#نماز_شب
🔸 از جمله مناجات های خدای تعالی باحضرت داوُد (ع) این بود که فرمود :
🔸« ای داود ! هر کس که به شب نماز گذارد آن گاه که مردم در خوابند و فقط به خاطر من باشد ، پس من به فرشتگانم دستور می دهم تا برای او استغفار کنند و بهشت من مشتاق او گردد ، پس هر تر و خشکی برای او دعا می کند »
📚باده گلگون ، انتشارات زمان ، ص ۱۰۶، ۲۷۸ و ۲۷۹
📷 دختر امام میگفت
وقتی مادرم وارد اتاق امام میشد؛ پدرم بلند میشد و درب اتاق رو میبست
به ایشان گفتیم چرا همان لحظه که مادر وارد میشه بهشون نمیگید که درو ببندن؟
امام فرمودند من اجازه ندارم به ایشون امر کنم !
حالا براندازا به حکومت دستپروردهی همچین آدمی میگن زنستیز
خندهدار نیست؟!
"سعیدحاتمی"
#رحلت_امام_خمینی (ره)
#امام_خمینی (ره)
#امام_امت
https://eitaa.com/girl_313
💢آیا #حجاب را شما آخوند ها اختراع کردید؟
🔹سوالی بود که خبرنگار از امام موسی صدر پرسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️چطور سیدعلی داره کشتی عقل میسازه؟
📌چطوره داره در جهان یار تربیت میکه...
♦️شباهت داستان کشتی نوح با وضع فعلی انقلاب اسلامی
#لبیک_یا_خامنه_ای
◾️◾️◾️◾️◾️
از غم دوست در اين ميكده فرياد كشم
دادرس نيست كه در هجر رُخش داد كشم
داد و بيداد كه در محفل ما، رندي نيست كه بَرش شكوه برم ، داد ز بيداد كشم
شاديم داد ، غمم داد و جفا داد و وفا با صفا منّت آنرا كه به من داد كشم
عاشقم ، عاشق روي تو ، نه چيز دگري بار هجران و وصالت به دل شاد كشم
در غمت اي گل وحشيِ من اي خسرو من جور مجنون ببرم ، تيشة فرهاد كشم
مُردم از زندگي بي تو كه با من هستي طرفه سرّي است كه بايد بَرِ اُستاد كشم
سالها ميگذرد ، حادثهها ميآيد
انتظار فرج از نيمه خُرداد كشم👌
⚘پانزده خرداد در عین حالی که
مصیبت بود لکن مبارک بود
برای ملت؛ که منتهی شد به یک امر بزرگی
و آن استقلال کشور و آزادی برای همه مملکت.
۱۵ خرداد یک روز نیست، یک تاریخ است، یک تاریخ سراسر شکوهمند که برای همیشه باید جاودانه نگهداشته شود.⚘
🏝قیام ۱۵ خرداد گرامی باد🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۳۹
*═✧❁﷽❁✧═*
بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا 🌷رو توش شنید ...
بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام😭 باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ...
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم 🏃دنبالش ...
ـ آقا مهدی ...
برگشت سمتم ...
ـ آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ...
با تعجب زل زد 😳بهم ...
ـ تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ...
- کتاب "مرد" رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز😍 بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ...
ـ نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ...
راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد❓ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن❓ ... و ...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر 🤔می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ...
سفر فوق العاده ما ... تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ...
شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و ... هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو ... جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده ... اجازه نداشتیم جلوتر بریم ❌...
شب آخر ... پادگان حمید ...
خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک🦗 ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود ... توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ...
- تو هم خوابت نمی بره ؟ ... بقیه تخت خوابیدن ...
با دل💔 شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده ...
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ...
ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ...
خندید 😁... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
ـ آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟...
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ...
- دلم ❤️می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حالا هم که فکر برگشت ...
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ...
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ جایی که پدربزرگت شهید🌷 شده ... جایی نیست که کسی بتونه بره ... هنوز اون مناطق تفحص نشده ... زمینش بکر و دست نخورده است ...
ـ تا همین جاشم ... شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن ... پارتیت کلفت بود ...
خندید😊 ...
