❇️حیات حقیقی انسان به وجود امام زمان است
💫☄خداونددرسوره ملک آیه۳۰می فرماید:
إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْرًا فَمَن يَأْتِيكُم بِمَاءٍ مَّعِينٍ» بگو ای رسول ما به من خبر دهید، اگر آبهای شما به زمین فرو رود (و ناپدید شود) پس کیست که برای شما آب گوارا بیاورد؟
💫 ☄ظاهر آیه این است که میخواهد انسان را متذکر به نعمتهای پروردگار نماید؛ آن هم یکی از نعمتهای حیاتی و بااهمیت. اما در تأویل این آیه شریفه روایات معتبری از ائمه علیهمالسلام وارد شده است که مراد از «ماء معین و آب خوشگوار»، وجود اقدس حضرت صاحبالامر میباشد. مناسبت بین آب و وجود مبارک امام (عج) چیست؟
💫☄ بدون وجود آب در طبیعت، هیچ گیاهی سبز نمیشود و هیچ جانداری نمیتواند به حیات خود ادامه دهد. در عالم باطن هم بدون هدایت امام، همه مُردهاند. حیات حقیقی انسان، به وجود مبارک امام زمان (عج) است. الان ما مصداق آیه شریفه هستیم که ماء معین را از دست دادهایم و امام ما غایب میباشد اما از نظر معنوی، حیات واقعی و معنوی ما بهوسیلهٔ تعالیم ائمه است. اگر تعالیم آنان نباشد، ما مُردهایم.
#استاد_فاطمینیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_غلامحسین_خزاعی
🌷🌷🌷🌷🌷
#صدای_ماندگار
💠مناجات خوانی شهید
غلامحسین خزاعی،شهیدی
که مزارش بالای مزار حاج
قاسم عزیز قرار دارد.
شهیدی که وصیت کرد مرا
با رنجیری که خرید ام دفن
کنید...که همینگونه هم شد.
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پشت پرده #مسمومیت دختران دانش آموز چیست؟!
پروژه مهسا همچنان ادامه دارد....
#حجاب
https://eitaa.com/sedaye_balochestan
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_مائده_آیه_۷۶
غیر از خدای متعال کسی قادر بر رساندن نفع و زیان نیست
ای پیامبر صلی الله علیه وآله, به اینها بگو
آیا چیزی را پرستش می کنید که مالک سود و زیان شما نیست!?
چگونه حضرت مسیح که مستقلا مالک سود و زیان نیست می تواند بدون اذن خدا سود و زیانی را به مردم برساند
واگر لطف خدا شامل حال اونبود هیچ گامی نمی توانست بر دارد
خداوند هم شنوا است و هم دانا
🌹 ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز نود وهفتم
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه3: نامه به امام (علیه السلام) خبر دادند که شريح بن حارث، قاضی امام، خانه ای به ٨٠ دینار خریده او را احضار کرده، فرمود:
1⃣ برخورد قاطعانه باخيانت كارگزاران
🔻به من خبر دادند كه خانه ای به هشتاد دينار خريده ای و سندی برای آن نوشته ای و گواهانی آن را امضا كرده اند.(شريح گفت: آری ای اميرمؤمنان. امام (علیه السلام ) نگاه خشم آلودی به او كرد و فرمود) ای شريح! به زودی كسی به سراغت می آيد كه به نوشته ات نگاه نمی كند و از گواهانت نمی پرسد، تا تو را از آن خانه بيرون كرده و تنها به قبر بسپارد. ای شريح! انديشه كن كه آن خانه را با مال ديگران يا با پول حرام نخريده باشی، كه آنگاه خانه دنيا و آخرت را از دست داده ای. اما اگر هنگام خريد خانه نزد من آمده بودی، برای تو سندی می نوشتم كه ديگر برای خريد آن به درهمی يا بيشتر رغبت نمی كردی و آن سند را چنين می نوشتم:
2⃣ هشدار از بی اعتباری دنيای حرام
🔻اين خانه ای است كه بنده ای خوارشده و مرده ای آماده كوچ كردن آن را خريده، خانه ای از سرای غرور، كه در محله نابودشوندگان و كوچه هلاك شدگان قرار دارد، اين خانه به چهار جهت منتهی می گردد. يك سوی آن به آفتها و بلاها، سوی دوّم آن به مصيبتها و سوی سوّم به هوا و هوسهای سست كننده و سوی چهارم آن به شيطان گمراه كننده ختم می شود و در خانه به روی شيطان گشوده است. اين خانه را فريب خورده آزمند، از كسی كه خود به زودی از جهان رخت برمی بندد، به مبلغی كه او را از عزّت و قناعت خارج و به خواری و دنياپرستی كشانده، خريداری نموده است. هرگونه نقصی در اين معامله باشد، بر عهده پروردگاری است كه اجساد پادشاهان را پوسانده و جان جباران را گرفته و سلطنت فرعونها چون (كسری) و (قيصر) و (تبع) و (حمير) را نابود كرده است.
