eitaa logo
کشتی نجات
82 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
896 ویدیو
26 فایل
ان الحسين مصباح الهدى وسفينة النجاة
مشاهده در ایتا
دانلود
مقدس و افتخار ملی
دفاع مقدس تبدیل شده بود به محراب عبادت رزمندگان . مقدس فی سبیل الله
دفاع مقدس تبدیل شده بود به محراب عبادت رزمندگان . مقدس فی سبیل الله
🌴شعار همیشگی ما زمان جنگ بر رزمندگان اسلام بر شهیدان دفاع مقدس وصحنه های بدیع آن الهام بخش همه آزادگان جهان شده حتی به عنوان یک مدیریت راهبردی مورد توجه قشر کثیری از شباب و جوانان امروزی نیز قرار گرفته لذا اهمیت زنده نگه داشتن فرهنگ جهاد وشهادت برای مردم پرمنفعت وکارساز است. 🌴@safinatonejat401
مقدس و افتخار هر ایرانی
دردوران دفاع مقدس از هر 1000 طلبه 40 نفر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند، حال آن که طبق آمار در بقیّه اقشار از هر 1000 نفر 4 نفر شهید شده است. آمار 10 برابری شهدای روحانی، آزاده و جانباز نسبت به دیگر اقشار، گواه این حقیقت انکارناپذیر است که روحانیت براساس رسالت ذاتی خود، در دوران غرورآفرین دفاع مقدس، در کنار دیگر رزمندگان مخلص و شجاع، در دو عرصه تبلیغ و رزم پای به میدان جهاد گذاشت و سربلند از این آزمون بیرون آمد.
مقدس وافتخارملی
سلام دوستان گرامی صبح جمعه بانشاط وپر برکتی را انشا الله آغاز کرده باشید این صبح دل انگیز را پر بارتر کنیم به یاد ولی نعمتمون حضرت بقية الله با ذکر مخصوص این روز اللهم صل على محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌺🌺🌺
🔴‏می گویند از وحدت شیعه و سنی چه خیری دیده اید؟ می گوییم: نتیجه وحدت این شد که شخصی سنی مذهب با آموزه های امام خمینی شیعه شد و ۲۵ میلیون نفر را شیعه کرد در واقع دشمنان اسلام و شیعیان از این در هراسند. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🌴@safinatonejat401
وحدت شیعه وسنی علیه وهابیت وحدت رسول الله
♨️برنامه اپوزوسیون تغییر کرد 🔵بعد از شکست جریان ضدانقلاب در سالگرد ، برنامه آن‌ها برای به چالش کشاندن نظام تغییر کرد. آن‌ها با استفاده از برانگیخته کردن احساسات ملیتی به دنبال ایجاد آشوب داخل کشور هستند! 🔵جالب‌تر آنکه تمام فعالان فتنه مهسا کومله اینبار همه در ایجاد موج رسانه‌ای با ترند هشتک «اخراج افغانی مطالبه ملی» روی کار آمدند. از مجاهدین خلق و سلطنت‌طلب‌ها گرفته تا اصلاح‌طلبان و سکولارهای داخلی، همه در خط مقدم این عملیات هستند روباه پیر
🚨دم خروس تفرقه افکنیِ انگلیس در قضایای اخیر از شبکه‌ی انگلیسی BBC بیرون زد! در حالی که منافقین مزدور و لشکر سایبری ضدانقلاب و برخی افراد جاهل در ایران، در حال تحریک احساسات ایرانیان بر علیه مهاجران افغانستانی هستند؛ رسانه های فارسی زبان که مخاطب افغانستانی دارند با این تیتر ها در حال تحریک افغانستانی ها هستند! ✅این خط مشی انگلیس روباه صفت است؛ اختلاف بیانداز و حکومت کن! •┈┈••✾•
مقدس و افتخار ملی 🇮🇷 از جان گذشتیم ولی خاک ندادیم هم خاک حفظ شد وهم انقلاب اسلامی حفظ شد اما صدام نابود شد و نظام دیکتاتوری بعثی از هم پاشید آمریکا ضعیف تر از گذشته شد ایران بعنوان محور مقاومت با اقتدار کامل و ترقی حیرت انگیز نظامی همه را به کرنش واداشت .