ـ پارتی شماها کلفته ... من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم ... شهدا 🌷این بار حسابی واستون مایه گذاشتن ... و مهمون داری کردن ... هر جا رفتیم راه باز شد ... بقیه اش هم عین همین جاست ... خاک خاکه ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_یوسف_آیه_۳۹
《یا صاحِبَیِ السِّجنِ ءَاربابُُ مُّتَفَرِقُونَ خیرُُ اَمِ اللهُ الواحِدُالقهار》
#یگانه_پرستی_بهتر_است
هنگامی که حضرت یوسف علیه السلام دلهای آن دو زندانی را آماده پذیرش حقیقت توحید کرد روبه سوی آنها نمود و گفت:
ای هم زندانیهای من آیا معبودان پراکنده و متفرقه بهترند یا خداوند یگانه یکتای قهار و مسلط بر هر چیز
#سلام_امام_زمانم💚
عمری است
پریشان و گرفتارِ تواَم من
در فکرِ تو
وُ دیدنِ رُخسارِ تواَم من
✨ای شمسِ نهانْ
در پَسِ غیبت ، توکجایی؟
✨بی تابم و
مشتاقِ به دیدارِ تواَم من
أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🤲
🌹🍃🌹🍃
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد و هشتاد و نهم
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #خطبه121 : (پس از پذیرش «حكميت» در صفین، یکی از یاران گفت: ما را از حکمیت نهی فرمودی، سپس پذیرفتی و داور تعیین کردی، ما نمی دانیم کدام یک از این دو کار درست است؟ امام علیه السلام دست بر روی دست کوبید و با تأسف فرمود:)
1⃣ علل شكست كوفيان و پذيرش «حكميت»
♦️"اين سزای کسی است که بيعت با امام خود را ترک گويد و پيمان بشکند. به خدا سوگند، هنگامی که شما را به جنگ با معاويه فرا خواندم خوشايندتان نبود، ولی خداوند خير شما را در آن قرار داده بود، اگر مقاومت می کرديد شما را راهنمايی می کردم و اگر به انحراف می رفتيد شما را به راه راست برمی گرداندم، اگر سرباز می زديد، دوباره شما را برای مبارزه آماده می کردم، در آن صورت وضعيّتی مطمئن داشتيم.
امّا دريغ با کدام نيرو بجنگم؟ و به چه کسی اطمينان کنم؟ شگفتا! می خواهم به وسيله شما بيماری ها را درمان کنم، ولی شما درد بی درمان من شده ايد، کسی را می مانم که خار در پايش رفته و با خار ديگری می خواهد آن را بيرون کشد، در حالیکه می داند خار در تن او بيشتر شکند و بر جای ماند. خدايا! طبيب اين درد مرگبار به جان آمده و آب رسان اين شوره زار، ناتوان شده است."
2⃣ وصف ياران شهيدی كه وفادار بودند
♦️کجا هستند مردمی که به اسلام دعوت شده و پذيرفتند، قرآن تلاوت کردند و معانی آيات را شناختند، به سوی جهاد برانگيخته شده چونان شتری که به سوی بچّه خود روی می آورد شيفته جهاد گرديدند، شمشيرها از نيام برآوردند و گرداگرد زمين را گروه گروه، صف به صف، احاطه کردند، بعضی شهيد و برخی نجات يافتند. هيچ گاه از زنده ماندن کسی در ميدان جنگ شادمان نبودند و در مرگ شهيدان نيازی به تسليت نداشتند، با گريه های طولانی از ترس خدا، چشم هايشان ناراحت و از روزه داری فراوان شکم هايشان لاغر و به پشت چسبيده بود. لب هايشان از فراوانی دعا خشک و رنگ های صورت از شب زنده داری ها زرد و بر چهره هايشان غبار خشوع و فروتنی نشسته بود. آنان برادران من هستند که رفته اند و بر ماست که تشنه ملاقاتشان باشيم و از اندوه فراقشان انگشت حسرت به دندان بگيريم.
3⃣ هشدار از فريبكاری شيطان
♦️ همانا شيطان راههای خود را به شما آسان جلوه می دهد تا گره های محکم دين شما را يکی پس از ديگری بگشايد و به جای وحدت و هماهنگی، بر پراکندگی شما بيفزايد و در پراکندگی شما را دچار فتنه گرداند. از وسوسه و زمزمه و فريبکاری شيطان روی گردانيد و نصيحت آن کس را که خيرخواه شماست گوش کنيد و به جان و دل بپذيريد.
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #خطبه120 : یادآوری ویژگیهای اهل بیت (علیهم السلام) و اندرز یاران
♦️به خدا سوگند، تبليغ رسالت ها وفای به پيمان ها و تفسير اوامر و هشدارهای الهی به من آموزش داده شده، درهای دانش و روشنايی امور انسان ها نزد ما اهل بيت پيامبر است. آگاه باشيد که قوانين دين يکی و راههای آن آسان و راست است، کسی که از آن برود به قافله و سر منزل رسد و غنيمت برد و هر کس که از آن راه نرود گمراه شده پشيمان گردد. مردم! برای آن روز که زاد و توشه ذخيره می کنند و اسرار آدميان فاش می گردد عمل کنيد. کسی که از خرد خويش بهره مند نگردد، برای پند گرفتن از عقل و فکر ديگران عاجزتر است، چرا که آن غايب برای کمک کردن، از عقل حاضر او ناتوان تر است. از آتشی بپرهيزيد که حرارتش شديد و عمق آن ناپيدا و زيور آن غل و زنجير، آشاميدنی آن زردآب و چرک جوشان است. آگاه باشيد، نام نيکی که خدا برای کسی ميان مردم قرار دهد، بهتر از مالی است که برای ديگران باقی می گذارد که او را ستايش نمی کنند.
