eitaa logo
هوالشهید🇵🇸🇮🇷
7هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
16 فایل
ضیافت‌قلم‌ودست‌نوشته های #سحر_شهریاری ارشد ادبیات،دانشجوی دکترای مدیریت، معلم،نویسنده،فعال اجتماعی و فرهنگی،سخنران و مجری کشوری،مبلّغ و کارشناس محافل بانوان و دختران،شاگردی درحال آموختن. حذف لینک و نام نویسنده به‌رسم امانتداری جایزنیست تبادل @FatemehSat
مشاهده در ایتا
دانلود
پیاده محض تَسلای قلبِ خواهرتان وظیفه بود بیایم... ببخش جاماندم 😭 @saharshahriary
کجای راهی الان مسافر حرم چشمام داره میباره بخاطر حرم 😢😔😭 دعامون کن... تو که رفتی و رسیدی و مقامت دادند... @saharshahriary
هوالشهید🇵🇸🇮🇷
#شور احساسی #اربعین 🌴من دارم به جاده ها فکر می کنم 🌴به پای پیاده ها فکر می کنم 😢💔 🎤 #جوادمقدم @sa
شما بگید زائران عزیز... شما کجای راهید الان؟؟؟ چه میکنید؟؟؟ چه حالی دارید؟؟؟ برامون بنویسید...منتظریم 👇👇👇 @sahar114
اولین جمعه ی دلتنگی اولین جمعه ی تنهایی اولین جمعه ی بی قراری... اگر میتوانستم همین الان پرواز میکردم تا کنار مزارت... فرمانده بلند شو و نگاه کن! همه ی رفقایت دل شکسته اند... یک هفته است صدایت نمی آید... قرار بود این روزها در مسیر حرم یار باشی، نه زیر خاک... وقتی نباشی، وقتی نیایی همه ی روزها مثل غروب جمعه دلگیر است... همه ی روزها... فرمانده با اخلاص تفحص سردار حاج محمود توکلی شهادت ۱۰ مهر ۹۸ #سحر_شهریاری @saharshahriary
میگویند انقدر نگویید "جامانده". به رفتن و آمدن که نیست، معرفتی میخواهد و صفای باطنی که دل متصل شود به خود ارباب... میگویند نگویید جامانده، آنکه نرفته هم، چه بسا با پای دلش میرود و زودتر از زائر میرسد دور و اطراف ضریح.. راستش را بخواهید این حرف ها برای آرام کردن ما دیگر فایده ندارد... این دلگرمی ها، این تسلا دادن ها، مرهم دل سوخته ی ما نمیشود... ما حرم لازمیم... دل است دیگر، کودک بهانه گیر دلمان حرم میخواهد، آرامش بین شلوغی، خواب در اوج خستگی، چای عربی، مداحی عربی، و لحن غلیظ عربی را میخواهد که نگاهمان کند و بگوید هلابیکم یا زوار هلابیکم. کار دل که با نشد و بمان و بساز و آرام بگیر، درست نمیشود...شما را به خدا بگویید میشود؟؟؟ بازمانده یا جامانده یا حتی وامانده، هرچه که هست؛ جامانده ایم و حوصله ی شرح قصه نیست تربت بیاورید که خاکی به سر کنیم... 💔😢 @saharshahriary
خب رفته ها که توی مسیرن، نت هم ندارن شکر خداااا.😊 بیاید ماها بنویسیم که نرفتیم کجایید چه میکنید؟؟؟😢🙄
نــگاه کن که بمیرم شنیده ام گفتند: در عشــق هر که بمیرد شهیـــــد خواهد بود... |❤️ #شهیدمحمدعبدی #روزتون‌_شهدایی @saharshahriary
هدایت شده از هوالشهید🇵🇸🇮🇷
همه چیز را که نمی شود گفت. بعضی چیزها را باید نگه داشت. انقدر محکم که مبادا از لابه لای انگشتانت بریزد و حیف شود. این داستان واقعی نیست،اما حقیقت است... اینجا فقط جای شما خالیست👇👇 https://eitaa.com/saharshahriary
