#نهضت_انتظار ۱۲۰
بسم رب الحسین علیه السلام
پس مدیریت کلان درخانه با مرد شد👌
و مدیریت خرد در خانه با زن✔️
مدیریت خُرد یعنی مدیریت محیط خانه
و یکی از کارهایی که تو خونه انجام میشه چیه؟؟
👈 #تربیت_انسان
👈ت ر ب ی ت ا ن س ا ن
این مرد بدبخت عذرخواهم از همه ی مردان عزیز😍
اگه صدسال هم سگ دو بزنه به شرف کار این زن نمی رسه❌
شهید صدر به خانمش گفته بود که
میایی نقشامونو عوض کنیم؟
چرا؟؟
چون این کارهای اجتماعی رو که انجام میدم مهم نیست
ولی تو داری تربیت نسل می کنی👌
ولی الان چی؟
همه دوست دارن که برن تو اجتماع کار کنن😏
تربیت نسل رو بیخیال میشن
فک می کنن که تو اجتماع کار کنی دیگه
بروزرسانی شده ای😒
آره جون همشیره ی ابویت
متاسفانه دشمن خوب داره کار می کنه
با گسترش فضای رسانه و مجازی
ذائقه های ما رو داره تغییر میده😒
و از این طرف هم رسانه ی ملی ما داره
کم کاری می کنه که هنوز
نتونسته نقش مادری را در جامعه الگو کنه☹️
دخترهای ما بجای این که بفکر مادر شدن باشن
عروس های تازه ی ما بفکر مادر شدن باشن
همشون تقریبا دنبال کار اجتماعی اند❌
این ضعف رسانه ملی ما هست که تو فیلم ها و سریال هاشون
نقش مادری را کمرنگ می کنند😔
و بالاتر از رسانه ی ملی
👈 کم کاری نظام آموزش و پرورش هست که
نقش مادری را برای دخترخانم ها
خوب تبیین نمیکنه😏
بنده به عنوان یک طلبه ی کوچک
از همه ی نماینده ها خواهش می کنم و درخواست می کنم که
یک قانونی تصویب کنن برای مادرهای عزیز
مثلا قانون تصویب کنید که
هر خانمی مثلا تا سن ۳۰ سالگی ۵ تا بچه آورد
فلان امتیاز بهش تعلق می گیره👌👌
نمیدونم خودشون بهتر میتونن قانون تصویب کنن
دیگه بشینن و همفکری کنن و این مشکل را
با تصویب قانون حل کنند☹️
وقتی رسانه و نظام آموزشی کم کاری می کنه
شما وارد میدان بشید و
عملی کنید👌
صلی الله علیک یا اباعبدالله
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
التماس دعای فرج و شهادت✅🌷✋
شناخت امام زمان - قسمت نهم.mp3
2.44M
🎙 #صوت_مهدوی ؛ #پادکست
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان
📌 قسمت نهم
👤 استاد #محمودی
🔺 برای شناخت امام زمان باید به باور قلبی رسید. حالا چطور به باور قلبی برسیم؟
#سلسله_مباحث_مهدویت
سفیران رمضان
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۲۰۱ *═✧❁﷽❁✧═* صمدمرا که دید👀، انگار فکرم را خواند، گفت
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۲۰۲
*═✧❁﷽❁✧═*
خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی🖐 روی کتفش زدم و گفتم: «زخمت بهتر شده👌»
با بی تفاوتی گفت: «از اولش هم چیز قابلی نبود☹️»
با دست محکم پانسمان را فشار دادم.
ناله اش درآمد. به خنده ☺️گفتم: «این که چیز قابلی نیست»
خودش هم خنده اش☺️ گرفت️ گفت: «این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار❗️»
گفتم: «خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی🚢 سوخته گیر افتاده بودی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد👀 و گفت: «یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانه روز.» گفتم: «برایم تعریف کن.»
آهی کشید. گفت: «چی بگویم⁉️»
گفتم: «چطور شد. چطور توی کشتی گیر افتادی⁉️»
گفت: «ستار شهید🌷 شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست می خوردیم. باید برمی گشتیم عقب👌خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح🤕 شده بودند.
آتش♨️ دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید🚶♂ نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار😢
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