eitaa logo
انتشارات صهبا - موسسه جهادی
1.8هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
272 ویدیو
42 فایل
📚 انتشارات صهبا - مؤسسۀ جهادی 🌍 www.jahadi.ir 🖼 www.instagram.com/sahba_nashr 📞 025-33551212 ✅ ارتباط با ما 🆔 @sahba_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
انتشارات صهبا - موسسه جهادی
📆 به مناسبتِ شهادت آیت‌الله دکتر محمد مفتح و روز وحدت حوزه و دانشگاه 🔹 یکی از چیزهایی که بین این د
💢 هم‌زمان با ایام شهادت شهید بزرگوار، شهید آیت‌الله مفتح، تصویر دست‌خط مقام معظّم رهبری که در بیست‌وششم آذر ۱۳۶۴ در دفتر یادبود دانشکده الهیات دانشگاه تهران، درخصوص شهید مفتح نگاشتند را تقدیمتان می‌کنیم:
«یاد شهید عزیز مرحوم آیت‌اله مفتح، آن شمع پرسوزوگداز و روشنی‌بخش، آن روحانی پُرجِدّوجهد و صبور، آن مبلّغ دانا و سخنور، آن مبارز شجاع و خستگی‌ناپذیر، و آن شخصیت متواضع و محبوب گرامی باد. او که با خون خود، سخن خود، تلاش خود، هدف و راه خود را امضاء کرد و صحت و حقانیت این همه را به ثبت رسانید. اکنون که در نقطه‌ی عروج او و بر روی زمینی که پیکر پاک و خون‌آلود او و دو پاسدار شهیدش را در لحظه‌ی آخر در آغوش داشته است، قرار گرفته‌ام بر سعادت آن عزیزان چشم حسرت گشوده و سرنوشتی آنچنان خونین و صادقانه در راه خدا برای خود آرزو می‌کنم و با همه‌ی دل بر آنان درود می‌فرستم خداوند آن عزیز و یارانش را با شهدای صدر اسلام محشور فرماید.» سید علی خامنه‌ای ۶۴/۹/۲۶ @sahba_nashr
📸 حضور مقام معظّم رهبری در دانشکدۀ الهیات دانشگاه تهران، هنگام مرقوم‌کردن یادداشت در دفتر یادبود دانشکده 📆 بیست‌وششم آذرماه سال ۶۴ سالروز شهادت شهید آیت‌الله مفتح @sahba_nashr
📆 به مناسبت سالروز آغاز عملیات کربلای ۴ برشی از خاطرات همسر شهید شیخ شعاعی👇
📆 به مناسبت سالروز آغاز عملیات کربلای ۴ 🔸 همسر شهید شیخ‌شعاعی، از خاطراتشان تعریف می‌کنند: ـ شب عملیاتِ کربلای ۴، خواب شهید را دیدم که داشت در یک بیابانی راه می‌رفت؛ اما من هرچه می‌دویدم به او نمی‌رسیدم. بااینکه آرام راه می‌رفت، اما من نمی‌توانستم خودم را به او برسانم. بعد از شاید چند ساعت دویدن، با خستگی عجیب و غریبی بالاخره به شهید رسیدم. به‌محض اینکه قدرت حرف‌زدن و تکلّم پیدا کردم، گفتم: من که از نَفَس افتادم؛ تو که می‌دانی من قلبم درد می‌کند و حالم خوب نیست، چرا یک‌طوری ‌می‌رفتی که من به تو نرسم؟! گفت: اتفاقاً من به‌خاطر شما آرام می‌رفتم که بیایی و به من برسی. اگر به‌سختی به من رسیدی، بدان این سختی راهی‌ست که باید از این‌به‌بعد تحمل کنی! پرسیدم: این دیگر چطور سختی و چطور راهی‌ست؟ گفت: ناراحت نشوی ها، اما همین الان از من دل بِکَن! گفتم: مگر می‌شود از تو دل بکنم؟ مگر شدنی‌ست؟! این دیگر چه خواسته‌ای‌ست؟ گفت: باید دل بکنی نرگس؛ باید دل بکنی... آمدم جواب بدهم که با گریۀ حسین ـ که آن‌وقت‌ها شانزده‌ماهه بود ـ از خواب پریدم. نمی‌دانم چطور شد؛ حسین با گریه از خواب پرید و هر کار کردم آرام نشد. گریه می‌کرد و فقط می‌گفت «بابا... بابا...» تا اینکه اذان صبح، روی دستم به خواب رفت. بعدها وقتی جویای احوال همسرم از هم‌رزمانش شدم، متوجه شدم که در همان ساعات، زخمی شده و به شهادت رسیده. ـ خبر شهادت را کِی به شما دادند؟ ـ هیچ‌کس هیچ خبری در این سی سال مبنی‌بر شهادت شیخ محمد به ما نداد. ما از عملیات کربلای ۴ تا همین امسال، در بی‌خبری کامل به‌سرمی‌بردیم. نه هیچ مسئولی آمد به ما سری بزند، و نه هیچ‌کس از شهید برای ما خبری آورد. البته من می‌دانستم شیخ محمد چنین سرنوشتی خواهد داشت. هم به دلیل آن خوابی که دیده بودم؛ و هم علاقۀ خودش به گمنامی. آن اواخر، دائم می‌گفت «خوش به سعادت آن شهیدی که گمنام بشود.» من حس کردم از تکرار این حرف، منظوری دارد که از گفتنش خودداری می‌کند. یک‌بار گفتم: منظورت چیست که می‌گویی خوش‌به‌حال کسی که شهید بشود و جنازه‌اش پیدا نشود و مفقود بشود؟ گفت: همین کلمه را می‌خواستم از زبانت بشنوم. نرگس! من آرزو دارم اگر شهادت قسمتم شد، بدنم مفقود بشود. پرسیدم: چرا؟ دلیلش چیست؟ جواب داد: برای شهید که فرقی نمی‌کند جسمش کجا باشد؛ روحش به آنجایی که باید برود، می‌رود، و خداوند مقامی که به او باید بدهد، می‌دهد. اینکه می‌خواهم گمنام بشوم، برای شماست؛ دوست دارم شما پیش حضرت زهرا سرفراز باشید؛ دوست دارم اگر به ملاقات حضرت زهرا رفتم، به ایشان بگویم که خانوادۀ من هم یک‌ذره با شما همدردی می‌کنند... - یعنی مطمئن بودید شهید شده و گمنام است؟ احتمال نمی‌دادید اسیر بوده باشد؟ ـ به‌لحاظ عقلی مطمئن بودم شهید شده و گمنام است، مطمئن بودم نباید منتظرش باشم، اما خب دلم قبول نمی‌کرد و انتظارش را می‌کشید...💔 📚 کتاب کریمانه، روايت داستانی ديدارهای مقام معظم رهبری با خانواده‌ها شهدا در جريان سفر ايشان به استان کرمان در سال ۸۴ 📕 خرید کتاب کریمانه: https://sahba.ir/product/کریمانه/ 🛒 فروشگاه اینترنتی صهـبا: https://sahba.ir/
✂️ انتشار برش‌هایی از خاطرات همسر شهید مغفوری 📆 به مناسبت سالروز آغاز عملیات کربلای ۴ 🔸 همسر شهید مغفوری از آخرین اعزام برادرش به جبهه می‌گوید: از بیمارستان باهنر کرمان که مرخص شد، چند روزی خانۀ ما ماند. بعد تصمیم گرفت برود زرند، با پدر و مادرم خداحافظی کند، بعد از آنجا برگردد جبهه. وقتی می‌خواست برود زرند، با عبدالمهدی رفتیم کنار اتوبوس بدرقه‌اش. موقعی که عباس را می‌بوسیدم و از او خداحافظی می‌کردم، شوهرم گفت: خانم! هرچه می‌خواهی برادرت را تماشا کنی و ببوسی، تماشا کن و ببوس که آخرین دیدارتان است. این پسر که برود، دیگر برنمی‌گردد! من هم گفتم: باشد! این بچه شهید بشود عیبی ندارد؛ زن و بچه ندارد که! اما لطفاً شما شهید نشو که زن و بچه داری! 🔹 ما می‌خندیم! همسر شهید هم می‌خندد. 