مقدس وافتخارملی
مقدس و افتخار ایران وایرانی
مبارزه دولت رئیسی با نقدینگی وحشتناک ادامه دارد . 🌺
مقدس عزت وافتخار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺خانمی بدون روسری به حضور امام رحمه الله علیه می رسد و می گوید: "اینکه مرا بدون حجاب پذیرفتید، نشان می دهد نهضت شما عقب مانده نیست." جواب یک دقیقه ای حضرت امام راحل را ملاحظه بفرمایید.👆 ـــــــــــــــــــــــ🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
♦️امروز سالگرد ترور و شهادت سردار سید حمیدرضا هاشمی (سید علی موسوی)، فرمانده سازمان اطلاعات سپاه استان سیستان بلوچستان است. 🔹سید حمیدرضا هاشمی وقتی متوجه حمله مسلحانه اغتشاشگران به یک مرکز درمانی در زاهدان و آتش زدن آن مرکز می‌شود، سریع خودش را به آنجا می‌رساند و بعد از فراری دادن اشرار، چند خانم که در مرکز بودند را با ماشین شخصی خودش به منزل‌شان می‌رساند و به محل آشوب برمی‌گردد. سید مشغول امدادرسانی به مجروحان حادثه بود که توسط تروریستی که با تک تیرانداز در ساختمان مخروبه‌ای مستقر بوده بصورت هدفمند از ناحیه گردن مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد. 🔹مهمترین ویژگی دوره فرماندهی سردار هاشمی ایجاد تحرک ویژه در موضوع عملیات های موفق علیه گروه های تروریستی در منطقه بود. طی دوران فرماندهی او جمعی از اشرار و سرکردگان و عوامل گروهک های تروریستی دستگیر یا به هلاکت رسیدند. 🔹شاید دقیق ترین گزاره این باشد که‌ وقتی آشوب و ناآرامی می‌شود، گروهک های تروریستی فرصت پیدا می‌کنند، موانع اصلی سر راه خود را از سر راه بردارند. ____________________________ 🌴امنیت آسان به دست نیامده قدرش را بدانیم. 🌷دسته گلی از جنس فاتحه و صلوات تقدیم کنیم به روح آسمانی او و دیگر شهدای امنیت ‌‌‌‌‌
حماسه و مقاومت🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 مهدی زاهدلویی کم‌تر از 20 سال داشت که در میدان اغتشاشات قم به شهادت رسید. خبرگزاری فارس ـ حماسه و مقاومت: اوضاع مالی‌شان خوب نبود. چند وقتی بود توانسته بودند اتاقی در یکی از روستا‌های زنجان بگیرند و مستقل از خانواده بهرام زندگی کنند. همسرش باردار بود و خودش در تهران کارگری می‌کرد. دی‌ماه ۸۱ بود که فرزندشان به دنیا آمد، نامش را گذاشتند مهدی، مهدی زاهدلویی. حالا مهدی شده بود امید مادر و انگیزه پدر. حالا مادر، نبودن‌های بهرام را بهتر تاب می‌آورد و بهروز هم دوری از خانه و کار در تهران را با عشق بیشتری تحمل می‌کرد تا بتواند زندگی بهتری برای همسر و فرزندش فراهم کند؛ تا جایی که یک بار ۳ ماه در تهران ماند تا هر چه می‌تواند کار کند و پول بیشتری برای خانواده ببرد. مهدی ۶ ماهه بود که بساط زندگی را جمع کردند و به قم رفتند. خانه ساده و جمع و جوری گرفتند و زندگی را ادامه دادند. بهرام هم در کارخانه کار می‌کرد و با حقوق بخور و نمیر کارگری، زندگی خودش و خانواده‌اش