📌 مهدویت در اندیشهٔ #امام_خمینی (قسمت دوم)
📝 حضرت مهدی، عصارهٔ موجودات
🔻 امام خمینی در عرفان همانند بسیاری از معارف دیگرِ الهی، دیدگاه بلندی دارد. ایشان با این رویکردِ عرفانی که حضرت مهدی به عنوان یکی از مصداقهای انسان کامل، عصارهٔ پدیدههای عالَم خِلقت است، کاملاً موافق بوده و خود نیز در این زمینه نکتههای آموزندهای بیان کرده است.
📖 از جمله گفته است: «وَ الْعَصْرِ، انَّ الْانْسانَ لَفى خُسْرٍ؛ عصر هم محتمل است که در این زمان حضرت مهدى باشد یا انسان کامل باشد که مصداق بزرگش رسول اکرم و ائمهٔ هدى و در عصر ما، حضرت مهدى است. قَسم به عصارهٔ موجودات عصر؛ فشردهٔ موجودات اینکه فشردهٔ همهٔ عوالم است، یک نسخهاى است، نسخهٔ تمام عالَم. همهٔ عالَم در این موجود، در این انسان کامل، عصاره است و خدا به این عصاره قسم مىخورد.»*۱
🔰 در جای دیگر نیز با اشاره به آیهٔ مبارکهٔ سورهٔ والعصر، از حضرت مهدی به عنوان مصداق انسان کامل که عصارهٔ همه موجودات است یاد نموده است*۲
🌅 همچنین در جای دیگر میگوید: «میلاد شکوهمند امام امت و عصارهٔ خِلقت و وارث نبوت، ولىّ عصر را به عموم مسلمین و مستضعفین تبریک عرض میکنم.»*۳
📚 ۱. امام خمینی، صحیفهٔ امام (مجموعه آثار امام)، ج۱۲، ص۴۲۳
۲. امام خمینی، صحیفهٔ امام (مجموعه آثار امام)، ج۸، ص۳۲۸
۳. امام خمینی، صحیفهٔ امام (مجموعه آثار امام)، ج۹، ص۲۴
🇮🇷 ویژهٔ #دهه_فجر
#دهه_فجر
#روز_مادر
#حدیث_مهدوی
✨امام حسین(علیه السلام) فرمودند: « ... خداى تعالى زمين🌎 را به واسطه او [مهدی] پس از مردن زنده كند🍃 و دين حقّ را به دست او بر همه اديان چيره نمايد👌 گرچه مشركان را بد آید...»
📕 کمالالدین، ج1، باب30، ح3
سفیران رمضان
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۱ *═✧❁﷽❁✧═* چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دس
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۳
*═✧❁﷽❁✧═*
مادرم گفت: هروقت ماشین🚕 رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل🌹 به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می آمدند.
چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم😖 بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟
بالاخره انتظار سرآمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدرهای دیگر و بچه ها آمدند🚶♂
به قدری خوشحال😍 شده بودم که فراموش کردم دسته گلم 💐را با خودم ببرم. پیش از آنکه فرصت پیاده شدن به آنها بدهم با عجله تلاش 💪کردم سوار ماشین شوم.
اما چهره ی همه ی بچه ها در هم رفته و چشم ها قرمز و خیس😭 بود. علی که از همه کوچک تر بود و بیشتر از دو سال نداشت، توی بغل🤗 اقا بود و از گریه ی زیاد هق هق 😩می زد. از سوار شدن به ماشین، صرف نظر کردم و عقب عقب رفتم تا سواره ها پیاده شوند.
راننده یکی یکی بچه ها👦 را بغل می کرد و پایین می گذاشت اما همه ی بچه ها شلوارهای 👖عیدشان توی دستشان بود و به جای آن، دامن قرمز پوشیده بودند😳
همه همسایه ها با هلهله و گل 🌺و شیرینی و سلام و صلوات بچه ها را به خانه ی خاله توران بردند و چند دقیقه بعد صدای سازو دهل در تمام محله پیچید.
