🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت چهل و پنجم اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت ب
#دختر_شینا
قسمت چهل و ششم
تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود. حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود. سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.» اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند. وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.» نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.» همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.» گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!» رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند. قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد. یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.» شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم. فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند.
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
لذا همه ی مراجع فرمودند: وقتی مرتبه ها و مرحله های پایین تر، اَخَفٌ درجه مقصود رو حاصل میکنه حرام اس
🔰بخش دوم احکام کاربردی امر به معروف و نهی از منکر رو خیلی فشرده خدمت شما عرض می کنم.
امر به معروف و نهی از منکر همونطور که گفتیم چهار شرط وجوب داشت و سه مرحله
اما یه چیزایی هست که شرط وجوب امر به معروف نیست ولی بعضی از مردم گمان می کنند که اون ها هم شرط وجوب امر به معروف و نهی از منکره🤔
🔹سن و ساله بعضیا میگن آقا ما سنمون کمتر از این آدم گناهکاره⁉️
من دهنم بوی شیر میده⁉️
من به بابابزرگم تذکر بدم⁉️
من به رئیسم تذکر بدم⁉️
این دکترا داره، من پنجم دبستانم مثلاً،
من فهمم ،سوادم سنم کمه⁉️
هیچ مرجع تقلید بزرگواری سن و سال رو جزء چهار شرط وجوب امر به معروف مطرح نفرموده بود❌⚠️
✍ذلت های پهلوی
🔻قسمت هفدهم
🔸حرف گوش کن مطیع در برابر آمریکا
کِنِدی رئیس جمهور آمریکا دکتر امینی را به عنوان نخست وزیر تقریبا به شاهنشاه تحمیل کرد.
📚کتاب یادداشت های علم، ج۱، ص۳۴۴
#پهلویرابشناسیم
#یادداشت_های_علم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
✍ذلت های پهلوی
🔻قسمت هجدهم
🔸زورگویی عراق به ایران(قابل توجه آنهایی که می گویند عراق در زمان شاه حتی جرات مقابله با ایران را هم نداشت)
گفت در عراق می خواست کودتا بشود ولی حکومت آن را کشف کرد و بلافاصله دست به اعدام مسببین زده است تا حالا ۹نفر را اعدام کردهاند بعلاوه به سفیر ما در بغداد اخطار کردهاند چون با کودتاچیان ارتباط داشته باید ۲۴ ساعته بغداد را ترک کند.
📚کتاب یادداشت های علم، ج۱، ص۳۶۲
#پهلویرابشناسیم
#یادداشت_های_علم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💠 فراموش کردن پرداخت فطریه
💬 سؤال: فراموش كردم که زكات فطره را بپردازم، در حال حاضر چه وظیفه ای دارم؟
✅ جواب:
بنابر احتیاط واجب است که زکات فطره را با قصد قربت و بدون نيّت ادا يا قضا، از اموال تان جدا كرده و بپردازید.
📚 منبع:
پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
#احکام
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب "قرارگاه محمود" به قلم خانم مهدیه دانایی ، روایتی داستانی از زندگی شهید محمود نریمانی است. شهید محمود نریمانی از دانشجویان شاخص استان البرز بود که در جریان حملات تکفیری داعش بارها به سوریه اعزام شده بود و در نهایت در مرداد ماه سال ۹۵ به فیض شهادت نائل آمد.
داشته ها و باورهای ایمانی شهید نریمانی مهمترین شاخصه این کتاب داستانی است که با توجه به زمان بندی معین شده یکساله و در جریان مصاحبه های مختلف از خانواده و همرزمان این شهید والامقام نگارش شده است.
شهید محمود نریمانی در یکی از روزهای سرد دی ماه سال ۱۳۶۶ در روستای دروان کرج به دنیا آمد. پس از اخذ دیپلم به دانشگاه امام حسین سپاه راه یافت و دوره های نظامی را پشت سر گذاشت ، همچنین وی در رشته مهندسی کامیپوتر دانشگاه علمی کاربردی مشغول تحصیل بود . شهید نریمانی به صورت داوطلبانه ۴ نوبت برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفت در حالی که خانواده و نزدیکانش فقط از دو نوبت پایانی اطلاع داشتند ، سرانجام در روز دهم مرداد ماه سال ۹۵ در جریان خنثًی سازی بمب های خوشه ای در منطقه حماء سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای کرج آرمید. از شهید نریمانی یک فرزند به نام محمدهادی به یادگار مانده است.
