاق امین بود که وقتی یک موتور جدید میخرید،حتما می آورد مقبره الشهدا بچه ها و بخصوص من یک دوری با موتور میزدیم.امین هم مثل محمدحسین چندمرتبه به من برای آمدن منطقه سفارش کرده بود،آن شب فقط در حد راهنمایی به او گفتم که باید از کجا و چه طوری اقدام کند تا موفق شود،بیاید منطقه. 🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۴ فکر کنم برای چهارمین بار تاریخ اعزام مشخص شد.به حامد گفتم:به خاطر وسایلی که همراهم هست،من با حسین میام فرودگاه.حدود ساعت سه و نیم صبح بیدار شدیم.وسایلم را مرتب کردم.قبل از اینکه سراغ ادکلن هایم بروم،روح الله جدیدترین ادکلنی که خریده بود را آورد به من داد. بابا قرآن را دست گرفته بود،گفت:این ساک وسایلت خیلی سنگینه،میخوای من تا فرودگاه بیام؟جلو رفتم دست و صورت مهربانش را بوسیدم، گفتم:دست شما درد نکنه ،حسین کمکم میکنه.مامان کنار دست بابا ایستاده بود،گفت:مراقب خودت باش.😢 خم شدم و دست هایش را بوسیدم،گفتم؛کربلا رفتی خیلی دعام کن.خیلی دلم کربلا میخواد😭.مامان بغضش را پنهان کردو گفت:چشم،انشالله زودتر قسمتت بشه. روح الله برخلاف دفعات قبل که بالا خداحافظی میکرد،ظرف آب را از مامان گرفت و آمد داخل آسانسور و گفت:من میام پایین. .ته دلم خیلی خوشحال شدم.برادر بزرگتر داشتن یکی از بهترین حس های دنیاست.روح الله مثل همیشه لحظه آخر سفارش های خودش را کرد و گفت:خیلی مراقب خودت باش،موقع کار حواست رو جمع کن،ما رو بی خبر نذار.ساک هایم را داخل ماشین گذاشتم. موقع خداحافظی نزدیک گوشم گفت؛منتظرم برگردی. 😔 برای یک لحظه نگاهم به چشم هایش افتاد،تمام محبتش شده بود حلقه اشکی که به زور مراقب بود روی صورتش سرازیر نشود دلم نمیخواست سر خوردن اشک هایش را ببینم،برای همین از هم جدا شدیم و من سوار ماشین شدم.فرودگاه که رسیدیم ،وسایل را تحویل دادم و با حسین رفتیم نماز صبحمان را خواندیم.در فرصتی که داشتیم،دوری زدیم، حسین تا نزدیک گیت خروجی همراهم آمد. آخرین لحظه حسین مثل همیشه دستم را محکم فشار داد و گفت:برمیگردی،برمیگردی😔لبخندی زدم و گفتم؛ای بابا... من گیت را رد کردم .حدود بیست دقیقه بعد زنگ زدم به حسین گفتم:داداش برو دیگه،رفتنمون اوکی شد،باید گوشیمو خاموش کنم.حسین گفت:یادت نره رسیدی خبر بده. _باشه،دارم میرم خارجاااااا. زدیم زیر خنده و تلفن را قطع کردیم.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۵ 🖤قسمت سیزدهم.شهادت😔 از لحظه ای که سرمهماندار اعلام می‌کرد وارد آسمان سوریه شدیم ،هرلحظه این امکان وجود داشت که هواپیما را بزنند.جالب اینکه وقتی فرود می آمدیم،خطر بیشتر می‌شد و احتمال اصابت خمپاره،موشک و...وجود داشت و این نشان دهنده وضعیت ناامن فرودگاه بود.بعد از پیاده شدن ،فاصله اتوبوس تا سالن ورودی را نمیدانستیم که سالم رد می شویم یا نه. سالن فرودگاه شلوغ تر از دفعات قبل بود.یک عده خسته روی صندلی ها جا خوش کرده بودند و منتظر برگشت به تهران بودند.