را می‌گذراند مهدی روز به روز قد می‌کشید و مادر همه جا او را دنبال خود می‌برد. پرشور و هیجان بود و روی زمین بند نمی‌شد. انگار آفریده شده بود که بدود. یکی از جاهایی که در آن آرام می‌گرفت، هیأت امام حسین علیه‌السلام بود. وقتی کوچک بود مادر او را به دنبال خود هیأت می‌برد و وقتی بزرگ شد او سعی می‌کرد مادر و خواهر و بردار کوچک‌ترش را با خود به هیأت ببرد. روزی از کنار زنی دست‌فروش می‌گذشتند که جوراب‌های روی بساط چشمان مهدی را به سمت خود کشید. بالای سر بساط ایستاد. نگاهی کرد و گفت: «همه جورابات با هم چند؟» تعجب را می‌شد در صورت زن دید. قیمت را گفت. مهدی همه پول را به زن دادو جوراب‌ها را جمع کرد، چند لحظه بعد همه را به زن برگرداند و هدیه داد به خودش. کمی که بزرگ‌تر شد و مردی شده بود برای خودش، آرام و قرار نداشت و همیشه باید سراغ او را در هیأت، مسجد، پایگاه بسیج، امام‌زاده و امثال این جاها می‌گرفتند. با اینکه طلبه بود، اما پدر دلش از نبودن‌های تا دیروقت مهدی شور می‌زد. می‌دانست مهدی کجاها می‌رود اما مطمئن نبود که خطایی از او سر نمی‌زند. نگران عاقبت پسرش بود و به همسرش می‌گفت: «نکنه مهدی کاری کنه آبرومون بره؟ همش بیرونه. هیچ وقت تو خونه نیست.» نبودن‌هایش بهرام را نگران ‌می‌کرد. یک بار دلش طاقت نیاورد و رو به مهدی کرد و گفت: «زود می‌ری، دیر میای! یه وقت کاری نکنی آبرومون بره؟» مهدی آرام جواب پدرش را داد: «نه بابا! خیالت راحت باشه.» بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، رو به پدرش کرد و گفت: «اصلاً می‌دونی چیه بابا؟! کاری می‌کنم بهم افتخار کنی.» بهرام آن روز متوجه منظور مهدی نشد. مهدی به پدرش گفت: «اصلاً می‌دونی چیه بابا؟! کاری می‌کنم بهم افتخار کنی.» خدا را شکر پدرم شاغل است کرونا که شیوع پیدا کرد، برعکس همه که در کنج خانه‌های خود پناه گرفته بودند، مهدی بیش از پیش ستاره سهیل شد؛ از ضدعفونی کوچه و خیابان، تا توزیع بسته‌های مواد غذایی و ماسک و دارو و ... برای نیازمندان این طرف و آن طرف می‌دوید. وقتی به او می‌گفتند که برای خانواده خودت هم ماسک بردار و ببر، می‌گفت: «بابام کارگره. می‌تونه کار کنه. باید به کسایی برسیم که تو بدترین شرایط زندگی می‌کنند.» گاهی با خانواده به امام‌زاده شاه ابراهیم علیه‌السلام می‌رفتند. مهدی نذری‌ها را می‌گرفت، به مناطق محروم می‌برد و بین مردم و بچه‌ها پخش می‌کرد. انگاری خودش و خانواده‌اش هر روز پول پارو می‌کنند و هیچ نیازی به این چیزها ندارند. هر چقدر به او می‌گفتند: «خوب چرا این طوری می‌کنی، مگه ما خودمون نیاز نداریم؟»، می‌گفت: «خدا رو شکر بابا سر کار می‌ره و پول در میاره. شما نمی‌دونید چه خانواده‌هایی با چه شرایطی دارن زندگی می‌کنند.» روز مادر هر سال دلش طاقت نمی‌آورد حواسش فقط به مادر خودش باشد. هدیه‌ای می‌خرید و به سراغ زنانی می‌رفت که به هر دلیلی از فرزندانشان دور هستند. به آن‌ها سر می‌زد و چند دقیقه‌ای کنارشان می‌نشست و می‌خنداندشان. آخر غیر ممکن بود کسی غمگین کنار مهدی بنشیند و خندان بلند نشود، از بس که مهدی شوخ و بشاش بود. مگر تو چند سال داری که شهید شوی؟ چند وقتی بود مهدی وردست دایی‌اش در کارگاه تیرچه بلوک کار می‌کرد. اواخر تابستان ۱۴۰۱، به