3⃣ عبرت از گذشتگان
🔻و آنان كه مال فراوان گرد آوردند و بر آن افزودند و آنان كه قصرها ساختند و محكم كاری كردند، طلاكاری نمودند و زينت دادند فراوان اندوختند و نگهداری كردند و به گمان خود برای فرزندان خود گذاشتند، اما همگی آنان به پای حسابرسی الهی و جايگاه پاداش و كيفر رانده می شوند، آنگاه كه فرمان داوری و قضاوت نهایی صادر شود (پس تبهكاران زيان خواهند ديد.) به اين واقعيتها عقل گواهی می دهد هرگاه كه از اسارت هوای نفس نجات يافته و از دنياپرستی به سلامت بگذرد.
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السّلام علیکَ ایُّها المقدَّمُ المأمول...✋
🌱سلام بر تو ای مولایی که آرزوی آمدنت بهترین آرزوهاست و آرزومندان و منتظرانت، برترین مردم تاریخ...
🌱سلام بر تو و بر روز آمدنت...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 آمار و ارقام #سلامت و #پزشکی در حوزه بانوان
🔹 برشی از سخنرانی حجت الاسلام راجی
#مسمومیت
https://eitaa.com/safiranzenabiyoon
🌳 مسئولین مسمومیت دانشآموزان را با جدیت دنبال کنند
#سخن_نگاشت
#مسمومیت
📥 دسترسی به فیلم بیانات 👇
https://khl.ink/f/52162
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
تلاوت امروز آیه های نور
سوره ی مبارکه ی 👇
#شهید_سید_جواد_محمد_جواد_حسن_زاده
🌷🌷🌷🌷🌷
شهید مدافع حرمی که به واسطهگری در ازدواج معروف بود
همسر شهید نقل میکند:
آقا سیدجواد همیشه در کار خیر پیشقدم بود و در واسطهگری ازدواج پیشقدمتر. هر کس قصد ازدواج میکرد، اول به سراغ «سید جواد» میرفت؛ آنقدر که در مدت یکسال نامزدی خودش، بیش از پنجاه مراسم نامزدی بهواسطه او به انجام رسیده بود.
بعد از شهادتش هم این رسم دیرینهاش ادامه دارد و خیلیها از حاجترواییشان به واسطه شهید حسنزاده گفتهاند.
#سیدرستم
او در سوریه با نام «سید رستم» معروف بود. قدّ رشید و هیکل ورزیدهای داشت؛ تا جایی که دوستانش به شوخی به او میگفتند: «سعی کن توی کانال و به حالت خمیده و درازکشیده حرکت کنی که داعش تو را نبیند»
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣5⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشتهی زندگی دستم نیامده بود.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. مدام با خودم میگفتم: « قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی. »
از این گوشهی اتاق بلند میشدم و میرفتم آن گوشه مینشستم. فکر میکردم هفتهی پیش صمد این جا نشسته بود. این وقتها داشتیم با هم ناهار میخوردیم. این وقتها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظههایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمیگذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمیداشت.