هدایت شده از هوالشهید🇵🇸🇮🇷
این داستان واقعی نیست،اما حقیقت است... (۱) وقتی می خندید چشم هایش ریزتر می شد از بین همان روزنه، برق شادی را می دیدم. من به چشم های آدم ها حساسم. چشم ها کلید دل ها هستند‌ و او درهای دلش باز بود. این را وقتی فهمیدم که برای اولین بار مستقیم به چشم هایش نگاه کردم، او هم صاحب چنین چشم هایی بود. بعضی آدمها موقع خندیدن، چشم هایشان هم می خندد! کم هستند، اما برای من مهم اند.‌ درست شبیه یک ستاره که سرت را بلند کرده ای و پایت را روی پنجه کشیده ای تا وسط چادر شب آسمان پیدایش کنی و جیغ بزنی "خودشه اون ستاره ی منه! " او ستاره ی من بود. ستاره ای که چشم هایش می خندید. تا می خندید زود نگاهش می کردم که آن لحظه ی خاص را از دست ندهم. یکبار وقتی که به خودش گفتم، اول خندید، بعد پرسید: " تا حالا نشنیده بودم. یعنی چی چشم هام می خنده؟ یعنی چطوری می شه؟" چطور باید می گفتم؟ توضیحش سخت بود. چطور باید میگفتم،خنده ی یک نگاه مهربان، فقط بخاطر داشتن یک قلب مهربان است و مشکل تو این است که مهربانی! یا مثلا باید می گفتم، این برق چشم هایت را فقط من می بینم، چون بیشتر آدمها کاری به کار خندیدن چشم دیگران ندارند و اصلا حسش نمی کنند! چه باید می گفتم؟ همه چیز را که نمی شود گفت. بعضی چیزها را باید نگه داشت. انقدر محکم که مبادا از لابه لای انگشتانت بریزد و حیف شود. من حتی نمی خواستم نگاه هایش حیف شود. بس که دوستش داشتم. یکبار که خواب دویده بود وسط چشم هایش. خمیازه کشید و سرش را چسباند به صندلی. به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود و در همان حالت لبخند می زد. گفتم: "چقدر دوست دارم این خستگی الان، این خواب آلودگی قشنگت را قاب کنم، نگه دارم." دوباره خندید و چشمان خواب آلودش هم خندید. بعضی لحظه ها را هم باید محکم نگه داشت، انقدر محکم که مبادا از لابه لای انگشتانت بریزد و حیف شود. خیلی وقت ها که او سرش به کار خودش بود. با دیگران حرف می زد، یا حتی وقتی قهر بود و تحویلم نمی گرفت زیر چشمی نگاهش می کردم. با خودم حرف می زدم. لحظه ها برای او یک لحظه بود و برای من یک عُمر. آدمهای احساساتی نجوای درونی شان زیاد است، انقدر زیاد که سکوتی نیست در خلوت دلشان. من در دلم با خودم حرف می زدم. با او حرف می زدم. با خاطراتمان حرف می زدم. ولی او نمی شنید. حرف هایم را می شنید. لبخند می زد. توجه می کرد. صدایم می کرد. نگاهم می کرد و راهش را می کشید و می رفت... اما برای من چه؟ هیچ چیز نمی رفت. همه چیز می ماند. خودش، صدایش، حرف هایش، لبخندهایش و حتی اخم هایش. همان شبی که خیلی خسته بود و با چشم های نیمه باز به حرف هایم گوش می داد، همان شب ترسیدم. خیلی ترسیدم. وسط جواب هایش نگاهم را دوخته بودم به چشم هایش و حرف هایش را نمی شنیدم... نجوای قلبم شروع شده بود، بلندِ بلند. صدای قلبم می گفت: "می ماند؟؟؟؟ این چشم ها می ماند؟" https://eitaa.com/saharshahriary