8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
15.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃طمع شیطان
🌺🍃در روز قیامت حتی ابلیس که دشمن خداوند است به رحمت خداوند طمع خواهد داشت،
#استاد_عالی
@saghebin
هدایت شده از 🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
💥مسابقه عیدغدیرخم💥
ساخت پادکست صوتی🎙
📚منبع: #خطبه_غدیر در کانال
بدون هیچ محدودیتی✅
🎁به حرفه ای ترین آثار جوایز تعلق میگیرد
🗓مهلت ارسال آثار: ۱۵تیر
🆔@Sarbaz_zohor
@SAGHEBIN
#غدیر
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
☀️خطبهٔ غدیرخم²☀️ 🔰بخش دوم: فرمان الهی برای مطلبی مهم 🔸و پروردگارم آیه ای بر من نازل فرموده که: ه
☀️خطبه غدیرخم³☀️
🔰بخش سوم: اعلام رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهمالسلام
🔸اى مردم! از على به سوى دیگرى گمراه نشوید و از او روى برمگردانید و از ولایت او سرباز نزنید، اوست که به حق هدایت نموده و به آن عمل میکند و باطل را نابود نموده و از آن نهى مینماید و در راه خدا سرزنش ملامت کنندهاى او را مانع نمی شود.🦋
🔹على علیه السلام اول کسى است که به خدا و رسولش ایمان آورد و هیچکس در ایمانِ به من بر او سبقت نگرفت...! اوست که با جان خود در راه رسول خدا فداکارى کرد.✨
🔸اوست که با پیامبر خدا بود در حالى که هیچکس از مردان همراه او خدا را عبادت نمی کرد، اولین مردم در نماز گزاردن و اول کسى است که با من خدا را عبادت کرد.🦋
🔹از طرف خداوند به او امر کردم تا در خوابگاه من بخوابد، او هم در حالى که جانش را فداى من کرده بود در جاى من خوابید.✨
🔸 اى مردم، او را فضیلت دهید که خدا او را فضیلت داده است و او را قبول کنید که خداوند او را منصوب نموده است.🦋
🔹اى مردم، او از طرف خداوند امام است و هر کس ولایت او را انکار کند خداوند هرگز توبه اش را نمی پذیرد و او را نمی بخشد.✨
🔸حتمى است بر خداوند که با کسى که با او مخالفت نماید چنین کند و او را به عذابى شدید تا ابدیت و تا آخر روزگار معذب نماید.🦋
🔹پس بپرهیزید از اینکه با او مخالفت کنید و گرفتار آتشى شوید که آتشگیره آن مردم و سنگها هستند و براى کافران آماده شده است.✨
#خطبه_غدیر
#غدیریام
@Saghebin
29.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😈 کلیپ مستند برنامه شیطان و لشگریانش از جبههی دنیا
#برنامه_شیطان1
@Saghebin
مداحی آنلاین - اشک فراق.mp3
5.08M
♨️اشک فراق
🎙 #پادکستویژه #امام_زمانارواحنافداه
👌بسیار شنیدنی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#بهترینسخنرانیهاۍروز
#امام_زمان
#أَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیکَٔالْفَرَج
@saghebin
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺انتشار به مناسبت چهلمین روز شهادت شهید الداغی
🔸شهید حمیدرضا الداغی ، شهیدی که که هشتم اردیبهشت، در دفاع از نوامیس مردم در برابر اراذل و اوباش ایستادگی کرد، و با ضربات چاقوی آنان، به شهادت رسید!
#حجاب
#شهید_غیرت
#حمیدرضا_الداغی
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ 💠#خداحافظ_سالار قسمت هشتم برای اینکه فکر و خیال بیش از این اذیتم نکند و از همه
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠#خداحافظ_سالار
قسمت نهم
به همین خاطر گفتم: پدرتان بود، میگفت شرایط اصلاً خوب نیست و باید توی طبقه بالا بمونیم! بدون چون و چرا راه آمده را بازگشتند، به طبقۀ خودمان که رسیدیم، باقی توصیه های پدرشان را هم برایشان گفتم. آنها كاملاً منطقی همه چیز را پذیرفتند.
