eitaa logo
سفیران فاطمیه
1.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
81 فایل
حجاب و عفاف گلچین اشعار نوحه و روضه احادیث روشنگری سواد رسانه ای نهج البلاغه قران اخبار مهم و روز تبلیغات پربازده سفیــــر 313 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/573243688C45fe529fd3
مشاهده در ایتا
دانلود
ای مرکز ثقل کهکشانِ دل من! خورشید بلند آسمان دل من! عمری است که من منتظر دیدارم یک جمعه بیا به جمکران دل من! اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ بالا رفتن سن حتمی است.... امــا اینکه روح تو پیر شود بستگی به خودت دارد ... ! ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ ... ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ ... ﻣﺒﺎﺩﺍ ! ﻣبادا ... ﺯﻧﺪﮔـــے ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ پایان آدمیزاد نه از دست دادن معشوق است نه رفتن یار نه تنهایی... هیچکدام پایان آدمی نیست! آدمی آن هنگام تمام میشود که دلش پیر شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۲۵ *═✧❁﷽❁✧═* آه از نهاد صمد درآمده بود🙊بالاخره به امام
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۲۶ *═✧❁﷽❁✧═* یک شب 🌃خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی😍 موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو 🚶‍♀رختخواب ها را بیاور.» رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ 💡نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم🚶‍♀ و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر👤 توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم😰 از بس که ترسیده بودم😵 با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی😇 شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم ❣می خواست بایستد. گفتم: «کیه⁉️» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم❌ ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم صمد بود😱 می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت😖 گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود که عصبانیتش را خمی دیدم. گفتم: «تو را به خدا🙏 برو🚶‍♂ خوب نیست. الان آبرویم می رود.»😢 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
🥀🌱🥀🌱 مبارکه ی نساء آیه ۱۱۰ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 👈وَمَنْ يَعْمَلْ سُوٓءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَحِيمًا . 👈و هر كه كار بدی كند یا به خود ستم نماید (ظلم به غیر یا ظلم به نفس كند یا گناه اعتقادی یا عملی نماید) سپس از خدا آمرزش طلبد خدا را آمرزنده و مهربان خواهد یافت. 👌هرکس توبه کند خدا آمرزنده ی مهربان است. 🥀🌱🥀🌱
خدا کنه بهم نگید تمومه فرصتت دعا بکن که خوب بشم آقا به حرمتت... یه کاری کن که من نشم دلیل گریه هات یه کاری کن نشم دلیل طول غیبتت... 💎اللهم عـــجل لولیک الفـــرج💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷 خیره شده بود به آسمان حسابی رفته بود توی لاک خودش... بهش گفتم: «چی شده محمد؟» انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدم ارباً اربا یعنی چی؟ میگن آدم مثل گوشت کوبیده میشه یا باید بعد از عملیات کربلای ۵ برم کتاب بخونم یا همین جا توی خط مقدم بهش برسم» توی بهشت زهرا که می‌خواستند دفنش کنند، دیدمش؛ جواب سؤالش رو گرفته بود با گلوله توپی که خورده بود به سنگرش، "ارباً اربا" شده بود مثل مولایش حسین (علیه‌السلام)👌 هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷 وامام شهدا🌷صلوات . 🌷 🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷
⁉️ که وقتی توی جمعی برای سلامتی و فرج امام زمان صلوات می‌فرستیم، شاید خود امام هم اونجا باشن؟!
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۲۶ *═✧❁﷽❁✧═* یک شب 🌃خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد.