Part01_قرارگاه محمود.mp3
16.27M
📗کتاب صوتی
#قرارگاه_محمود
فصل 1⃣
"پای ارادت به امام هادی علیه السلام"
🌙 #رزق_شبانه
🌹خدایا پروردگارا تو خود میدانی که ما چقدر مشتاق شهادتیم و تو نیز میدانی که هدفمان شهادت نیست بلکه پیروزی در راه توست اگر توانستیم میکشیم و اگر نتوانستیم کشته میشویم
🌹و تو ای امام از ما راضی باش که برای احیای دین و دفاع از میهن اسلامی تمامی اعضا و دل و جانمان را هدیه میدهیم تا اسلام و قوانین حیاتبخش آن در سراسر جوامع گسترش یابد.
🌷 #شهید_نوروز_قربانیان🕊🥀
🌷 محل تولد: کردکوی
🌷 محل شهادت: جزیره مجنون
✨ #شبتون_شهدایی💫
زِ شاخ گلْ ، معطر
جمکران است .
کَز آن گل، روح پرور ،
جمکران است ...
نه تنها جان انسانها ،
در اینجاست ...
که قلب عالَمی ،
در جمکران است ...
#السلامعلیڪیابقیھاللہ
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#بازآیاماممھربانم
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
⛔️ خاطرهای از علامه امینی
❌ علامه امینی میگوید: عدهای از تجار نیکوکار و اهل ایمان در تهران بودند و گاهی اعمال خیر و نیک انجام میدادند. یکی از آن ها قطعه زمینی در یکی از مناطق مهم و حساس تهران داشت و میخواست که در آنجا مسجدی بنا کرده و در اطرافش مغازههای تجاری برای مسجد بسازد.
یکی از رفقای دنیادوست، او را وسوسه کرد و به او گفت: تو در این محل سینمایی بساز و در اطراف آن مغازههای تجاری درست کن و درآمد آن را در خیرات مصرف نما.
حب مال از یک طرف و وسوسه شیطانی از طرف دیگر، او را به ساخت سینما وادار کرد. سالها گذشت، او از دنیا رفت و اموال زیادی برای ورثهاش به جای ماند که از جمله همان سینما بود.
در یکی از روزها یکی از رفقای قدیمی این مرد تاجر، بازماندگان او را به خانه خود دعوت کرد. بعد از صرف غذا، میزبان به ورثه آن میّت گفت: آیا میدانید به چه خاطر شما را دعوت کردهام؟ جواب دادند: به خاطر مهربانی های پدر ما از ما پذیرایی میکنی.
میزبان دوباره پرسید؟. آیا پدرتان در حق شما کوتاهی کرده است؟.
گفتند: نه. ما همیشه ایشان را به خیر و نیکی یاد میکنیم و بر او رحمت می فرستیم.
سپس میزبان شمّهای از حقوق والدین بر گردن فرزند را برای ورثه بازگو کرد. به ویژه آنکه به آنان یادآور شد، بعد از وفات پدرتان نیاز او به شما چندین برابر شده؛ در ادامه گفت: من پدر شما را چند شب قبل در شدیدترین عذاب در خواب دیدم.
این عذاب وی به خاطر احداث سینما بود. او میگفت: هر وقت که فیلمی فسادانگیز در آنجا نشان میدهند و عدهای را به سوی گناه و انحراف میکشانند، ملائکه مرا به خاطر آن عذاب میکنند. او از شما عاجزانه میخواست که این ساختمان را ویران کرده و او را از عذاب نجات دهید. بازماندگان آن تاجر بعد از شنیدن خواسته پدرشان سکوت کرده و با تعجب و ناراحتی به همدیگر نگاه کردند و مهلت خواستند تا تصمیم بگیرند.
هفتهها گذشت و خبری نشد!
این مرد دوباره از آنان دعوت کرد و بعد از پذیرایی مفصّلی از نتیجه تصمیمشان سؤال کرد. بزرگ ورثه پاسخ داد: آیا پدر ما این سینما را احداث نکرده است؟.
میزبان پاسخ داد: چرا؛ ولی الآن شدیداً پشیمان است، به خاطر آن عذاب میکشد و از شما میخواهد او را از عذاب الهی نجات دهید.
بزرگ ورثه گفت: او غلط کرده و باید جزای خطای خودش را متحمل شود!! ما نمیتوانیم این ساختمان را ویران کنیم.
❌ مرد میزبان از جواب آنان تعجب کرد و در بهت و حیرت فرو رفت و به بدبختی و بیچارگی رفیق تاجرش تأسف خورد که چه طور بعد از اعمال خیری که انجام داده، با کار ناشایست و خلاف شرع خود، فرزندان و خود را به هلاکت دچار نموده است.
📚 ربع قرن مع العلامه الامینی، حسین شاکری، صفحه ۵۷
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پلیس_وظیفه_شناس_متشکریم
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