🔸 خواهر شهید عباس سلطان‌زاده ادامه می‌دهد: اما حاج‌مهدی راست می‌گفت. عباس رفت و دیگر برنگشت. نُه سال بعد پیکرش برگشت. در عملیات کربلای۴ جزو غواص‌ها بود؛ شهید شد و مفقود. و تا نُه سال اثری از پیکرش نبود. چهارمِ دی ۶۵، برادرم عباس شهید شد و پنجم دی ۶۵، شوهرم عبدالمهدی... 🔹 با این جملات، به‌یکباره چیزی از جنس اندوه می‌آید و فضای خانه را پر می‌کند. 😔 و همسر شهید مغفوری به بهانۀ چای‌آوردن به آشپزخانه می‌رود.. 📚 کتاب کریمانه، روايت داستانی ديدارهای مقام معظم رهبری با خانواده‌ها شهدا در جريان سفر ايشان به استان کرمان در سال ۸۴ 📸 بازدید از گلزار شهدای کرمان در سفر معظّم‌له به کرمان شهید والامقام، سردار حاج‌قاسم سلیمانی نیز، از همراهان این سفر بودند 📕 خرید کتاب کریمانه 🛒 فروشگاه اینترنتی صهـبا
✂️ برش‌هایی از خاطرات دیدار خانوادۀ شهدای مسیحی با مقام معظّم رهبری 🎄 به مناسبتِ ایام میلاد حضرت مسیح علیه‌السلام 💢 سه ساعتی از غروب گذشته که مهمانمان از راه می‌رسد. من و برادر گالوست و شوهرخواهرم، همین‌طور مبهوت مانده‌ایم و توان هیچ کاری را نداریم. شنیده بودیم که سال‌های قبل، رئیس‌جمهور به منزل چند شهید مسیحی سرزده‌اند؛ در انتهای ذهنم، حدس کوچکی هم می‌زدم که شاید امشب هم این رئیس‌جمهور جدید مهمانمان باشد. اما مهمان، همان رئیس‌جمهور قبلی هستند که چند ماهی است بعد از رحلت آیت‌الله خمینی، رهبر شده‌اند! 📚 کتاب مسیح در شب قدر، منزل شهید گالوست بابومیان در تاریخ ۱۳۶۸/۱۰/۷ 📕 خرید کتاب مسیح در شب قدر 🛒 فروشگاه اینترنتی صهـبا
✂️ برش‌هایی از خاطرات دیدار خانوادۀ شهدای مسیحی با مقام معظّم رهبری 🎄 به مناسبتِ ایام میلاد حضرت مسیح علیه‌السلام
✂️ برش‌هایی از خاطرات دیدار خانوادۀ شهدای مسیحی با مقام معظّم رهبری 🎄 به مناسبتِ ایام میلاد حضرت مسیح علیه‌السلام 💢 آمده‌ام به مادر کمک کنم تا درخت کریسمسش را تزیین کنیم. حالا مادر، فقط من را در کنار خودش دارد. پدرم سال‌هاست فوت کرده، برادر و خواهر کوچکترم، رافیک و آنیک، به آمریکا رفته‌اند. و البته برای مادر، حساب رازمیک از همه جداست. مادر، رازمیک را، همیشه، راست و روشن درمقابل خود می‌بیند؛ به او نگاه می‌کند و می‌گوید که رازمیک هم او را می‌بیند. اکثر اوقات می‌نشیند و با رازمیک حرف می‌زند و از او حرف می‌شنود! 🔸 مشغول تزیین درخت کریسمس هستم که موبایلم زنگ می‌خورد. جواب می‌دهم. برای فردا شب، سه چهار نفر، می‌خواهند بیایند و دربارۀ رازمیک، با من و مادرم حرف بزنند. مثلِ همیشه استقبال می‌کنم و می‌گویم تشریف بیاورند. به دامادم هم زنگ می‌زنم که برای فردا شب وقتش را جوری تنظیم کند که قبل از مهمان‌ها برسد، تا خانه خالی از مرد نباشد! 🔹 فردا شب می‌شود و مطابق قرار قبلی، مهمان‌ها می‌آیند؛ اما نه سه چهار نفر، که بیشتر از ده نفر! دوربین‌ها را وصل می‌کنند و شروع می‌کنند به کشیدن پرده‌ها و جابه‌جا کردن مبل‌ها و بعضی وسایل. چند نفر هم نمی‌دانم برای چه، مدام به این‌طرف و آن‌طرف می‌روند! من و مادر، هر دو تعجب کرده‌ایم، اما چیزی نمی‌گویم. به مادر می‌گویم لابد برای این است که فیلمشان خوب بشود! اما خودم هم به جمله‌ای که می‌گویم، اعتقادی ندارم. 🔸 بعد از ده دقیقه، یکی از مهمان‌ها می‌آید سراغ ما. از رفتارشان عذرخواهی می‌کند و می‌گوید الان رهبر انقلاب، حضرت آقای خامنه‌ای در راه منزل شما هستند. مادر بااینکه فارسی را خیلی خوب بلد است، انگار متوجه منظور مهمان نمی‌شود. به زبان ارمنی از من می‌پرسد: «اِمیک! این آقا چه گفت؟ گفت چه کسی قرار است بیاید؟» می‌گویم: «من هم نفهمیدم مادر جان!» چشمانم را می‌بندم و به جمله‌ای که چند لحظه پیش از دهان این آقا خارج شد، فکر می‌کنم. یعنی واقعاً گفت آقای خامنه‌ای؟! 📚 کتاب مسیح در شب قدر، منزل شهید رازمیک خاچاطوریان، در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۸ @sahba_nashr
✂️ برش‌هایی از کتاب «مؤمن انقلابی» 📆 به مناسبتِ سالروز وقوع زلزله بم، در دی‌ماه سال ۸۲ 🔸 حاج ابوالقاسم صدیقی: سوار ماشین شدم و راه افتادم. توان شنیدن خبرهای رادیو را نداشتم. در طول راه مرتب ذکر می‌گفتم و دائم نذرونیاز می‌کردم که خانواده‌ام زنده باشند. از تصور اینکه خدای‌نکرده اتفاقی برای یکی از اعضای خانواده‌ام افتاده باشد، چنان بی‌اختیار اشک می‌ریختم که دید‌م تار شده بود و جاده را نمی‌دیدم. چند مرتبه نزدیک بود از جاده بیرون بیفتم یا تصادف کنم. دوازده ظهر بود که رسیدم بم. چند صد متر مانده به میدان اول شهر ترمز کردم. دیدم که اصلاً بمی وجود ندارد. شهر به آن بزرگی، تبدیل شده است به ویرانه‌ای بزرگ، به تلی از خاک و آوار... 📚 کتاب مؤمن انقلابی؛ ابوالقاسم صدیقی 📕 خرید کتاب مؤمن انقلابی: https://sahba.ir/product/مؤمن-انقلابی-ابوالقاسم-صدیقی/ 🛒 فروشگاه اینترنتی صهـبا: https://sahba.ir/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️ منتخبی از مجموعۀ اسناد حَلَقات «انسان ۲۵۰ساله» 📽 مجاهدت عظیم فاطمۀ زهرا سلام‌الله‌علیها «نمی‌گوید من حالا باردارم، مصلحت نیست دراُفتم. بماند چند روز دیگر آتششان فروکش کند، بماند شاید من فارغ بشوم بعد بروم به میدانشان، نه. لطفش در همین است که در شدیدترین موقعیت‌ها، بزرگ‌ترین وظیفه‌ها انجام بگیرد و شدیدترین لَطمه‌ها بر جسم و جان وارد بیاید، لذا شروع کرد به مبارزه.» 🗒 سخنرانی در تاریخ ۱۳۵۳/۰۳/۱۴ 👈 ضمن عرض تسلیت ایام شهادت حضرت فاطمۀ زهرا سلام‌الله‌علیها، می‌توانید صوت کامل این قطعه را امشب از طریق صفحات و کانال‌های ما دریافت نمایید. 🛒 فروشگاه اینترنتی صهـبا https://sahba.ir/ @sahba_nashr
مجاهدت عظیم فاطمۀ زهرا سلام_الله_علیها.mp3
5.23M
🔰 منتخبی از مجموعۀ اسناد حَلَقات «انسان ۲۵۰ساله» 🎙️ مجاهدت عظیم فاطمۀ زهرا سلام‌الله‌علیها @sahba_nashr