مهدی خبر دادند که دایی قرار است راهی کربلا شود. خودش آرزوی کربلا رفتن داشت اما به خاطر مشکل سربازیاش قسمتش نمیشد. به سراغ دایی رفت و به او گفت: «دایی دعا کن من شهید شم.»
دایی چشمانش گرد شد و شوخی ـ جدی گفت: «مگه تو چند سالته که شهید شی؟»
از کربلا که برگشت، مهدی از او پرسید که چه دعایی برایش کرده؟ دایی جواب داد: «دعا کردم آخر عاقبت به خیر شی.»
میدان امینی بیات قم ناامن بود
چند روز بعد اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ شروع شد. قم هم مثل خیلی از استانهای دیگر شلوغ شده بود و اغتشاشگرها برای مردم مزاحمت جانی، مالی و روانی ایجاد میکردند. در قم، میدان امینی بیات به یکی از پاتوقهای آشوبگران تبدیل شده بود و برای مردم عادی جایی خطرناک به حساب میآمد. چرا که آشوبگرها به هیچ کس رحم نمیکردند و اگر کسی آن طرفها پیدایش میشد، تضمینی به سالم خانه برگشتنش نبود
مهدی هم این را میدانست و به هر کس که سر راهش قرار میگرفت سفارش میکرد که حواسشان به بچههایشان باشد تا طرف آن میدان نروند. چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ بود و مهدی به مادرش گفت: «میرم برای هفته دفاع مقدس با بچهها سنگر درست کنیم. ساعت ۵ بر میگردم.» مادر «باشه»ای گفت و آماده شد تا به خانه خواهرش برود.
پس مهدی کجاست؟
بعد از چند ساعت بهرام به خانه برگشت. عادت داشت وقتی از سر کار به خانه بر میگردد سراغ بچهها را از همسرش بگیرد؛ اما آن روز کسی خانه نبود. بعد از چند دقیقه همسرش به خانه برگشت و چای تازهدمی برای همسرش ریخت. بهرام پرسید: «پس مهدی کجاست؟»
همسرش جواب داد: «تو هم که همیشه همینو میپرسی! کجا میخواد باشه؟ همیشه خدا یا پایگاه بسیجه یا مسجد.» بهرام چایاش را نوشید.
چند دقیقهای گذشت؛ صدای زنگ گوشی بهرام درآمد. همان پسرعمویش بود که خیلی دیر به دیر به آنها زنگ میزد. یعنی چه کاری میتوانست داشته باشد؟ تلفن را جواب داد: «سلام بهرام خوبی؟ ببین شهر شلوغ شده. نذار مهدی بره بیرون. اغتشاشگرا به کسی رحم نمیکنن. بگو مواظب خودش باشه.» بهرام با تعجب تشکری کرد و گوشی را قطع کرد.
چند دقیقه بعد در خانه را زدند. دایی مهدی بود. میگفت: «شماره کارت مهدیو بدید. میخوام دستمزدشو براش بریزم.»
بهرام که کمی شک کرده بود و اوضاع به نظرش غیر عادی میرسید، گفت: «چیزی شده؟»
دایی جواب داد: «نه بابا! چی میخواد شده باشه؟»
بهرام فکری کرد و گفت: «قَسَمت میدم بگو چی شده؟ چرا یهو اومدی شماره کارت بگیری؟ مهدی چیزیش شده؟»
دایی که دید انگار بهرام بوهایی برده است، حرفش را زیر زبانش مزه مزه کرد و گفت: «راستش مهدی رو زدند. به دندههاش سنگ خورده. نگرانش نباش. عموش بردتش بیمارستان بهشتی. الان اونجا بستریه.»
مسیرشان از خیابان امینی بیات میگذشت
بهرام شوکه شده بود. نفهمید چگونه سوییچ ماشین نیمه قراضهاش را برداشت و به سمت خیابان رفت. پشت فرمان نشست اما بدنش رمق نداشت استارت ماشین را بزند. سوییچ را به دایی مهدی داد و گفت: «تو بشین پشت فرمون.» دایی مهدی هم «باشه»ای گفت و راه افتادند.
