.
بیا که رنج فراقت برید امان مرا
به یُمن آمدنت تازه کن جهان مرا
.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
.
آقآ جانم...♡
تو بگۆ من بمیرم می آیی??
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#علی_صیاد_شیرازی
🌷🌷🌷🌷🌷
پروردگارا!
👈#رفتن در دست توست، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت.
ولی میدانم که از تو باید #بخواهم مرا در رکاب #امام_زمان(عجل الله تعالی فرجهم الشریف) قرار دهی
و آنقدر با #دشمنان قسم خورده ات بجنگم تا به فیض #شهادت برسم👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۳۵ *═✧❁﷽❁✧═* شبی🌃 که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۳۶
*═✧❁﷽❁✧═*
مردم صلوات می فرستادند👌 یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) 😍می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته🚶♂ بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات 😋توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش ❤️نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند☺️
مراسم عروسی با ناهار دادن😋 به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر🌄 مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند☑️
دو روز اول، من و صمد از خجالت😥 از اتاق بیرون نیامدیم❌ مادر صمد صبحانه و ناهار و شام😋 را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد 🗣و می گفت: «غذا پشت در 🚪است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست❌سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم😋
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن 👀خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار😰 نداشتم.
لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ 💔شده و این قدر طولش ندهند.
بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم🚶♂
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم😍
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد🚶♂ و چادرم را می کشید☹️
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
🌙⭐️🌙⭐️
#سوره مبارکه ی مائده آیه ۴۸
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
👈وَأَنْزَلْنَآ إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِمَا
بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ
فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَآ أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ
أَهْوَآءَهُمْ عَمَّا جَآءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلٍّ ....
👈و ما این كتاب را به سوی تو به حق و
درستی فرو فرستادیم كه تصدیقكننده
است آنچه را از كتابها (ی آسمانی) كه
پیش از او بوده و مسلط و مراقب و
حافظ و گواه بر آنهاست. پس میان آنان
بر طبق آنچه خدا (بر تو) نازل كرده
داوری كن و هرگز از هواهای (نفسانی)
آنان با انحراف از حقّی كه بر تو آمده
پیروی مكن. برای هر یك از شما (امتها)
آیین و برنامه روشنی قرار دادیم. و اگر
خداوند (به اراده حتمی خود)
میخواست همه شما (امتها) را
بیتردید یك امت میكرد (همه بشر را در
طول تاریخ با یك نوع استعداد فكری
راكد، نیازمند یك شریعت میكرد) و لكن
خواست در آنچه به شما داده شما را
آزمایش كند (از این رو استعدادهای
گوناگون قابل تكامل داد و بر حسب
تكامل آن شرایع نازل كرد) پس به سوی
كارهای خیر پیشی گیرید. برگشت همه
شما به سوی خداست، پس شما را به
آنچه درباره آن اختلاف میكردید آگاه
خواهد كرد.
🌙⭐️🌙⭐️
#عباس_دوران
🌷🌷🌷🌷🌷
حقیقتی شبیه افسانهها
👈 رهبر فرزانه انقلاب:
اگر ماجرای شهیددوران را کسی در کتابها میخواند، احتمال میداد که افسانه باشد، اما ما با چشم او را دیدیم!👌
۳۰ تیر ۱۳۶۱
سالروز شهادت امیر سرلشکر خلبان عباس دوران مسول عملیات پایگاه سوم شکاری شیراز
محل شهادت: بغداد سالن اجلاس سران غیر متعهدها
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
#یااباصالح_المهدی_ادرکنی❤️
آقای جمعه های غریبی ظهور کن...
دل را پر از طراوت عطر حضور کن
یه گوشه از جمال تو یعنی تمام عشق
یک دم فقط بیا و از اینجا عبور کن
💐 تعجیل در فرج آقا ۳ صلوات 💐
به قول استاد رائفیےپور💚
این همه روایت درباره #مهدویت هست!
آقا توی یکیشون نفرمودند: اگر مردم دُنیا
بخوان! #ظهور اتفاق میفته..!
توی همشون فرمودند:
اگر شیعیان ما..
بابا گره خورده ماییم:) 💔🍃
#گرهکورظہورنباشیمـ..!
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۳۶ *═✧❁﷽❁✧═* مردم صلوات می فرستادند👌 یکی از مردهای فامی
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۳۷
*═✧❁﷽❁✧═*
وقتی به خانه🏡 پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش 🤗انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش😘 اول چشم راست، بعد چشم👁 چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش👃 حتی گوش هایش👂 را هم بوسیدم.
شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت 😭و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند🤲 دختر قشنگم»
خانواده صمد با تعجب نگاهم😳 می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت🙊 این طور جلوی همه پدرش را ببوسد
چند ساعت⌚️ که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا 🌏آمده ام کمی پیشِ پدرم می نشستم.
دست هایش 👐را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم😘 گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم😍
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل💔 کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در🚪، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم🧔 را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان💞 مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»🙏
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم👣 برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم😭
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