5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*⃣ مصیبتهای علی!!
🔹#امام_موسی_صدر: علی (ع) سه مصیبت داشت که سومین مصیبتش دردناک است.
👌 بسیار عالی
| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
#مهار_تورم
#جمهوری_اسلامی
#رمضان
#بهار_قرآن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰فعالیت سیاسی درست اینه
خیلی جالبه
یه عده هستن منتظر اینن یه نقطه ضعفی توی دولت و دستگاه های دیگه پیدا کنن و شروع کنن به تخریب و اینو با مسخره و توهین بزرگ کنن!! بعد اسمشون رو گذاشتن فعال سیاسی!
و ببینین امام امت چه جوابی به این افراد میده
نقش بانوان در زمینه سازی ظهور.mp3
1.24M
🍃🥀مهمترین نقش بانوان در زمینه سازی ظهور چیست ؟❗️❗️❗️⁉️⁉️⁉️
⭕️پاسخ: ابراهیم_افشاری🌷🍃
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پلیس_وظیفه_شناس_متشکریم
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕜 انیمیشن کوتاه فرار بزرگ
#سیاستِ_کثیف
#جمهوری_اسلامی
#حجاب
#بهار_قرآن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
👆 سوءاستفاده از عکس کودکان هندی توسط ضدانقلاب ا!
❌ عکس کودک هندی رو بهجای کودک ایرانی جایگزین می کنند فقط برای اینکه بگویند قانون #حجاب درست نیست.
#سیاستِ_کثیف
#جمهوری_اسلامی
#حجاب
#بهار_قرآن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
لطفا عکس بالا را با دقت مطالعه کنید و به تک تک نماینده های شهرتون پیامک بزنید اگر بتوانید برای نمایندگان شهرهای دیگر هم پیامک بزنید خوب است...👇👇
یا علی مدد
#نشر_حداکثری
#نشر_فوری
#حجاب
enc_16485686844099975232256.mp3
3.28M
• 🎧 •
-
● یاالهی ●
-
محمدحسینپویانفر🎙!
-
خدا
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت سی و هشتم رفت سراغ بچه ها.خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.نگفتم از سر شب خواب های
#دختر_شینا
قسمت سی و نهم
گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.»
پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.»
گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»
گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.»
خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»
خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»
گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»
زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»
بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.»
آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم.
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
اما یه وقت هست میبینی نه ضرر تذکرتون خیلی زیاده ولی ضرر گناهه و سکوت شما کمه🤔 مثلاً یه کسی داره یه
حالا همین قتل یه جای دیگه واجبه ها
یه جا من لازمه باید بپرم رو مین معبر رو باز کنم
یه وقت یکی با قمه می خواد بره یه عالمی رو بکشه
یه انسانی رو که در واقع قتلش حرامه رو میخواد بره بُگشه
شاید اونجا من باید جلوگیری کنم ولو اینکه یک آسیبی هم مثلاً به من برسه اینو باید سبک سنگین کُنه خود مُكَلَّف تشخیص بده✅
اهم و مهم کنه بفهمه که در واقع ضرر تذکر دادن چقدره ضرری که بهش اصابت میکنه چقدره ضرر سکوت و تذکر ندادنش چقدره✅⚠️
هر جا دیدیم ضرر و خطر خیلی زیاده؛ گناه، گناه کوچیکیه نمی ارزه خودمون رو به خطر بندازیم یا دیگران را اطرافیانمون رو، تذکر نمیدیم.⚠️
ولی اکثر جاها ضرر تذکر یه به تو چه شنیدنه یه دلخوریه ۳، ۲ دقیقه اییه اونم سریع میریم رفیقمونه دلجویی میکنیم ازش ✅
ما با گناه مشکل داریم نه با گناهکار لذا حواسمون باشه عزیزان⚠️