eitaa logo
سفیران فاطمیه
1.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
81 فایل
حجاب و عفاف گلچین اشعار نوحه و روضه احادیث روشنگری سواد رسانه ای نهج البلاغه قران اخبار مهم و روز تبلیغات پربازده سفیــــر 313 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/573243688C45fe529fd3
مشاهده در ایتا
دانلود
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۳۴ *═✧❁﷽❁✧═* نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و ب
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۳۵ *═✧❁﷽❁✧═* شبی🌃 که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد🚶‍♂ فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت 🚘قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم👀 بچه های روستا🏕 با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند🏃‍♂ عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای👣 بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت😳 برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» ☹️خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام 😍می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام ✋و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود❌ هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم❤️ می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه😭 می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن😭 بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم 😭و خدیجه گریه می کرد. وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین🚘 آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود👌 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
🌙🦋🌙🦋 مبارکه ی مائده آیه ۳۵ 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 👈يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَابْتَغُوٓا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَجَاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ . 👈ای كسانی كه ایمان آورده‌اید، از خداوند پروا كنید و (برای تقرّب) به سوی او (از مقرّبان درگاهش و از عمل‌های صالح) وسیله بجویید و در راه او جهاد كنید، شاید رستگار گردید. 👌ازمقربان درگاهش وسیله بجویید و درراه اوجهاد کنید شاید رستگار شوید 🌙🦋🌙🦋
. بیا که رنج فراقت برید امان مرا به یُمن آمدنت تازه کن جهان مرا . . آقآ جانم...♡ تو بگۆ من بمیرم می آیی?? اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷🌷🌷🌷🌷 پروردگارا! 👈 در دست توست، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت. ولی میدانم که از تو باید مرا در رکاب (عجل الله تعالی فرجهم الشریف) قرار دهی و آنقدر با قسم خورده ات بجنگم تا به فیض برسم👌 هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات 🌷 🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۳۵ *═✧❁﷽❁✧═* شبی🌃 که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۳۶ *═✧❁﷽❁✧═* مردم صلوات می فرستادند👌 یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) 😍می خواند و همه صلوات می فرستادند. صمد رفته🚶‍♂ بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات 😋توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش ❤️نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند☺️ مراسم عروسی با ناهار دادن😋 به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر🌄 مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند☑️ دو روز اول، من و صمد از خجالت😥 از اتاق بیرون نیامدیم❌ مادر صمد صبحانه و ناهار و شام😋 را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد 🗣و می گفت: «غذا پشت در 🚪است.» ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست❌سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم😋 رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن 👀خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار😰 نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ 💔شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم🚶‍♂ داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم😍 به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد🚶‍♂ و چادرم را می کشید☹️ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
🌙⭐️🌙⭐️ مبارکه ی مائده آیه ۴۸ 🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 👈وَأَنْزَلْنَآ إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَآ أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَآءَهُمْ عَمَّا جَآءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلٍّ .... 👈و ما این كتاب را به سوی تو به حق و درستی فرو فرستادیم كه تصدیقكننده است آنچه را از كتاب‌ها (ی آسمانی) كه پیش از او بوده و مسلط و مراقب و حافظ و گواه بر آنهاست. پس میان آنان بر طبق آنچه خدا (بر تو) نازل كرده داوری كن و هرگز از هواهای (نفسانی) آنان با انحراف از حقّی كه بر تو آمده پیروی مكن. برای هر یك از شما (امت‌ها) آیین و برنامه روشنی قرار دادیم. و اگر خداوند (به اراده حتمی خود) می‌خواست همه شما (امت‌ها) را بی‌تردید یك امت میكرد (همه بشر را در طول تاریخ با یك نوع استعداد فكری راكد، نیازمند یك شریعت میكرد) و لكن خواست در آنچه به شما داده شما را آزمایش كند (از این رو استعدادهای گوناگون قابل تكامل داد و بر حسب تكامل آن شرایع نازل كرد) پس به سوی كارهای خیر پیشی گیرید. برگشت همه شما به سوی خداست، پس شما را به آنچه درباره آن اختلاف میكردید آگاه خواهد كرد. 🌙⭐️🌙⭐️
🔆 یوسف جان! سال‌هاست عطر حضورت در جهان پیچیده و شامه‌ی کائنات از بوی پیراهنت پُر است. کوریِ ما، دلیلِ دوری ما از توست. یعقوب نیستیم، و اِلا بوی پیراهن یوسف، هنوز هم اعجاز میکند... 🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
پاسخ یک .... از زبان تو؛ همه شهر را... به می رساند! راستی ؛ کی میشود روزی که ؛ چشم در چشم تو .... پاسخ سلاممان را بشنويم؟ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷 حقیقتی شبیه افسانه‌ها 👈 رهبر فرزانه انقلاب: اگر ماجرای شهیددوران را کسی در کتابها میخواند، احتمال میداد که افسانه باشد، اما ما با چشم او را دیدیم!👌 ۳۰ تیر ۱۳۶۱ سالروز شهادت امیر سرلشکر خلبان عباس دوران مسول عملیات پایگاه سوم شکاری شیراز محل شهادت: بغداد سالن اجلاس سران غیر متعهدها هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات 🌷 🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ آقای جمعه‌ های غریبی ظهور کن... دل را پر از طراوت عطر حضور کن یه گوشه از جمال تو یعنی تمام عشق یک دم فقط بیا و از اینجا عبور کن 💐 تعجیل در فرج آقا ۳ صلوات 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌ قول‌ استاد رائفیےپور💚 این‌ همه‌ روایت‌ درباره‌ هست! آقا‌ توی‌ یکیشون نفرمودند: اگر مردم‌ دُنیا بخوان‌‌! اتفاق‌ میفته..! توی‌ همشون‌ فرمودند: اگر‌ شیعیان‌ ما.. بابا‌ گره‌ خورده‌ ماییم:) 💔🍃 ..! اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۳۶ *═✧❁﷽❁✧═* مردم صلوات می فرستادند👌 یکی از مردهای فامی
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۳۷ *═✧❁﷽❁✧═* وقتی به خانه🏡 پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش 🤗انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش😘 اول چشم راست، بعد چشم👁 چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش👃 حتی گوش هایش👂 را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت 😭و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند🤲 دختر قشنگم» خانواده صمد با تعجب نگاهم😳 می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت🙊 این طور جلوی همه پدرش را ببوسد چند ساعت⌚️ که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا 🌏آمده ام کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش 👐را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم😘 گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم😍 عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل💔 کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در🚪، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم🧔 را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان💞 مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»🙏 توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم👣 برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم😭 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