#یادگاری
🔰 مجموعه تصاویر کمتر دیده شده از مراسم تشییع پیکر سردار شهید عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ ۱۸جواد الائمه ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلسه تاریخی شهیدان محمود کاوه و صیاد شیرازی در لشکر ویژه شهدا
⭐️محمود کاوه ستاره طلایی⭐️
@safiremamreza
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوای مداحی شهید علی قمی جانشین شهید کاوه در میان رزمندگان لشکر ویژه شهدا
⭐️محمود کاوه ستاره طلایی⭐️
@safiremamreza
🔔 حاجیه خانم معصومه سبک خیز، همسر گرانقدر شهید عبدالحسین برونسی به همسر شهیدش پیوست
🔸این بانوی بزرگوار که سالها در سوگ
همسر شهیدش صبورانه زندگی کرده بود،
صبح امروز به دیار باقی شتافت
#شهید_برونسی
@safiremamreza
یادی از سردار چنگیز عبدی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بردار چنگیز عبدی فرمانده و استاد عزیزم بسیار در نبرد کردستان زحمت کشید و اما نامش مظلوم مانده است. بردار چنگیز فرمانده ایی خوش فکر و مدیر بود و البته شجاع.
همیشه گفته ام و تا آخر عمر هم میگویم بنده شاگرد دو نفر هستم اول شهید محمود کاوه و دیگراستادم چنگیز عبدیست همو که شاید خیلی ها نامش را نشنیده باشند اما از بسیاری سرداران معروف ما در جنگ موثرتر بود و در آن زمان مهمترین سپاه کردستان همین سپاه سقز بود که هدایت آنجا را برادر چنگیز و برادر محمود عهده دار بودند و سقز قلب و مرکز قوت احزاب گمراه بود و صدها بار از شهرهای استان کرمانشاه پر خطرتر
در عملیات سرا یک گلوله خورد به سینه چنگیز عبدی و من خودم با گوشهایم شنیدم رادیو دمکرات میگفت، البته عذر خواهم این عبارات را میگویم اما عین جمله این بود (جاش خمینی،عبدی به درک واصل شد) اما خدا خواست گلوله از بغل قلب چنگیز رد شد و وارد قلبش نشده بود و خلاصه همان شب فهمیدیم عبدی زنده است محمود کاوه هم نبود،پیکر نیمه جان چنگیز را که در حال احتضار بود و جان دادن که به بیمارستان سقز رساندیم تا پزشکان نجاتش دهند، از این طرف هم این ملعون های دمکرات فهمیده بودند عبدی زنده است و به بیمارستان سقز حمله کردند و تا صبح تیراندازی شد و آمده بودند کار چنگیز را یکسره کنند و من از ترس اینکه مبادا به ساختمان رخنه کرده باشند برادر عبدی را به بخش زایمان انتقال دادم که پیکرش را پیدا نکنند در نهایت فردا صبح شهید بروجردی هلی کوپتر فرستاد و چنگیز را جهت مداوا بردند اما تا آخر عمرش عوارض این گلوله را با خود داشت و دائم قرص و دارو مصرف میکرد.
راوی سید رضا ریحانی
⭐️محمود کاوه ستاره طلایی⭐️
همگام و همپای تاریخ نبردهای جاودانه شهید محمود کاوه
توضیح: این تصویر حاج علی اکبر کاشانی هست
در روز آزادسازی بوکان در عکاسی که اعلامیه های گروهکها معاند تکثیر میشد.
بوکان برای ضد انقلاب کشور بود و پایتخت شان محسوب میشد دولتی داشتند و شهید کاوه وقتی به بوکان حمله کرد بیست سال سن داشت که آمد و بساط اینها را برچید و فقط یک شهید از سپاه تحت امر او تقدیم انقلاب شد، او را باید تک گل باغ عملیاتیهای عالم و نخبه عملیاتی تمام طول تاریخ جنگ و قرن اخیر نامید.
⭐️محمود کاوه ستاره طلایی⭐️
باسمه تعالی
بشنوحدیث جبهه،که باخون نوشته ام
بایادونامِ ایزدبی چون نوشته ام
هنگامهٔ نبردکه گذشتم زخاک ریز
عاشق شدم،فسانهٔ مجنون نوشته ام
دروصف حالِ خط شکنانِ سپاه حق
باکوله پشتی ای تهی ازنون نوشته ام
شرحی دهم کنون،که بدانی توحالِ من
با اشک چشم وسینهٔ محزون نوشته ام
ملائی سرباز لشکر ویژه شهدا
⭐️محمود کاوه ستاره طلایی⭐️
ما چه می دانیم جانبازی چیست
برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.
فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد. که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود.
دوستم نبودش، فرصتی شد به اتاق ها سری بزنم.
اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از دو دست.
و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها...
جانبازی که 35 سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای عکس بگیری؟"
گفتم نه!
ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!
همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!
نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.
خیلی زود رفیق شدیم. وقتی فهمید من هم در همان عملیاتی بوده ام که او ترکش خورده.
پرسیدم خانه هم می روی؟
گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!
توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع دیگر بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند.
پرسیدم اینجا چطور است؟
شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.
یاد دوست شهیدم اسماعیل فرجوانی افتادم. دستش که عملیات والفجر هشت قطع شده بود نگران هزینه های بیمارستانی بود، نکند زیاد شوند!
گفتم: بی حرکت دست و پا خیلی سخت است، نه؟
با خنده می گفت نه!
حکایت تکاندهنده ای برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است!
پشه های آنوفل را می گفت.
"نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!"
می گفت نگاهم را که می بینند خودشان رعایت می کنند و زود بلند می شوند.
شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
نوجوان و 16 ساله بوده که ترکش به پشت گردنش خورده و الان نزدیک 50 سالش شده بود.
سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید.
آخر من چه می دانستم جانبازی چیست!
صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم بیرون بیاید، تا بارش باران نرمی که شروع شده بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر!
پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده.
خیلی خجالت کشیدم.
دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و فضای دم کرده داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.
به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی اروپایی...
می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، همه بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم.
تنها سکوت کردم.
می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟
یکه خوردم. چه سئوالی بود!
گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
خودم هم می دانستم دروغ می گویم.
کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور...
چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی قبلی را نداشت.
از همان وقتی که حرف مرگ را زد.
انگار یاد دوستانش افتاده باشد.
نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی می زد!
کاش شکایتی می کرد!
کاش فریادی می کشید و سبک می شد!
و مرا هم سبک می کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف پرسه می زدم.
دیگر از خودم بدم می آمد
از تظاهر بدم می آمد
از فراموش کاری ها بدم می آمد
از جنگ بدم می آمد
از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر همشان!
از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم
همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند
و این روزها هم نه جانبازها را می بینند
نه پدران و مادران پیر شهدا را...
بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!
از آنها که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند!
کاش بعضی به اندازه پشه های آنوفلِ آسایشگاه معرفت داشتند!
وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست!
و بس می کردند...
و می رفتند...
ما چه می دانیم جانبازی چیست!
🔴همسر سردار شهید «عبدالحسین برونسی» آسمانی شد
🔻مراسم تشییع «معصومه سبکخیز» همسر سردار شهید «عبدالحسین برونسی»
راس ساعت 9 صبح پنجشنبه چهارم بهمنماه از مهدیه مشهد برگزار میشود.
🔻 تدفین در قطعه ۱۵ بهشت رضا
🔻مراسم تعزیه :
جمعه ۲۰:۳۰-۱۸:۳۰ مکتب الزهرا (چهارراه فرامرز)
🔻شنبه ۱۰:۳۰ - ۹ صبح مسجد قبا (بلوار خیام)
کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام.ضایعه درگذشت همسر مهربان و مومنه سردار شهید برونسی را خدمت دوستان و آشنايان می رساند مراسم تشییع و خاک سپاری روز پنجشنبه ساعت نه صبح از مهدیه خیابان امام رضا علیه السلام به سمت حرم مطهر امام رضا علیه السلام و بهشت
20.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرسیدند که برخی نقل میکنند مثلاً فلان میت تارک الصلاة بود یعنی نماز نمیخونده و به مسائل و احکام شرعی هم پایبند نبود حالا بعد از فوت او رو خواب دیدند که جای خوبی داره و حضرت علی (ع) دستش رو گرفته
چطور میشه چنین شخصی به چنین جایگاهی برسه؟
پاسخ از #حجت_الاسلام_رفیعی
@safiremamreza