سر راهشان از خیابان امینی بیات میگذشتند. خیلی شلوغ بود. به همه طرف سنگ پرت میکردند و عربده میکشیدند. انگار وایکینگها حمله کرده بودند. معلوم نبود آن وسطها چند نفر آسیب دیده بودند. بهرام صد بار مرد و زنده شد تا توانستند از میان آن جمعیت راه باز کنند و به کمربندی برسند.
سر راهشان از خیابان امینی بیات میگذشتند. خیلی شلوغ بود. به همه طرف سنگ پرت میکردند و عربده میکشیدند
بابات برات بمیره
وقتی بالاسر مهدی رسید، صورتش خیس اشک شد، بلند بلند میگفت: «مهدی! بابات برات بمیره چرا اینطوری شدی؟ کی تو رو این طوری کرده؟» مهدی خیلی درد داشت و بدنش تکه و پاره شده بود اما به هوش بود. حرف زدن برایش سخت بود اما طاقت اشک بابایش را نداشت، تکانی خورد و گفت: «بابا! نگران من نباش! من خوبم. چیزیم نیست.» بهرام دستها و پاهای مهدی را میبوسید و گریه میکرد، مهدی پشت سر هم میگفت: «خوب میشم بابا، ناراحت نباش.»
وقتی مادرش رسید هم همان آش بود و همان کاسه. کار مهدی شده بود تلاش برای آرام کردن پدر و مادرش.
مهدی را در همان خیابان امینی بیاتی که به همه میگفت آن طرفها نروید زده بودند؛ رفته بود تا نگذارد آشوبگرها به کسی آسیب برسانند، غافل از آن که خودش را گوشهای خفت میکنند و چند نفری با چاقو تا میتوانند او را میزنند. حالا در کنار تکه پارههای بدنش، قلبش آسیب دیده بود و ممکن بود کار دستش دهد. عملهای سنگینی در پیش داشت.
رفته بود تا نگذارد آشوبگرها به کسی آسیب برسانند، غافل از آن که خودش را گوشهای خفت میکنند و چند نفری با چاقو تا میتوانند او را میزنند
اگر حال مهدی بهتر است پس چرا دل پدر شور میزند
مهدی ۱۰ روز در بیمارستان بهشتی بود. با هر سختی بود درد را طاقت آورد. روز دهم، کادر بیمارستان، بعد از کمیسیون پزشکی که برای بررسی حال او انجام داده بودند، به بهرام گفتند: «حال پسرتون نسبتاً بهتره. اگه رضایت بدین، منتقلش کنیم بیمارستان بقیةالله تهران. اونجا امکاناتش بهتره.» بهرام هم رضایت داد و مهدی را به تهران بردند.
اما از آن شب دیگر بیمارستان جواب تلفنهای آنها را نمیداد. دل بهرام شور میزد اما خوشحال بود که به او گفته بودند حال پسرش بهتر شده. روز بعد، یعنی ۱۰ مهرماه ۱۴۰۱، دایی مهدی به خانه آنها آمد. بغض داشت. بهرام گفت: «چی شده؟»
دایی مهدی گفت: «نترسین بابا هیچی نشده.»
چند دقیقه بعد باجناق بهرام هم از راه رسید. دیگر معلوم بود یک اتفاقی افتاده است. بهرام و همسرش آرام و قرار نداشتند. میگفتند: «حتماً یه چیزی شده. راستش رو بگین مهدی چیزیش شده؟»
بهرام رو به باجناقش کرد و گفت: «اگه چیزی نشده تو برا چی اومدی اینجا؟»
باجناق جواب داد: «اومدم سر بزنم فقط.»
اما باورشان نمیشد.
گوشی بهرام باز هم زنگ خورد. دامادشان بود: «سلام. ناراحت نشیدا، میخواستم برم ملاقات مهدی، اما گفتن مهدی شهید...»
هنوز کلمه شهید به طور کامل از دهان خارج نشده بود که بهرام گوشی را پرت کرده و شروع کرد به شیون و فریاد. پدر داد میزد و ناله میکرد و مادر جیغ میکشید و سر و صورت خود را با ناخنهای کوتاهش میخراشید.