صورت های آفتاب سوخته و چشم های خسته شان نشان می‌داد،حسابی سرشان شلوغ بوده.بینشان چشم چرخاندم که ببینم آشنایی هست یا نه که علی گفت:زودتر بریم ساک هامون و تحویل بگیریم. ساک وسایل من آنقدر سنگین بود که بچه ها برای جابه جایی کمکم کردند.هادی با خنده گفت:محمدحسن این تو چیه,؟خندیدم و گفتم:آجیل .😁هادی گفت:جون من چی آوردی؟گفتم بی خیال ،سه ساعت فرودگاه تهران جواب پس دادم.داداش تنقلات برای مسلحین آوردم.یک سری ابزار برای کارم،همین هادی لبخندی زد و گفت:این ساکی که من دارم به زور میکشمش روی زمین ،برای تجهیز یه لشگر کافیه.حق حمل و نقل به من دوتا مشت از این آجیلت بده. _باشه😁 محل استقرارمون مرکز شهر بود.به ما گفتند:شب با یک پرواز نظامی میرید حلب.تصمیم گرفتم به حرم خانم حضرت رقیه س که نزدیک ترین فاصله را با ما داشت،بروم. کوچه پس کوچه های منتهی به حرم،این شعر محمدحسین را زمزمه میکردم، نامحرمی که دیشب،با خود سر تو را داشت وقتی به گوش من زد،انگشتر تورا داشت فهمیده ام در این شهر،معنای سیلی ام را از ضرب دست خوردم،دندان شیری ام را 😭 🌟رفیق مثل رسول 🌟۷۶ یک لحظه یاد حامد ،محمد و سید جعفر افتادم که دختر کوچولو دارند.برای سلامتیشون دعا کردم. بعد نماز و زیارت برگشتم به محل استقرارمون .ورودی سالن آقای دهقان را دیدم،جلو رفتم و سلام کردم.از نوع نگاهش مشخص بود،من را نشناخته ،برای همین سریع گفتم:محمدحسن خلیلی هستم،پایگاه بسیج شهید قرهی،باغستان کرج.یادتون نیومد؟آقای دهقان با خوشحالی دست من را محکم تر فشارداد و گفت؛به به آقای خلیلی خوبی؟اینجا چکار میکنی؟نگاهی به صورتش کردم و گفتم:اومدیم یه دور بزنیم.خندید و گفت:آب و هوای اینجا آدم و هوایی میکنه.آقای دهقان در مورد کارش صحبت کرد،بعد شماره تماسش را داد و گفت:هرکاری داشتی،زنگ بزن.با آقای دهقان که خداحافظی کردم،هادی زنگ زد و گفت:بیا با بچه ها دور هم نشستیم،قبل رفتن یه چیزی بخوریم و جمع کنیم بریم فرودگاه. بعد نماز مغرب وسایلمون و جمع و جور کردیم و به فرودگاه رفتیم.حدودا نیمه های شب بود که به فرودگاه نیرب رسیدیم.راننده با سرعت زیادی مسیر را طی می‌کرد و گفت:مسلحین به اطراف فرودگاه رسیدند و فاصله ما با آن ها در بعضی مناطق، کمتر از دو کیلومتر شده،این حرف نشان می‌داد شرایط سخت شده و ما باید آن ها را عقب بزنیم.به آکادمی که رسیدیم .کارها تقسیم شد و از هم جدا شدیم.نماز صبح را هرکس کنار بچه های یگان خودش خواند.همان ساعات اولیه به تمام خط و نیروهایی که تحت امر من بودند،سرزدم.با جلیل،ابوحسنا ،هادی و یکی دونفر دیگر از بچه های خودمان هماهنگی های لازم برای حرکت نیروها را انجام دادیم.ما باید بزرگراه خناصر-الجمیله را باز میکردیم و به سمت حلب حرکت میکردیم،با پاک سازی مناطق سفیره،تل حاصل و تل عن فرودگاه نظامی نیرب شرایط بهتری برای ساپورت پروازهای ما پیدا کرد.بچه ها میگفتن هفته پیش یک هواپیما و یک بالگرد را زدن.