🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
*سلام وعرض ادب خدمت شما بزرگواران هم گروهی های محترم* *دوستان هرکس از اعضای گروه آمد پی وی و تقاضای
*هر کسی به هر دلیلی ازتون پول خواست اطلاع بدین*
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_ودو
ایوب صبح به صبح بچه ها را #نوازش می کرد.
آن قدر برایشان #شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.
بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند.
ایوب از خاطراتش می گفت،
از این که بالاخره #رفتنی است...
محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد می کشید:
_"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها"
ایوب می خدید:
_"همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
#محمدحسین مرد شده بود.
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید...
فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم.
آب و غذای ایوب نصف شده بود...
گفتم:
_ ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.
سرش را بالا برد:
_"خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.
مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.
ایوب آه کشید و آرام گفت:
_"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با #کوچکترین_صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها
به روایت همسرشهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وسه
دیگر نه زور من به او می رسید نه محمدحسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.
چاره اش این بود که #بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد.
تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند:
_"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید."
فریاد زدم:
_"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.
+ "شوهر من #جنایتکار است؟ #دزدی کرده؟ به #ناموس مردم بد نگاه کرده؟ #قاچاقچی است؟ برای این #مملکت جنگیده، آن وقت من از #کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها #بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم، #کار دست خودش میدهد ، چون کسی به فکر #درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود.
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد... و ایوب را در بیمارستان بستری کرد.
ایوب که مرخص شد، برایم #هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود،...
فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت
_ "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید:
_"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم:
_"برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید:
_"خب چون #روزهای_آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم.. دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب
_ #بعدازمن مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد.
_"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم."
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
🌷باور کن ،
#شهید دوستت دارد !
همین که بر #مزارشان ایســتاده ای ،
یعنی تو را به حضور طلبیده اند
همین که #اشک هایت روان میشود ،
یعنی نگاهت میکنند ...
همین که دست میگذاری بر #مزارشان ، یعنـی دستت را گرفته اند ...❤️
همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ،
یعنی وجودت را خوانده اند ...
همین که قول مردانه میدهی ،
یعنی تو را به همرزمی قبول کرده اند ...
باور کن ،#شهید دوستت دارد !
که میان این شلوغی های دنیا هنوز گوشه ی خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری....
#شهـــدا❤️
#گاهـی_نگاهـی💔
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
🕊بسم اللّه الرّحــمن الرّحــیم🕊
۱۶ دی ۱۴۰۰
🌹🇮🇷🌹مراسم تشییع بیش از یکصد تن از شهیدان شیعه ی حضـرت زهــرا { سـلام اللّه علـیهـا } در تهران 🌹🇮🇷🌹زمان بسیار خوبی بود تا ستاد امربه معروف کشور و یا گروههای مردمی و مدرسین ستاد ، اقداماتی را برای ترویج امربه معروف در زمینه عفاف و حجاب انجام دهند
چون :
🔵 بسیاری از شیعیان طرفدار انقلاب و بسیاری از حزب اللهی های تهرانی در این مراسم بودند
🔵 برخی از مسئولـین نظام ( رئیس هر سه قوه ) در این تشییع بودند
🌳🌦🌳 لذا بنده ی حقیر ، مطلبی ( که در تصویر بالا می بینید ) را روی کاغذ A3 چاپ و فشرده (لمینت) کردم و چند ساعت رو به جمعیت ایستادم در مسیرهائی که اغلب ملّت ببینند
🌳🌦🌳 با آقای چمران هم در مورد فسق و ولنگاری داخل برخی از بوستان ها صحبت کردم و گفتم در کل این شهر حتی یک بنر علیه بی غیرتی مردان یا بی حیائی نصب نشده ! توروخدا یک کم محکم تر باشید !