من که همپای علی گریه 😭می کردم، نمی دانستم این شیرینی و ساز و دهل برای چیست❓ بچه ها را ردیف کنار هم خوابانده بودند و برایشان ساز و نقاره می زدند😍
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
🌙⭐️🌙⭐️
#سوره مبارکه ی جن آیه ۱۶
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
👈وَأَنْ لَوِ اسْتَقَامُوا عَلَى الطَّرِيقَةِ
لَأَسْقَيْنَاهُمْ مَآءً غَدَقًا .
👌و اینكه اگر آنها [= جنّ و انس] در راه
(ایمان) استقامت ورزند، با آب فراوان
سیرابشان میكنیم!
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
سلام بر تو♥️
ای مولایی که بیرق #هدایت
به یمن وجود #تو برافراشته است
و سینه ات 💗
مالامال از #علم_الهی است ...
💕السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ💕
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💐💐💐💐💐
ظلمت و تاریکی آسمانها را فرا گرفته بود. فرشتگان گفتند: بار خدایا! این تاریکی را از ما برطرف کن. و خداوند نوری خلق کرد. پس همهجا روشن شد. و آن نور، حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود👌
خداوندا! اکنون زمین نیز سرد و تاریک است. تو را به همان نور آسمانی قَسم، چشم اهل زمین را با ظهور فرزندش روشن کن🙏
🌺🍃🌼🍃🌺🍃🌼
🌷🌷🌷🌷🌷
توصیه شهید نوید صفری
بهخواندن زیارت عاشورا
👈زیارت عاشورا را بخوانید
وازطرف من به ارباب ابراز ارادت کنید.
حتما هرکجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند.
هرکه چهل روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم👌
تاریخ تولد : ۱۶ تیر ۱۳۶۵
تاریخ شهادت : ۱۸ آبان ۱۳۹۶ .دیرالروز سوریه
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
هدیه محضرارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
سفیران رمضان
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۳ *═✧❁﷽❁✧═* مادرم گفت: هروقت ماشین🚕 رو دیدی و بچه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۴
*═✧❁﷽❁✧═*
آقا 🧔ما را بد عادت کرده بود.همیشه موقعی که خسته😥 از مدرسه بر میگشتیم اورا میدیدم که جلوی در خانه ایستاده🕴 و با جیب هایی پر از نخودچی کشمش منتظر ماست😍
از سر کوچه چشم از در خانه بر نمیداشتیم. با دیدن آقا دلگرم💖 می شدیم و خستگی های مدرسه از یادمان میرفت.
آقا می گفت : هرکدومتون می تونه از توی جیب هام فقط یک بار به اندازه ی مشت هاش نخودچی کشمش برداره😋
به من می گفت: اول نوبت دختر👧 تو جیبی باباس، بعد نوبت علی و بعد احمد. همه ی آرزویم این بود که بزرگ شوم و قدم به جیب آقا برسد چون همیشه کنار جیب هایش را از بس که حرص میزدیم پاره می کردیم🙊
با این یک مشت نخودچی کشمش که هنوز مزه اش زیر زبانم مانده😋 سرمان گرم بود تا خوردنی
دیگری گیرمان بیاید.آنقدر شرطی شده بودیم که اگر آقا را دم در🚪 نمیدیدم بغض😢 می کردیم.
یک روز که من کلاس چهارم و احمد و علی کلاس دوم و سوم بودند، وقتی رسیدیم در خانه🏡 آقا نبود. رفتیم داخل خانه، دیدیم داخل هم کسی نیست ❌حتی مادرم که عضو ثابت خانه بود، هم حضور نداشت🚫
داداش حمید را که هنوز شیرخوار🍼 بود سپرده بودند به خاله توران. بعد از چند دقیقه خاله توران که همسایه ی دیوار به دیوار ما بود داخل آمد و گفت: بچه ها بریم خونه ما چای☕️ شیرین بخوریم. رفتیم چای شیرین خوردیم 😋اما سراغ هرکس راکه میگرفتیم خاله توران می گفت: حالا می آن. جایی رفتن،کار داشتن. برید بازی کنید☹️
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️