کف اتاق، پشت مبلی که نزدیک دیوار و از پنجره ها دور بود شانه به شانه هم نشستیم. فضا پر بود از صدای تیر و انفجار، هرازگاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش میرسید. لحظات پرواهمهای بود، از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمیدانستم کجاست و چکار میکند و از طرف دیگر نگران جان دخترها که باز هم هرچه به آنها دقت میکردم اثری از ترس در چهره شان نمیدیدم. هر دو، با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شنیدن صدای درگیریها.
انگار آنها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم اما نقطه مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود.
حدود ساعت یازده شب، تقریباً صداها افتاد. در تمام این مدت دلشوره و اضطراب لحظه ای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد، بارها و بارها در طول سالها زندگی با حسین این احساس را تجربه کرده بودم، آن قدر که شاید بشود گفت دیگر جزیی از وجودم شده بود. هیچ شکایتی هم نداشتم، برعکس، همیشه آن را از جمله هدایای مخفی خدا برای خودم میدانستم چرا که همیشه بعد از هجوم این دلهره ها و اضطرابها، پناه میبردم به آغوش گرم ذکر خدا تا در برابر همۀ آن ناآرامیهای آرامم کند. شاید اگر این لحظات و این فشارهای درونی نبود، هیچ وقت این قدر با ذکر خدا انس پیدا نمیکردم، من این انس را در اصل مدیون یک چیز بودم و آن هم زندگی با حسین بود!
زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفس زنان رسید. سر و رویش غرق در خاک بود. با همۀ این اوصاف از اینکه سالم و سرپا میدیدیمش، خوشحال شدیم. سلام که داد، دیدم خیلی خسته و پریشان است. هرچند خودم هم دست کمی از او نداشتم اما به رسم همسری و هم سفری همراه جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: عجب جلسهٔ خوب و پرباری داشتید! مث اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده، فقط فکر کنم میوه هاشو نشسته بودن چون که بدجوری گرد و خاک، روی سر و صورتت
نشسته!
زهرا و سارا ریز خندیدند اما حسین انگار که اصلاً لبخندم را ندیده و لحن شوخیام را نشنیده باشد، خیلی جدی پاسخ داد: اصلاً به جلسه نرسیدیم. اوضاع خیلی بهم ریخته. از اون لحظه ای که پامون رو از این منطقه گذاشتیم بیرون، مسلحین ریختن این دور و بر، همه جا رو محاصره کردن. ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر سه بار، عقب زدندمون. حتی یه گوله آر پی جی هم طرف ماشینمون شلیک کردن که البته به خیر گذشت. الآن اوضاع به کمی آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه. الآن اونا دیگه همه جا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه کل دمشقو میخوان بگیرن، با این شرایط اصلاً صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید!
جمله آخرش مثل پتک توی سرم خورد، گیج شدم، خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیش دستی کردند و بلافاصله گفتند: برگردیم؟ کجا برگردیم؟!
حسین اما باز هم خشک و رسمی، بدون اینکه نگاهمان کند: گفت یه پرواز فوق العاده، فردا ایرانیها رو برمیگردونه تهران!
هم از لحن و هم از اصل حرفش گر گرفتم، این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه ها برسد، محکم و جدی گفتم: ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد، برگردیم اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمیگردیم!
زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند، پشت بند
حرفهای من گفتند: حق با مامانه، ما میمونیم!
وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم، پرسیدم: امروز صبح که ما از تهران میاومدیم، شما می دونستی اینجا چه اوضاعی داره با این حال گفتی بیاین. مگه
نه؟
سکوت کرد. خودم با لحنی اقناع آمیز گفتم: حتماً می دونستی. با این حال گفتی بیاین دمشق.
یک باره آن رسمیت و خشکی از چهرۀ حسین محو شد، فکر کنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیت، ما را مجبور کند که برگردیم تهران اما حالا که جدیت ما را بیش از خودش میدید و احساس میکرد شگردش برای مجاب کردن ما کارگر نبوده، دیگر حوصله این را نداشت که با آن ژشت ادامه دهد. کمی مکث کرد، انگار که دنبال چارهای نو بگردد با لحن مهربان همیشگیاش، خیلی پدرانه طوری که من هم احساس کردم فرزند دلبند او هستم گفت: باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت، اوضاع که آروم تر شد، برگردید!
تغییر یک باره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و از همه مهمتر لحن پدرانه اش که گویی ته مایه ای از خواهش هم داشت، همه مان را نرم کرد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️