حالا دیگر روسری مادر باید سیاه باشد
چند دقیقه بعد خانه پر از مهمان شد. مردها پدر مهدی را در آغوش میکشیدند و زنها تلاش میکردند نگذارند مادر مهدی صورت خود را با دستها و ناخنهایش تکه و پاره کند. خانمی شالی مشکی از گوشهای پیدا کرده بود و سعی میکرد مجالی پیدا کند تا آن را بر روی روسری رنگی مادر مهدی بیاندازد.
هر از گاهی از پدر نالهای به گوش میرسید و دل آجرهای خانه از درد صدایش به خون مینشست، اما صدای نالهها و جیغهای مادر حتی یک لحظه قطع نمیشد.
مادر گوشهای روی زمین نشسته بود و تلاش میکرد چیزی از پوست و گوشت خود باقی نگذارد تا لحظههای بدون مهدی را نبیند، اما پدر گوشهای استوار ایستاده بود و هر از گاهی تمام توان خود را جمع میکرد تا اجازه ندهد زانوانش او را جلوی آن همه مرد بر روی زمین افکند.
کاش من به جای مهدی میرفتم، آخر اگر من را ببرند باز هم مهدی هست!
نازنین، خواهر کوچک مهدی، اما نمیدانست چه شده، یا شاید هم میدانست و نمیخواست باور کند. او دنیای بدون داداش مهدی را نمیشناخت و نمیخواست بشناسد. میخواستند برای مراسم ختم مهدی به زنجان بروند که نازنین گفت: «به داداشم بگید بیاد بریم. نمیشه که مهدی نباشه.» هنوز منتظر بود مهدی را از بیمارستان به خانه بیاورند.
وقتی سعی میکردند به او توضیح دهند که برای داداشش چه اتفاقی افتاده و چه کسانی او را کشتهاند، با همان زبان کودکانهاش میگفت: «ای کاش من را جای مهدی میبردند؛ آخه اگه مهدی نباشه، دیگه مهدی نداریم، اما اگه منو ببرند بازم مهدی هست!»
«ای کاش من را جای مهدی میبردند؛ آخه اگه مهدی نباشه، دیگه مهدی نداریم، اما اگه منو ببرند بازم مهدی هست!»
او عکس مهدی را با همان دستان کودکانهاش هر شب میبوسد و روی سینه میگذارد تا خوابش ببرد.
حالا دقیقاً یک سال از رفتن مهدی گذشته، یک سال است که مادرش صدای مهدی را نشنیده. مهدیای که تا پارسال نهایت یک هفته میرفت مشهد و آن هم مرتب به مادرش زنگ میزد تا صدایش خیال مادرش را راحت کند که حال مهدی خوب است، حالا یک سال است به مادرش زنگ نزده.
روحش شاد و یادش گرامی باد🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اغتشاشات پاییز 1401
شهدای امنیت
شهید مهدی زاهدلویی
محبوبترین های عصر ما.
چرا یک عده ای هرچه تلاش می کنند محبوب مردم و محبوب خدا نمی شوند ولی برعکس یه عده ای هرچه از شهرت و مسئولیت فرار میکنند
خداوند عزت و شوکت و شهرت وشجاعت وشهامت و محبوبیت به آنها می دهد به گونه ای که وجودشان چون خورشید گرما بخش ،حرکت آفرین ، امید افزا ، پربرکت ودلگرم کننده است به اندازه ای که افراد مختلف با اندیشه ها و انگیزه های متفاوت زبان به تمجید و تحسین آن ها باز می کنند .
#امام خامنه ای یگانه رهبر پاک سرشت وپاکدست ومقتدر جهان .
#سردار سلیمانی شجاعترین نظامی محبوب و صادق الوعد جهان.
🌺اَفلَحَ مَن صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺🌺🌺
🌴@safinatonejat401
کم حرف میزد، سه تاپسرش شهید شده بودن، پرسیدم مادرجان چندسالته؟! گفت هزار سال، خندیدم...
در حالیکه صداش میلرزید گفت شوخی نمیکنم به اندازه ی هزار سال
بهم سخت گذشت...
🌴@safinatonejat401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هذا حفيد محمّد، هذا نشيد عليّ، هذا بشائر عيسى هذا، هذا #نصرالله ..
ـــــــــــــــــــــــ
به كوري چشم مخالفین ومعاندین نسل پیغمبر هچنان پیشرو ،مقدر و محبوب.