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۲۷ *═✧❁﷽❁✧═* می خواستم گریه 😭کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام🚶‍♂ با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم🤐 من شده ام جن و تو بسم الله😏 اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل❤️ تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»👌 خیلی ترسیده 😰بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.» خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری💞 یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم😥 آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم🙏 توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم❌ دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه⁉️اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی👀 فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری⁉️» ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم❌ خنده اش گرفت☺️ گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست💞 دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد💯 من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی☹️ اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم👌 همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش👀 آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم❌ فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.»🙊 نفسی کشید 😤و گفت: «دوستم داری یا نه⁉️» ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱💐🌱💐 مبارکه ی نساء آیه ۱۱۴ 🌻بسم الله الرحمن الرحیم🌻 👈لَا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْوَاهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلَاحٍ بَيْنَ النَّاسِ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَٰلِكَ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا . 👈در بسیاری از رازگویی و سخنان در گوشی آنها خیری نیست، جز (رازگویی) آنهایی كه دستور صدقه یا كار نیك یا اصلاح در میان مردم دهند؛ و هر كه برای طلب خشنودی خداوند چنین كند به زودی او را پاداشی بزرگ خواهیم داد. 👌ملاک ایمان زیادنجوا کردن نیست. 💐🌱💐🌱
سلام امام زمانم✋🌸 نور را از صبحگاهت می خریم عشق را ما از نگاهت می خریم مهربانی را همیشه صبح به صبح از میان دکه چشم سیاهت می خریم 💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
۵۶ 🌷به نام خدای مهربان مهربان مهم ترین چیزی را که ما باید بفهمیم اون قسمتی از آیه ی شریفه ای است که باید ازش سر دربیاریم👌 اون چیه؟ 👈 "و نجعلهم ائمه " یعنی ما شما رو (مستضعفان) ائمه در زمین قرار می دهیم اینو بفهمیم بعضی ها فکر می کنند یعنی خدا می خواد همه ی ما رو رئیس قرار بده❌ مسلما همه ی ما رئیس نمیشیم پس اون چیزی که مهم هست این آیه را درک کنیم و بفهمیم✔️ که چی؟ اینکه ریاست را خوب بفهمیم مدیریت را خوب بفهمیم شیوه ی مدیریت درست را از شیوه ی مدیریت غلط تشخیص بدیم👌 بدونیم فرقشون چیه؟ این یه قسمتی از بخش ببخشید شما تو تیتر بحث نوشتید که اصلاح مدیریت از خانواده که☹️ این دیگه از کجا اومده؟ حساسیت نظام خانواده به عنوان آخرین آمادگی برای ظهور دلیلش چیه؟؟ اون وقت ما ربطش را خواهیم فهمید که چرا اهل بیت علیهم السلام ..... یلحظه صبر کن📛 چی گفتی الان 👈 اهل + بیت ؟؟؟ اهل بیت یعنی اهل یک خانواده ببینید اصلا پرژوه اسلام از اول از طرف یک خانواده اجرا شد چرا؟؟؟؟ السلام علیکم یا اهل بیت النبوه می خواییم به امام هامون سلام بدیم ولی خانوادگی اش می کنیم😍 الهی فدای این خانواده بشیم که چه رنج ها و سختی هایی کشیدن😢 از همون اول با این خانواده مشکل داشتند دختر این خانواده یا بعبارت دقیق تر سر مادر این خانواده چه بلایی آوردند😭 تو کوچه های مدینه کتکش زدند👋 فرق سر پدر خانواده را شکستند پسر بزرگترش را مسموم کردن پسر کوچک تر رو هم آواره ی بیابان ها😭 وقتی سرش را از تنش جدا کردن اهل و عیالش را منزل به منزل آواره کردن😭 فدای عمه ی سادات بشم هر وقت می خواستن بچه های کوچک رو کتک بزنن👋 خودش را سپر این بچه ها قرار می داد😭 صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم التماس دعای فرج و شهادت👌🌷✋ ان شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷 👈نیم ساعت قبل از کارهای خودش را با اذان هماهنگ میکرد که مبادا از خواندن اول وقت جا بماند. اضطراب نماز اول وقت همیشه در چهره اش نمایان بود👌 هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات . 🌷 🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانی 🌼💛 کی می‌خوایم دست برداریم از دل امام زمان شکستن😔 1⃣صلوات کوچولو برا آقا امام زمانت بفرست☺️
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۲۷ *═✧❁﷽❁✧═* می خواستم گریه 😭کنم. گفت: «مگر چه کار کرد
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۲۸ *═✧❁﷽❁✧═* جواب ندادم☹️ گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم😍اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه⁉️» جواب ندادم🤐گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری⁉️» آهسته جواب دادم: «بله.»🙊 انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن💞 گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای🏠 بسازم. قدم😍به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.»👌 بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است☺️ قشنگ حرف می زد و حرف هایش😍 برایم تازگی داشت. همان شب 🌃فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش👌 من گوش👂 می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها⏱ برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات📖 گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های 💔خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من😍 می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری😱» راست می گفت. خندیدم☺️ و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده😴 زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند🙈 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