💥 همان روزها بود که متوجه شدم باز حاملهام. انگار غصهی بزرگتری از راه رسیده بود. باید چهکا می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. چهطور میتوانستم با این سنّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهار تا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش میشد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خوابآلودگی، این خستگی برای چیست.
💥 دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد، دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمیآید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل میگرفتم. خدیجه و معصومه را صدا میزدم و میدویدیم زیر پلههای در ورودی. با خودم فکر میکردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
💥 آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچهها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پلهها نشسته بودیم. صدای ضدهواییها آنقدر زیاد بود که فکر میکردم هواپیماها بالای خانهی ما هستند. مهدی ترسیده بود و یکریز گریه میکرد. خدیجه و معصومه هم وقتی میدیدند مهدی گریه میکند، بغض میکردند و گریهشان میگرفت.
نمیدانستم چطور بچهها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچهها حرف میزدم. برایشان قصه میگفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایدهای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچهها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی میکرد. چسبیده بود به من و جیغ میکشید.
💥 صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری میکرد، مهدی بغلش نمیرفت. صدای ضد هواییها یک لحظه قطع نمیشد.
صمد گقت: « چرا اینجا نشستهاید؟! »
گفتم: « مگر نمیبینی وضعیت قرمز است. »
با خنده گفت: « مثلاً آمدهاید اینجا پناه گرفتهاید؛ اتفاقاً اینجا خطرناکترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امنتر است. »
💥 دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
💥 همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همهاش توی سنگر بود و آن را تکمیل میکرد. برایش یک استکان چای میبردم و جلوی در سنگر مینشستم. او کار میکرد و من نگاهش میکردم.
یکبار گفت: « قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانهی خودمان را ساختیم. چی میشد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دلخوشی زندگی میکردیم. »
گفتم: « مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی. »
گفت: « یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم. »
💥 چایش را سر کشید و گفت: « جنگ که تمام بشود، یک ماشین میخرم و دور دنیا میگردانمت. با هم میرویم از این شهر به آن شهر. »
به خنده گفتم: « با این همه بچه. »
گفت: « نه، فقط من و تو . دو تایی »
گفتم: « پس بچهها را چهکار کنیم؟ »
گفت: « تا آن وقت بچهها بزرگ شدهاند. میگذاریمشان خانه یا میگذاریمشان پیش شینا. »
سرم را پایین انداختم و گفتم: « طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالاها من و تو دونفری جایی نمیتوانیم برویم. مثل این که یکی دیگر در راه است. »
💥 استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: « چی میگویی؟! » بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: « کِی؟! »
گفتم: « سه ماههام. »
گفت: « مطمئنی؟! »
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید. » میدانستم اینبار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما میگفت: « خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده. »
🔰ادامه دارد...🔰
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣6⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یکدریکونیم متری. با خوشحالی میگفت: « به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوریاش نمیشود. » دو سه روز بعد رفت. اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
💥 این بار خوشقول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت میکرد. هر جا میرفت، مهدی را با خودش میبرد. میگفت: « می دانم مهدی بچهی پر جنب و جوشی است و تو را اذیت میکند. »
یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته، صدای گریهی مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه میکرد. پرسیدم: « چی شده؟! »
گفت: « ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و میخواهد کنسرو بخورد. »
گفتم: « خوب بده بهش؛ بچه است. »
مهدی را داد بغلم و گفت: « من که حریفش نمیشوم، تو ساکتش کن. »
گفتم: « کنسرو را بده بهش، ساکت میشود. »
گفت: « چی میگویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمدهام، خوردنش اشکال دارد. »
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامش کنم. گفتم: « چه حرفهایی میزنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفتهای. اینطورها هم که تو میگویی نیست. کنسرو سهمیهی توست. چه آنجا چه اینجا. »
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: « چرا نماز شکدار بخوانیم. »
💥 ماه آخر بارداریام بود. صمد قول داده بود اینبار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بیسر و صدا طوریکه بچهها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافهام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو میکند. رفتم توی حیاط. برف سنگینتر از آنی بود که فکرش را میکردم.