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
♨️ ️حکم وساطت برای #رابطه #نامشروع
#آیا_می دانید ⁉️
یکی از کارهای حرام در اسلام که حد شرعی دارد وساطت ميان دو يا چند نفر براى ارتباط نامشروع است.یعنی اگر مرد یا زنی واسطه شود و زن یا مردی را برای #زنا به هم معرفی کند و به هم برساند گناه است و حد شرعی دارد که در فقه به این کار قیادت می گویند.
حكم⬅️ قوادى حرام و کسب درآمد از این راه حرام می باشد و موجب ثبوت حدّ است. حدّ آن براى مردان و به نظر مشهور برای زنان 75 ضربه شلاق است؛و علاوه بر آن بنابر قول مشهور، سر او نيز تراشيده و ميان مردم گردانده مى شود.
#احکام_مکاسب
💚امام على عليه السلام:
زشت ترين خيانت، فاش كردن راز [كسى ]است
أقبَحُ الغَدرِ إذاعَةُ السِّرِّ
📕غررالحكم حدیث 3005
تمام ارزش رازداری به اینه که وقتی رفاقت یا رابطه ت با طرف مقابل بهم خورده رازشو حفظ کنی، وگرنه رازداری تو دوران دوستی که هنر نیست!
شخصی تعریف می کرد: یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن،
یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟
گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه...
وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟
گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه...
بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد؛
یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟
گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه...
یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت جدایی فاش سازد...
برگزیدگان خدا.mp3
1.85M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 برگزیدگان خدا
✘ کسانی که این دو قاعدهی مهم را نادیده میگیرند،
هیچ رشد معنوی در آنها اتفاق نمیافتد!
#استاد_حائری_شیرازی
🚨قوانین پوشش در بارسلونا
❇️ در شهر بارسلونای اسپانیا، کسانی که بدون پیراهن و یا با لباس شنا در شهر تردد میکنند، بین 120 تا 500 یورو جریمه می شوند.
👈برهنه یا تقریباً برهنه 300 تا 500 یورو
👈نیمه برهنه 120 تا 300 یورو
📌 در بسیاری از مناطق جهان، شهروندان باید حدی از پوشش را رعایت کرده و در صورت تخطی، جریمه می شوند.
#حجاب
#واقعیات_غرب
منبع:
https://www.economistjurist.es/breaking/ilegal-o-legal-ir-sin-camiseta-por-la-calle/
#شهید_مرتضی_اقلیدی_نژاد
🌷🌷🌷🌷🌷
#سیره_شهدا
🔰کنار سفره نشسته بودیم. توی ظرف جلو مرتضی یک تکه گوشت بزرگ بود. چشمم به مرتضی بود، تا این گوشت را دید بلند شد و بیرون رفت. بعد از غذا رفتم توی خطش و گفتم چرا گوشت را نخوردی؟
گفت خیلی دلم کشید. توی دلم گفتم شاید یکی دیگر هم توی دلش این گوشت را خواست و چشمش روی آن باشد. رفتم بیرون تا هم نفس خودم را #تنبیه کنم، هم اگر کسی آن را می خواهد بخورد.
🔰 خط زبیدات بودیم. تو سنگر نشسته بودیم. مرتضی گفت: دلم هوای #امام_رضا ع کرده، من می خواهم برم مشهد!
ازخطی که بودیم، رفت مقرتاکتیکی. از فرمانده اطلاعات 10روز مرخصی گرفت و رفت.
روز بعد دیدم مرتضی برگشت. گفتم: تو مگه دیروز نمی خواستی بری مشهد؟
گفت چرا، دیروز دیروز بود امروز هم امروز! رفتم تاکتیکی مرخصی هم گرفتم تا دزفول و اندیمشک هم رفتم، اما انگار دلم گفت برگردم!
همان شب مرتضی شهید شد!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۴۰
*═✧❁﷽❁✧═*
دلم سوخت ❤️🔥... نمی دونم چرا؟ ... اما با شنیدن این جمله ... آه از نهادم در اومد ...
- فکه که راه مون ندادن ...