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official
علی هاشم فعال رسانهای سعودی : لنگه کفش قاسم سلیمانی اندازه کل آل سعود میارزد!
🌴@safinatonejat401
📛سیاسیترین اتفاقات در ورزشگاههای سرتاسر جهان اتفاق میافتد!
👈🏻هر کسی خواست در مورد لغو بازی سپاهان _ الاتحاد بگوید؛ باید تندیس #حاج_قاسم را برمیداشتند تا بازی انجام شود، یا اصلا مگر ورزشگاه جای تندیس است، یا فوتبال را سیاسی نکنید، این عکسها را در جواب [من باب نمونه] تحویلش دهید!
#استانداردهای_دوگانه
✍میلاد خورسندی
🏰 صلوات نامه قدیمی ها، روحشان شاد 🏰
☘️ اول خوانیم خدا را*
*رسول انبیا را*
*علی مرتضی را*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
🍀 صلوات را خدا گفت*
*جبرئیل بارها گفت*
*در شان مصطفی گفت*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
☘ شاه نجف علی است*
*سرور دین علی است*
*شیر خدا علی است*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
🍀 یا رب به حق زهرا*
*شفیع روز جزا*
*یعنی که خیر النساء*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
☘️ بعد از علی حسن بود*
*چون غنچه در چمن بود*
*نور دو چشم من بود*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
🍀 بوی حسین شنیدیم*
*چون گل شکفته دیدیم*
*به مدعا رسیدیم*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
☘️ زین العباد دانا*
*سجاد است و بینا*
*می گفت وقت دعا*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
🍀 باقر امام دین است*
*نور خدا یقین است*
*فرزند عابدین است*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
☘ جعفر صبح صادق*
*هم نور و هم موافق*
*تاج سر خلایق*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
🍀 موسای با سعادت*
*با ذکر و با عبادت*
*می گفت در اسارت*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
☘ هشتم رضا امام است*
*از ضامنی تمام است*
*شاه غریب بنام است*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
🍀 ما شیعه تقی ایم*
*خاک ره نقی ایم*
*محتاج عسکری ایم*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
☘ مهدی به تاج و نورش*
*با پرچم رسولش*
*نزدیک شد ظهورش*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
🍀 یارب به حق زهرا*
*شفیع روز جزا*
*بخشا گناه ما را*
*صل علی محمد*
*صلوات بر محمد*
🌹☘️🌺☘️🌹☘️🌺☘️🌹
✍ ای مردمان بدانید،
*این ذکر را بخوانید تا در بلا نمانید*
🌺صل علی محمد صلوات بر محمد🌺
🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ
آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهم 🌹
🌹☘️🌺☘️🌹☘️🌺☘️🌹
👌لطفا این صلوات نامه را منتشر کنید؛ ثواب آن را به ارواح طیبه شهداء وامام شهداء و ارواح همه مؤمنین و مؤمنات و همه رفتگان و کسی که متن رو نوشته است🤲
#
🍃ال (ع) @ ♥️
«امنیت»، اصلیترین نیاز مردم و کشور
۱۴۰۱/۰۷/۱۱ بیانات حضرت امام خامنهای
الف) اهمیت و ضرورت امنیت
یکی از بزرگترین نعمتهای الهی
مقولهی امنیت، یک مقولهی بسیار مهم و استثنائی است. شما ببینید خداوند در قرآن کریم - «و امنهم من خوف» - یکی از بزرگترین نعمتهای خود را نعمت امنیت به شمار میآورد و آن را به رخ آن مردمی که مخاطب این معنا بودند، میکشد.
واجبتر از نان شب برای یک جامعه
امنیت... برای زندگی مردم و یک جامعه، گاهی از نان شب واجبتر و مهمتر است. خداوند متعال در قرآن کریم در مقام ذکر نعمتهای بزرگ خود به جامعه، میفرماید: «الّذی اطعمهم من جوع و امنهم من خوف»؛ یعنی گرسنگی و ناامنی در مقابل امنیت و راحتی و رفاه قرار دارد؛ اینها دو عنصر مقابل و مهمند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱بِاِسمِ الله العلی العظیم
عالم با اسم رب شروع شده .
همه کارها را ما باید با اسم رب شروع کنیم .
با اسم رب هم ختم می شود .
🌴@safinatonejat401