مهدی خبر دادند که دایی قرار است راهی کربلا شود. خودش آرزوی کربلا رفتن داشت اما به خاطر مشکل سربازی‌اش قسمتش نمی‌شد. به سراغ دایی رفت و به او گفت: «دایی دعا کن من شهید شم.» دایی چشمانش گرد شد و شوخی ـ جدی گفت: «مگه تو چند سالته که شهید شی؟» از کربلا که برگشت، مهدی از او پرسید که چه دعایی برایش کرده؟ دایی جواب داد: «دعا کردم آخر عاقبت به خیر شی.» میدان امینی بیات قم ناامن بود چند روز بعد اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ شروع شد. قم هم مثل خیلی از استان‌های دیگر شلوغ شده بود و اغتشاشگرها برای مردم مزاحمت جانی، مالی و روانی ایجاد می‌کردند. در قم، میدان امینی بیات به یکی از پاتوق‌های آشوبگران تبدیل شده بود و برای مردم عادی جایی خطرناک به حساب می‌آمد. چرا که آشوبگرها به هیچ کس رحم نمی‌کردند و اگر کسی آن طرف‌ها پیدایش می‌شد، تضمینی به سالم خانه برگشتنش نبود مهدی هم این را می‌دانست و به هر کس که سر راهش قرار می‌گرفت سفارش می‌کرد که حواسشان به بچه‌هایشان باشد تا طرف آن میدان نروند. چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ بود و مهدی به مادرش گفت: «می‌رم برای هفته دفاع مقدس با بچه‎‌ها سنگر درست کنیم. ساعت ۵ بر می‌گردم.» مادر «باشه»ای گفت و آماده شد تا به خانه خواهرش برود. پس مهدی کجاست؟ بعد از چند ساعت بهرام به خانه برگشت. عادت داشت وقتی از سر کار به خانه بر می‌گردد سراغ بچه‌ها را از همسرش بگیرد؛ اما آن روز کسی خانه نبود. بعد از چند دقیقه همسرش به خانه برگشت و چای تازه‌دمی برای همسرش ریخت. بهرام پرسید: «پس مهدی کجاست؟» همسرش جواب داد: «تو هم که همیشه همینو می‌پرسی! کجا می‌خواد باشه؟ همیشه خدا یا پایگاه بسیجه یا مسجد.» بهرام چای‌اش را نوشید. چند دقیقه‌ای گذشت؛ صدای زنگ گوشی بهرام درآمد. همان پسرعمویش بود که خیلی دیر به دیر به آن‌ها زنگ می‌زد. یعنی چه کاری می‌توانست داشته باشد؟ تلفن را جواب داد: «سلام بهرام خوبی؟ ببین شهر شلوغ شده. نذار مهدی بره بیرون. اغتشاشگرا به کسی رحم نمی‌کنن. بگو مواظب خودش باشه.» بهرام با تعجب تشکری کرد و گوشی را قطع کرد. چند دقیقه بعد در خانه را زدند. دایی مهدی بود. می‌گفت: «شماره کارت مهدیو بدید. می‌خوام دستمزدشو براش بریزم.» بهرام که کمی شک کرده بود و اوضاع به نظرش غیر عادی می‌رسید، گفت: «چیزی شده؟» دایی جواب داد: «نه بابا! چی می‌خواد شده باشه؟» بهرام فکری کرد و گفت: «قَسَمت می‌دم بگو چی شده؟ چرا یهو اومدی شماره کارت بگیری؟ مهدی چیزیش شده؟» دایی که دید انگار بهرام بوهایی برده است، حرفش را زیر زبانش مزه مزه کرد و گفت: «راستش مهدی رو زدند. به دنده‌هاش سنگ خورده. نگرانش نباش. عموش بردتش بیمارستان بهشتی. الان اونجا بستریه.» مسیرشان از خیابان امینی بیات می‌گذشت بهرام شوکه شده بود. نفهمید چگونه سوییچ ماشین نیمه قراضه‌اش را برداشت و به سمت خیابان رفت. پشت فرمان نشست اما بدنش رمق نداشت استارت ماشین را بزند. سوییچ را به دایی مهدی داد و گفت: «تو بشین پشت فرمون.» دایی مهدی هم «باشه»ای گفت و راه افتادند. سر راهشان از خیابان امینی بیات می‌گذشتند. خیلی شلوغ بود. به همه طرف سنگ پرت می‌کردند و عربده می‌کشیدند. انگار وایکینگ‌ها حمله کرده بودند. معلوم نبود آن وسط‌ها چند نفر آسیب دیده بودند. بهرام صد بار مرد و زنده شد تا توانستند از میان آن جمعیت راه باز کنند و به کمربندی برسند. سر راهشان از خیابان امینی بیات می‌گذشتند. خیلی شلوغ بود. به همه طرف سنگ پرت می‌کردند و عربده می‌کشیدند بابات برات بمیره وقتی بالاسر مهدی رسید، صورتش خیس اشک شد، بلند بلند می‌گفت: «مهدی! بابات برات بمیره چرا اینطوری شدی؟ کی تو رو این طوری کرده؟»  مهدی خیلی درد داشت و بدنش تکه و پاره شده بود اما به هوش بود. حرف زدن برایش سخت بود اما طاقت اشک بابایش را نداشت، تکانی خورد و گفت: «بابا! نگران من نباش! من خوبم. چیزیم نیست.» بهرام دست‌ها و پاهای مهدی را می‌بوسید و گریه می‌کرد، مهدی پشت سر هم می‌‌گفت: «خوب می‌شم بابا، ناراحت نباش.» وقتی مادرش رسید هم همان آش بود و همان کاسه. کار مهدی شده بود تلاش برای آرام کردن پدر و مادرش.  مهدی را در همان خیابان امینی بیاتی که به همه می‌گفت آن طرف‌ها نروید زده بودند؛ رفته بود تا نگذارد آشوبگرها به کسی آسیب برسانند، غافل از آن که خودش را گوشه‌ای خفت می‌کنند و چند نفری با چاقو تا می‌توانند او را می‌زنند. حالا در کنار تکه پاره‌های بدنش، قلبش آسیب دیده بود و ممکن بود کار دستش دهد. عمل‌های سنگینی در پیش داشت. رفته بود تا نگذارد آشوبگرها به کسی آسیب برسانند، غافل از آن که خودش را گوشه‌ای خفت می‌کنند و چند نفری با چاقو تا می‌توانند او را می‌زنند اگر حال مهدی بهتر است پس چرا دل پدر شور می‌زند
مهدی ۱۰ روز در بیمارستان بهشتی بود. با هر سختی بود درد را طاقت آورد. روز دهم، کادر بیمارستان، بعد از کمیسیون پزشکی که برای بررسی حال او انجام داده بودند، به بهرام گفتند: «حال پسرتون نسبتاً بهتره. اگه رضایت بدین، منتقلش کنیم بیمارستان بقیة‌الله تهران. اونجا امکاناتش بهتره.» بهرام هم رضایت داد و مهدی را به تهران بردند. اما از آن شب دیگر بیمارستان جواب تلفن‌های آن‌ها را نمی‌داد. دل بهرام شور می‌زد اما خوشحال بود که به او گفته بودند حال پسرش بهتر شده. روز بعد، یعنی ۱۰ مهرماه ۱۴۰۱، دایی مهدی به خانه آن‌ها آمد. بغض داشت. بهرام گفت: «چی شده؟» دایی مهدی گفت: «نترسین بابا هیچی نشده.» چند دقیقه بعد باجناق بهرام هم از راه رسید. دیگر معلوم