🌳🌦🌳 روی نرده های نزدیک میدان انقلاب هم سه بنر نصب شده بود با تصاویری از بدحجابی شدید و تبرّجِ جاهلیتِ اوُلیٰ !!! ، با کمک یکی از دوستان ( با رنگپاش مشکی ) جلوی تبلیغ گناه در آن بنرها گرفته شد
🌳🌦🌳 در جائی از مراسم دیدم تعداد زیادی از ملت و خبرنگارها دور فردی جمع شده اند ؛ به سختی جمعیت و محافظان را کنار زدم تا رسیدم جلوی آیت الله سید ابراهیم رئیسی ، در آن شلوغی با همه قدرت فریاد زدم : « توروخدا ! حاج آقا این رو بخون ! » آقای رئیسی مکثی کرد و متن را دقیق خواند و گفت : « حتماً ، چشم ! »
با سلام واحترام دوستان وعزیزانی که قصد شرکت در بیست و چهارمین مراسم بزرگداشت شهدای شیمیایی گردان فجر وشهدای گردان فتح در عملیات کربلای ۵ را دارند خواهشمندیم امار خود وهمراهان بعلاوه شماره خودرو را به شماره تلفن 09163720353سیداسدالله ژاله دهدشت و09163716953 یدالله پازند، جهت امادگی پذیرایی وپخت غذا با توجه به زمان محدود باقی مانده اعلام بفرمایند، ضمنا بنابر اعلام هواشناسی در صورت مساعد نبودن شرایط جوی و محل یادمان احتمال تغییر مکان مراسم به یادمان شلمچه وجود دارد، ان شاءالله روز چهارشنبه محل دقیق مراسم اعلام خواهد شد
با سپاس
ستاد یادواره شهدای شیمیایی گردان فجر
بهبهان
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_رحمان_مدادیان
#شهید_اسماعیل_دقایقی
#شهید_مجید_بقایی
#بهبهان #شهرستان_بهبهان
#کربلای5 #عملیات
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam
@sadrzadeh1
@abalfazleeaam
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
﴿🌻 *آیت الکرسی*🌻﴾
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ
لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْض
مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ
وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء
وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَوُودُهُ حِفْظُهُمَا
وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ
لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ
فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُومِن بِاللّهِ
فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا
وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمُ
اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُر
وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآوُهُمُ الطَّاغُوتُ
یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ
أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ
🌸صدق الله العلی العظیم🌸
❤️❤️❤️❤️
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_اسماعیل_دقایقی
#شهید_مجید_بقایی
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#شلمچه
#کربلای5 #عملیات #حاج_قاسم #حضرتفاطمةالزهرا #خادمین_شهدا
❤️❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam
@sadrzadeh1
@abalfazleeaam
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« زنگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقایشهیدم 🍃🕊
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#السلام_ایها_غریب
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای منتظران گنج نهان می آید
آرامش جان عاشقان می آید
بر بام سحر طلایه داران ظهور
گفتند که صاحب الزمان می آید
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌺صبحتون مهدوی
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚
این روزها زیــــــــادی ساکت شــــــــــده ام ،
نمی دانــــــم چـــــــرا حرفــــــــهایم،
به جـــــــــــــای گلو
از چشمهایم بیرون می آیند…
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
صبحتون شهدایی
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه110
به نیت ظهور منجی عالم بشریت مهدی فاطمه
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
#ترجمه_صفحه110
و از کسانی که گفتند: ما نصرانی هستیم، از آنها نیز پیمان گرفتیم، ولی آنان بخش مهمی از آنچه را تذکر داده شده بودند، به فراموشی سپردند، پس ما تا روز قیامت میانشان دشمنی و کینه افکندیم، و زودا که خداوند آنها را از آنچه میکردند آگاه کند آری، از جانب خدا نور و کتاب روشنگری برای شما آمده است
15 - ای اهل کتاب! همانا فرستادهی ما به سوی شما آمده است که بسیاری از حقایق کتاب آسمانی را که نهان میکردید برایتان روشن سازد و [البته] از بسیاری میگذرد
16 - خدا هر کس را که در پی جلب رضای اوست، به وسیله آن [کتاب] به راههای امن و سلامت رهنمون میشود، و به خواست خود، آنها را از تاریکیها به نور میبرد و به راهی راست هدایتشان میکند
17 - آنها که گفتند: خدا همان مسیح، پسر مریم است، مسلما کافر شدند بگو: اگر خدا اراده کند که مسیح، پسر مریم و مادرش و هر کس را که در زمین است، جملگی به هلاکت رساند، چه کسی میتواند دفاع کند! فرمانروایی آسمانها و زمین و آنچه میان آنهاست خاص خداوند است و او هر چه خواهد میآفریند و خداوند بر هر چیزی تواناست
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
#ارسالی
خسته ام رفیق...