و از جا بلند شدم ... وقت نماز شب بود ... راه افتادم برم وضو بگیرم ... اما حقیقت اینجا بود که ... خاک، خاک نیست ... و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود ...
شب شکست و خورشید🌞 طلوع کرد ... طلوع دردناک ...
همگی نشستیم سر سفره ... اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت ... کوله ام🎒 رو برداشتم برم بیرون ... توی در رسیدم به آقا مهدی ... دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل ... نرفت کنار ...
ایستاد توی در و زل زد 🙄بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد ... بدون اینکه چیزی بگه ... رفت نشست سر سفره ... منم متعجب😳، خشکم زد ... تو این 10 روز ... اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم ... با هر کی به در می رسید ... یا سریع راه رو باز می کرد ... یا به اون تعارف می کرد ...
رو کرد به جمع ...
ـ بخوایم بریم محل شهادت🌷 پدربزرگ مهران ... هستید؟ ...
برق از سر جمع پرید ...
ـ کجا هست؟ ...
ـ یه جای بکر ...
- تو از کجا بلدی؟ ..
خندید 😁...
ـ من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم... یه نقشه🌍 الکی می دادن دست مون ... برو و برگرد ... حالا هستید یا نه؟ ...
هر کی یه چیزی می گفت ... دل توی دلم 💔نبود نتیجه چی میشه ... همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم ...
ـ خدایا ... یعنی میشه؟ ... خدایا پارتی من میشی؟ ...
بساط غذا که جمع شد ... دو گروه شدیم ... صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها 🚕... اون دو تا ماشین برگشتن ... و ما زدیم به دل جاده ... از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم ...
تا چشم کار می کرد بیابان بود ... جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی ... حدود ظهر بود ... رسیدیم سر دو راهی ... پیچید سمت چپ...
- باید مستقیم می رفتی ...
ـ برای اینکه بریم محل شهادت🌷 پدربزرگ مهران ... باید از منطقه * بریم ... اونجا رو چند بار شیمیایی زدن ... یکی دو باری هم بین ما و عراق ... دست به دست شد ... ممکنه دوبله آلوده باشه ...
آقا رسول ... نگاه خاصی بهش کرد ...
ـ مهدی گم نشیم؟ ... خیلی ساله از جنگ می گذره ... بارون 🌨زمین رو شسته ... باد، خاک رو جا به جا کرده ... این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده ... نبری مون مستقیم اون دنیا ...
آقا مهدی خندید ...
- مسافرین محترم ... نیازی به بستن کمربندهای ایمانی نمی باشد ... لطفا پس از قرائت شهادتین ... جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز ... الفاتحه مع الصلوات ...
پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است✅
من و آقا رسول ... دو تایی زدیم زیر خنده ... آقا مهدی هم دست بردار نبود ... پشت سر هم شوخی می کرد ... هر چی ما می گفتیم ... در جا یه جواب طنز می داد ... ولی رنگ از روی صادق پریده بود😰 ... هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم ... اون بیشتر جا می زد ... آخر صداش در اومد ...
ـ حالا حتما باید بریم اونجا؟ ... اون راویه گفت ... حتی از قسمت های تفحص شده ... به خاطر حرکت خاک ... چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه ...
آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش🧑🦲 شده بود ... از توی آینه بهش نگاهی انداخت ...
ـ نترس بابا ... هر چی گفتیم شوخی بود ... اینجاها دست خودمون بوده ... دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن ... منطقه آلوده نیست ...
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش ... اومد درستش کنه ... اما بدتر ...
ـ پدرت راست میگه ... اینجاها خطر نداره❌ ... فقط بعد از این همه سال ... قیافه منطقه خیلی عوض شده ... تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم ...
با شنیدن کلمه گم شدن ... دوباره رنگ از روش پرید ... و نگاهی به اطراف انداخت ... پرنده پر نمی زد ... تا چشم کار می کرد ... بیابان بود و خاک ... بکر و دست نخورده ...
هر چند ... حق داشت نگران بشه ... دو ساعت بعد ... ما واقعا گم شدیم ... و زمانی به خودمون اومدیم ... که دیر شده بود ...
آقا مهدی ... پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم ... اما فایده ای نداشت ... نماز رو که خوندیم ... سریع تر از چیزی که فکر می کردیم😇 بتونیم به جاده آسفالت برسیم ... هوا تاریک شد ... تاریک تاریک ... وسط بیابان ... با جاده های خاکی ... که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی ...
چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز ...
ـ دیگه هیچی دیده نمیشه ... جاده خاکیه ... اگر تا الان کامل گم نشده باشیم ... جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه ... باید صبر کنیم هوا روشن بشه ...
شب ... وسط بیابان ... راه پس و پیشی نبود ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══