💥 نردبان را از گوشهی حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشتبام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پلهها را یکییکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا میکردم یکوقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود.
💥 بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برفروبی روی پشتبامها نیامده بود. خوشحال شدم. اینطوری کسی از همسایهها هم مرا با آن وضعیت نمیدید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هرطور بود باید برف را پارو میکردم.
پارو را از این سر پشتبام هل میدادم تا میرسیدم به لبهی بام، ازآنجا برفها را میریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کردهام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام میماند، سقف چکّه میکرد و عذابش برای خودم بود.
💥 هر بار پارو را به جلو هل میدادم، قسمتی از بام تمیز میشد. گاهی میایستادم، دستهایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم میگرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لولهلوله بالا میرفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز میکرد.
دیگر داشت پشتبام تمیز میشد که یکدفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برفها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس میکردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد.
💥 بچهها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد میکرد. زیر لب گفتم: « یا حضرت عباس! خودت کمک کن. » رفتم توی رختخواب و با همان لباسها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. در آن لحظات نمیدانستم چهکار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایهها.
صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را میزدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت.
ای کاش خدیجهام بزرگ بود. ای کاش معصومه میتوانست کمکم کند.
بیحسی از پاهایم شروع شد؛ انگشتهای شست، ساق پا، پاها، دستها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظهی آخر زیر لب گفتم: « یا حضرت عباس... » و یادم نیست که توانستم جملهام را تمام کنم، یا نه.
🔰ادامه دارد...🔰
1397-02-12 (1).mp3
4.45M
🎧 سرود
ویژه ولادت امام زمان (عج)
🎤 کربلایی جواد مقدم
#نیمه_شعبان
#امام_زمان (عچ)
#ماه_شعبان
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
یکی از مهمترین عللی که در بازار بورس سود نمی کنیم
نداشتن آموزش کافیست و از دست دادن فرصت های ورود به سهم هست
ما در اینجا سعی کردیم با روشی بسیار ساده بهترین زمان ورود به سهم رو آموزش بدیم
امیدواریم کمکی به شما کرده باشیم
جهت استفاده وارد لینک زیر شوید
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1790050337C296421076b
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_مائده_آیه_۸۳
#تاثیر_قرآن_در_دلهای_حقیقتجو
جمعی از آنان همانند همراهان جعفر طیار و جمعی از مسیحیان حبشه , هنگامی که آیات قرآن رامی شنیدند , اشک شوق از دیدگانشان بخاطر دست یافتن به حق سرازیر می شد
و صدا می زدند; پروردگارا ما ایمان آوردیم
پس ما را از گواهان حق و همراهان حضرت محمد صلی الله علیه وآله و یاران او بنویس
•🍃💚•
#سلامامامزمانم ❤️
اےطلو؏روشنگرمهروماهیعنےتو
روشنازتومیبینمدیدهےافقهارا
بستہامدلخودرابهردیدنرویش
اےصبامگیرازمنلذتتماشارا
#السلامعلیڪیابقیةاللھ🌼
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز نود و هشتم
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه2 : نامه به مردم كوفه پس از پیروزی بر شورشیان بصره در ماه رجب سال ٣٦ هجری، که کوفیان نقش تعیین کننده داشتند.
🔹تشكر از مجاهدان از جنگ برگشته
🔻خداوند شما مردم كوفه را از سوی اهل بيت پيامبر (صلی الله علیه و آله سلم) پاداش نيكو دهد، بهترين پاداشی كه به بندگان فرمانبردار و سپاسگزاران نعمتش عطا می فرمايد، زيرا شما دعوت ما را شنيديد و اطاعت كرديد، به جنگ فرا خوانده شديد و بسيج گرديديد.