بود یک اتفاقی افتاده است. بهرام و همسرش آرام و قرار نداشتند. می‌گفتند: «حتماً یه چیزی شده. راستش رو بگین مهدی چیزیش شده؟» بهرام رو به باجناقش کرد و گفت: «اگه چیزی نشده تو برا چی اومدی اینجا؟» باجناق جواب داد: «اومدم سر بزنم فقط.» اما باورشان نمی‌شد. گوشی بهرام باز هم زنگ خورد. دامادشان بود: «سلام. ناراحت نشیدا، می‌خواستم برم ملاقات مهدی، اما گفتن مهدی شهید...» هنوز کلمه شهید به طور کامل از دهان خارج نشده بود که بهرام گوشی را پرت کرده و شروع کرد به شیون و فریاد. پدر داد می‌زد و ناله می‌کرد و مادر جیغ می‌کشید و سر و صورت خود را با ناخن‌های کوتاهش می‌خراشید. حالا دیگر روسری مادر باید سیاه باشد چند دقیقه بعد خانه پر از مهمان شد. مردها پدر مهدی را در آغوش می‌کشیدند و زن‌ها تلاش می‌‌کردند نگذارند مادر مهدی صورت خود را با دست‌ها و ناخن‌هایش تکه و پاره کند. خانمی شالی مشکی از گوشه‌ای پیدا کرده بود و سعی می‌کرد مجالی پیدا کند تا آن را بر روی روسری رنگی مادر مهدی بیاندازد. هر از گاهی از پدر ناله‌‌ای به گوش می‌رسید و دل آجرهای خانه از درد صدایش به خون می‌نشست، اما صدای ناله‌‌ها و جیغ‌های مادر حتی یک لحظه قطع نمی‌شد. مادر گوشه‌ای روی زمین نشسته بود و تلاش می‌کرد چیزی از پوست و گوشت خود باقی نگذارد تا لحظه‌های بدون مهدی را نبیند، اما پدر گوشه‌ای استوار ایستاده بود و هر از گاهی تمام توان خود را جمع می‌کرد تا اجازه ندهد زانوانش او را جلوی آن همه مرد بر روی زمین افکند. کاش من به جای مهدی می‌رفتم، آخر اگر من را ببرند باز هم مهدی هست! نازنین‌، خواهر کوچک مهدی، اما نمی‌دانست چه شده، یا شاید هم می‌دانست و نمی‌خواست باور کند. او دنیای بدون داداش مهدی را نمی‌شناخت و نمی‌خواست بشناسد. می‌خواستند برای مراسم ختم مهدی به زنجان بروند که نازنین گفت: «به داداشم بگید بیاد بریم. نمی‌شه که مهدی نباشه.» هنوز منتظر بود مهدی را از بیمارستان به خانه بیاورند. وقتی سعی می‌کردند به او توضیح دهند که برای داداشش چه اتفاقی افتاده و چه کسانی او را کشته‌اند، با همان زبان کودکانه‌اش می‌گفت: «ای کاش من را جای مهدی می‌بردند؛ آخه اگه مهدی نباشه، دیگه مهدی نداریم، اما اگه منو ببرند بازم مهدی هست!» «ای کاش من را جای مهدی می‌بردند؛ آخه اگه مهدی نباشه، دیگه مهدی نداریم، اما اگه منو ببرند بازم مهدی هست!» او عکس مهدی را با همان دستان کودکانه‌اش هر شب می‌بوسد و روی سینه می‌گذارد تا خوابش ببرد. حالا دقیقاً یک سال از رفتن مهدی گذشته، یک سال است که مادرش صدای مهدی را نشنیده. مهدی‌ای که تا پارسال نهایت یک هفته می‌رفت مشهد و آن هم مرتب به مادرش زنگ می‌زد تا صدایش خیال مادرش را راحت کند که حال مهدی خوب است، حالا یک سال است به مادرش زنگ نزده. روحش شاد و یادش گرامی باد🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اغتشاشات پاییز 1401 شهدای امنیت شهید مهدی زاهدلویی