#ڪلام_شهید
«انتظار يعنے؛ حرڪت ،
انتظار يعنے؛ ايثار، يعني خون؛
انتظار يعنے؛ ادامہ دادن راه شهيدان،
انتظار براے اين است ڪہ انسان در
سكون آب گنديده نباشد،
انتظار خيمہے خروشان است و درياے مواج»
#سردارشهید_حاجحسین_بصیر
●ولادت: ۱۳۳۲/۱۰/۱۶
●شهادت: ۱۳۶۶/۲/۲
●محل شهادت:ارتفاعات ماووت عملیات کربلای ۱۰
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🕚امام مهدی منتظر ماست🕚
⁉️آیا ما منتظریم؟
✍❓آيا جز اين است كه زندان غيبت، دستان يداللهي امام زمانمان را بسته است؛
و از تزلزل و تحير بشريت در غم و اندوه به سر ميبرد و با دلي غمگين، همگان را به دعا براي تعجيل در فرج خويش فرا ميخواند.
👈هميشه دردهايمان را براي حضرت سوغات نبريم؛ بلكه به وظايفمان مقابل حضرت كه يكي از آنها دعاي بسيار براي تعجيل در ظهور او است اهميت دهيم.
⭕️ به راستي آيا براي ما عذري در كوتاهي از اين دعاي مهم باقي ميماند؟
✅چرا كه بهترين و مؤثرترين عملي كه بتوان با آن پدر مهربان ارتباط برقرار كرد و بسيار در تعجيل ظهورش مؤثر ميباشد، دعا است.
🔰مولاي ما! شب سياه غيبت تو بس طولاني شده است. بسياري در اين سياهي شب به سوي دنيا ميگريزند؛
✨اما سپيده دم كه آنها دورش ميپندارند، به زودي آشكار خواهد شد.
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۴۶ *═✧❁﷽❁✧═* جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتا
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۴۷
*═✧❁﷽❁✧═*
گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب🌞 کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد 🗣صمد بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند😖
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده😋 بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود⁉️ ناچار یکی از آن ها را من بغل 🤗کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه 🚶♂رفتن. نگران کارهای مانده بودم😢
صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری💝 می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت💪»
بچه ها داشتند در بغل 🤗ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه 😫می کردند.
از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده 😥بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند🙁 صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده👀 بود. می گفت: «از همان روز دلم 💗را لرزاندی.»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