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه1 : نامه به مردم كوفه به هنگام حرکت از مدینه به طرف بصره، در سال ٣٦ هجری
🔹افشای سران ناكثين
🔻از بنده خدا، علی اميرمؤٔمنان، به مردم كوفه كه در ميان انصار پايه ای ارزشمند و در عرب مقامی والا دارند. پس از ستايش پروردگار، همانا شما را از كار عثمان چنان آگاهی دهم كه شنيدن آن چونان ديدن باشد. مردم بر عثمان عيب گرفتند و من تنها كسی از مهاجران بودم كه او را به جلب رضايت مردم واداشته و كمتر به سرزنش او زبان گشودم، اما طلحه و زبير آسان ترين كارشان آن بود كه بر او یورش برند و او را برنجانند و ناتوانش سازند، عايشه نيز ناگهان بر او خشم گرفت، عدّه ای به تنگ آمده او را كشتند، آنگاه مردم بدون اكراه و اجبار با من بيعت كردند. آگاه باشيد، مدينه مردم را يكپارچه بيرون رانده و مردم نيز برای سركوبی آشوب از اوفاصله گرفتند، ديگ حوادث آشوب به جوش آمده و فتنه ها بر پايه های خود ايستاد، پس به سوی فرمانده خود بشتابيد و در جهاد با دشمن بر يكديگر پيشی گيريد به خواست خدای عزيز و بزرگ.
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📌آیا امام زمان(عج)، همۀ مسائل را، با شمشیر حل میکند!
🔹انتظار عامیانه، عالمانه، عارفانه(۲)
🔰 بعضیها تصور عامیانهای دارند که وقتی امام زمان(عج) بیاید، با شمشیر همۀ مسائل را حل میکند! البته در جریان قیام حضرت، قطعاً شمشیر (سلاح) به کار گرفته خواهد شد، اما هم مقدمات بسیاری میخواهد و هم با لوازم بسیاری همراه خواهد بود. آن روز هم که دستهای علیابنابیطالب(ع) را بسته بودند، شمشیر بود ولی به دلیل نبودن آن مقدمات و لوازم، به کار گرفته نشد. این شمشیر همان شمشیر است که تنها موقعیت بیرون آمدن از نیام را خواهد داشت.
🔰 اگر بهرهگیری از شمشیر بدون توجه به قواعدش بیان شود، آن وقت تصویری که دشمنان امام زمان(عج) از ایشان به جهان ارائه میدهند و مردم را از ایشان میترسانند، تأیید میشود؛ تصویر یک سلطان ستمگر و بیتدبیر که وقتی بیاید، میخواهد همۀ مسائل را صرفاً با تکیه به شمشیر حل کند.
📚 کتاب انتظار عامیانه، عالمانه، عارفانه، اثر علیرضا پناهیان
📌آیا صِرف به ستوه آمدن مردم از ظلم و یا به اوج رسیدن جور، برای تحقق فرج کافی است؟
🔹انتظار عامیانه، عالمانه، عارفانه(۳)
🔰یک تصور عامیانه از ظهور، آن است که فکر کنیم صِرف به ستوه آمدن مردم از ظلم و یا به اوج رسیدن جور، برای تحقق فرج کافی است؛ و دیگر نیازی به آمادگی مردم برای «پذیرش عدالت» نیست.
🔰در حالی که در میان مردمی که صرفاً از ظلم خسته شدهاند، ولی تحمل عدالت را هم ندارند، تشکیل یک حکومت عادلانه اصلاً حکومت ماندگاری نخواهد بود.
🔰زمانی که مردم برای خلافت، به امیرالمومنین اصرار میکردند، حضرت امتناع میورزیدند. علت اساسی امتناع حضرت این بود که هرچند مردم از ظلم خسته شده بودند، اما خواهان عدالت هم نبودند. آنها اساساً نه عدالت و لوازم آن را درست میفهمیدند و نه میتوانستند آن را تحمل کنند. خیلی بین این دو فرق است.
📚کتاب انتظار عامیانه عالمانه عارفانه، اثر علیرضا پناهیان