گرفته است هواے زمین!💔
دستم را بگیر و مرا هم با خودت ببر تا آسمان🖐🏻🥀✨
#شهید_مصطفے_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
°【اول صبح :
پس از گفتن
✨ یک بسم اللهــــــــــ
از دل و جان تو بگو
°【 حسین اباعبداللهـــ♡ــــ... 】°
🌱با سلام بر
🌱سرور و سالار شهیدان
🌱اقا اباعبدالله
🌱شروع میکنیم
°【♥️ اَلسلامُ علی الحُسین
وعلی علی بن الحُسین
وَعلی اُولاد الـحسین
وعَلی اصحاب الحسین ♥️】°
@abalfazleeaam
1400/10/20
#السلام_علی_الحسین_و_علی_علی_ابن_الحسین_و_علی_اولاد_الحسین_و_علی_اصحاب_الحسین_و_علی_أخیک_المظلوم_ابالفضل_العباس_و_علی_اختک_الحوراء_زينب_كبري #دلیل_زندگیم_حسین❤ #الحمدلله_الذی_خلق_الحسین #شاه_دلم_حسین❤ #وطنم_کربلا #امیری_حسین_و_نعم_الامیر❤️ #حب_الحسین_یجمعنا❤ #لبیک_یا_حسین❤ #یا_لثارات_الحسین #نحن_عشاق_الحسین❤️ #بابی_انت_و_امی_یا_اباعبدالله #بیچاره_اون_که_حرم_ندیده😔 #بیچاره_تراون_که_دیدکربلاتو😭 #بین_الحرمین❤ #چاي_عراقي #عاشق_کربلا_دلتنگ_حرم #یا_ابا_عبدالله❤️ #شش_گوشه_حسینم_آرزوست❤️ #یا_باب_الحوائج_علی_اصغر_علیه_السلام #سکینه_بنت_الحسین #قمر_العشيرة #رقیه_بنت_الحسین #قتیل_العبرات #اللهم_الرزقنا_کربلا💚🤲💚 #اللهم_الرزقنا_حرم💔 #بطلب_دلتنگیم_ارباب_جانم💔😔 #قدیمی_ترین_رفیقم_حسین #شاهزاده_علی_اکبر_ع💓 #امام_سجاد_ع #کربلای_معلی
https://www.instagram.com/p/CYjHEbvrXlY/?utm_medium=share_sheet
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
.
پروژه توسعه حرم حضرت امام حسين عليه السلام و خیابان باب القبله براى پذيرايى بيشتر از زائران ميليونى ماه محرم و اربعين حسينى در بهشت روى زمين كربلا.
🗓دوشنبه ۶ جمادی الثانی ، ۲۰ دی ماه ۱۴۰۰
@abalfazleeaam
1400/10/20
__________________________
#حسين_محور_اتحاد#الحسين_يوحدنا
#کربلا#حرم #اربعین #خبر#ياحسين
#لبیک_یاحسین#یا_زهرا #حضرت_ام_البنین
#كربلاء #تصويري#محرم#اكسبلور_فولو
#شیعه #اللهم #بين_الحرمين#اربعین۱۴۰۰
#مداحی#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #ایران #تهران #اصفهان
#امام_حسین#اسلام #تشيع #karbala
#حضرت_زهرا
https://www.instagram.com/p/CYjKpNmN4dn/?utm_medium=share_sheet
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وچهار
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان #کوه_نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت:
_"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند.
رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت:
_"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم...
اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
_"نه شهلا...می دانم #تمام_این_زحمت_ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر #نیستم."
آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم...
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود...
و محسن، خواهر زاده ام، داشت با #سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود،
ایوب #طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.
تنها آمدم تهران تا کنار #خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت.
ایوب گفت:
_"من هم تا #چهل_روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه #مقاله_انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود:
👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉
مقاله اش با #کلی_سانسور در روزنامه چاپ شد.
ایوب #عصبانی شد.
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد:
_"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم."
هول کردم:
_"دکتر رفتی؟"
_ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم.
_ آن #ترکش_کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک #تومور توی پایم درست شده...
گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم:
_"توی تبریز نه، بیا تهران."
با ناله گفت:
_"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم."
التماسش کردم:
_"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران
به روایت هسمر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وپنج
درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم #تبریز..
التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل
بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به #عصب_پایش چند ساعت خون نرسید.
#تومور را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد.
بعد از آن ایوب دیگر با #عصا راه می رفت.
پایی که #حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد.
شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است.
آن عضو گز گز می کند....
سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند....
#اعصاب_ضعیف ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند
نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم.
بالای سرم ایستاده بود.
پرسید:
_ "تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم:
_ "تبر را میخواهی چه کار؟"
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت:
_"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست."
#حالش خوب نبود، #نباید #عصبانیش می کردم....
یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.
+ راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت #دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت.
پایش را گذاشت لبه میز تحریر
چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند