eitaa logo
صاحب‌‌ قلم| ملک‌محمدی
712 دنبال‌کننده
822 عکس
144 ویدیو
3 فایل
در دفتر زمانه زمانه فتد نامش از قلم هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت 👈از تجربه‌های معلمی و مدرسه‌داری می‌گم 👈از کتابام حرف می‌زنم. 👈و هر چیزی که سر ذوق بیاردمون😉 #نویسندگی #معلم #مدرسه. 🆔️ @soheila_malekmohamadi
مشاهده در ایتا
دانلود
36.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎦 گزارش تصویری مدرسه‌ی فیزیک؛ گروه اول؛ 🆔 @s_malekmohamadi
سومین مدرسه‌ی تابستانی فیزیک کاوشکده علوم و فنون. تلفن ثبت نام: ۰۳۱۵۵۴۵۴۱۷۹ ۰۹۲۲۷۳۵۷۲۳۷ 🆔 @s_malekmohamadi
پنجمین مدرسه‌ی فیزیک کاوشکده علوم و فنون. آزمایش‌های جذاب علمی؛ جهت ثبت‌نام تماس بگیرید: ۰۹۲۲۷۳۵۷۲۳۷ 🆔 @kavoshkade_kashan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ششمین مدرسه فیزیک کاوشکده علوم و فنون کاشان؛ ثبت نام: ۰۳۱۵۵۴۵۴۱۷۹ ۰۹۲۲۷۳۵۷۲۳۷ 🆔 @s_malekmohamadi
سهیلا: بسم الله الرحمن الرحیم اوایل اردی بهشت 99 بود. قرار شد گاهی کلاس ها را با نرم افزاری که مدرسه تدارک دیده برگزار کنیم. رفتم. کلاس برگزار شد و تمام. هوای صبحگاهی اردی بهشت دلم را مجبور کرد که بخواهد مسیر مدرسه تا خانه را پیاده برگردم. خیابان خلوت تر از آنی بود که باید. چقدر پیاده و تنها رفتن در این هوا می چسبید. احساس تازگی عجیبی داشتم. نوبرانه! مثل شبنم بر برگ های نورسته ی بهاری. فهمیدم مدت هاست این حال و هوا را نداشته ام. روزهایی زیادی است که برای رفتن و آمدن فقط عجله کرده ام! باید زود می رفتم که دیر نشود. زود برمی گشتم که بچه ها بیش از این تنها نباشند. خیال است دیگر. لعنتی به همه جا سفر می کند. خیال و خاطره و ... سریع کارهایم را در آزمایشگاه جمع و جور می کردم. می دانستم مرضیه منتظرم می ماند. حوالی هشتاد و هشت بود. آن روزها مرضیه در دانشگاه پیام نور خوانسار، ادبیات درس میداد و من آزمایشگاه فیزیک. تمام مسیر دانشگاه تا میدان امام را برایم شعر می خواند. یادم آمد چقدر پیاده روی دوست دارم. یادم آمد چقدر جای یک رفیق شعر بلد در زندگیم خالی شده. یادم آمد چقدر سریع و تند زندگی می کنم. چقدر نگرانم! نگران بچه ها! احساس کردم انگار یک جاهایی خودم را جا گذاشته ام. دست خودم را باید می گرفتم و ازعمق به سطح زندگی می رساندم. باید برمی گشتم و سراغ دوستان زیاد ندیده ام را می گرفتم. همان آدم های حال خوب کن. من همیشه معتقد بوده ام بیرون از وجود آدمی، چیزی برای جستجو وجود ندارد. حال خوب و بد تویی. اما آدم ها همیشه مهم بوده اند و شاید مهم بودنشان در ردپایی است که بر درون ما می گذارند. با مرضیه تماس گرفتم. برایم از فرصت شیرازی خواند: «گفتمش باید بری نامم زِ یاد، گفت آری می برم نامت زیاد». معتقد بود کمی آن طرف تر این روزها، که بچه هایمان بزرگ تر شوند ما باز هم به هم برخواهیم گشت. به دنیای معناها و مفهوم های مشترکمان که تاریخ و دنیای دوستانه مان را ساخته بودند. من فکر می کنم همین که آدمی گاهی نداشته هایش را، جاهای خالی را، نبودن آدم ها را، فقدان برخی لحظات و حال و هواها را درک کند، حتماً خوشبخت است. این یعنی حواست به خودت، به دلت، به روحت هست. این طوری شاید غصه ی روزهای پیریمان کمتر شود. ✍ سهیلا ملک محمدی 🆔 @s_malekmohamadi
ممنون میشم اطلاع رسانی کنید.😊
________ بسم الله الرحمن الرحیم در یادداشت سی و پنج سالگی‌اش از دیگری نقل قول کرده‌است که «آنکس که رد پایی ندارد، پایی ندارد». آقای آزمایش ۳۵ ساله شده‌ و من فکر می کنم این اتفاق مهمی است‌. برای بعضی تولدها، یک جامعه باید جشن بگیرد. که آنها به گردن فهم و عقل جامعه حق دارند و آقای آزمایش یکی از مردانی‌ست که زندگی‌اش را صرف ترویج علم در وطن کرده. آقای علیزاده در پست تولدش، خودش را معرفی کرده پس نیاز نیست مطلب اضافه ‌تری بگویم. اما آنچه که او نگفته این است که «العلم السلطان»؛ من تعبیر شخصی خودم را می‌گویم. کشوری که مهندسی‌اش، پزشکی‌اش، فلسفه و حکمت و ادبیاتش، پیشرو باشد حتماً بر دنیا سروری می‌کند. برای این پیشروی به آدمهایی نیاز است که منطق بر زندگی‌شان حکم نکند. دو دوتای این آدمها چهارتا نمیشود. آخر پیشبرد هدف‌شان به جان کندن است. به جنگ تن به تن با منطقی‌ها. آنها میدانند خوشبختی دسته جمعی در گروه دلال ‌نبودن است. امثال علیزاده معتقدند خدا بندگانش را طبقه بندی کرده. و آنها که بیشتر می‌فهمند، مهربان‌ترند، برای وطن‌شان پدرترند، مادرترند، و البته سنگ زیرین آسیاب هم همین‌ها هستند. همین آدمهایی که مانده‌اند، می‌دَوَند، غر نمی‌زنند، روز و شب‌شان را به هم می‌دوزند تا شاید یک نفر بیشتر؛ روز تولد محمد علیزاده برای همه‌ی آنهایی که برای ترویج علم در وطن تلاش می‌کنند حتماً مبارک است. برای همه‌ی آنهایی که اهل زنده کردن شوق دانستن در وجود آدمهای دیگرند. یادم نیست کجا خواندم که «من از خداوند ممنونم که از بین همه‌ی دوست داشتنی‌های دنیا مرا عاشق دانستن کرد» و این عشق بها دارد، و بهایش سنگین‌تر خواهد بود وقتی بخواهی مزه‌ی این عشق را به بقیه هم بچشانی. چون رئیس آموزش و پرورش، شهرداری، فرمانداری و بقیه معتقدند، این عشق‌ها توجیه مالی ندارد. چون آنهایی هم که اهل کار خیر کردن هستند یا خبر به گوششان نمی‌رسد یا معتقدند این کارها خیلی هم خیر نیست! خلاصه اینکه زنان و مردان مروج علم را سر دست بگیریم، به آنها احترام بگذاریم. آنها باعث می‌شوند بچه ‌های ما که قرار است ایران را اداره کنند به علم علاقمند شوند، وقتی کسی اهل دانستن شد آنوقت عقلش کار می‌کنند، سواد انجام کار و توان تحلیل پیدا می‌کند، بعد آنها می‌فهمند باید جوری کشور را اداره کنند که  مردم یک جامعه افزایش قیمت سه برابری را در کمتر از یک سال تجربه نکنند. می‌بینید چقدر همه چیز بهم گره خورده؟ ____________ پ.ن: خدایا این لذت مطالعه و نوشتن شبانه را از ما نگیر! ✍ سهیلا ملک محمدی 🆔 @s_malekmohamadi
بسم الله الرحمن الرحیم خوبی اتراق کردن در منزل پدری مرور خاطرات است. مثل امروز که به سالهای کنکور فکر میکردم. روزهایی که سخت درس می خواندیم. با سخت‌کوشی و به سختی؛ گاهی معلم هایی پیدا میشوند که وقتی به گذشته ها بر می گردی فقط دلت میخواهد بد و بیراه نثارشان کنی. معلم هایی که در فکر و مدل تدریسشان انگار عقده‌هایی تلنبار شده، از جنس به رخ کشیدن نادانی هایت. ببین من بلدم و تو نه!!! سال های پیش دانشگاهی! سالهایی که با نفرت از درس حساب دیفرانسیل و انتگرال گذشت. سالهایی که حتی نمی توانستم یک انتگرال ساده بگیرم. چون معلممان انتگرال گرفتن بلد بود اما معلمی نه. هرچند همه موهایش سفید بود و همیشه این منّت را سر ما می‌گذاشتند که ایشان لطف کردند که سال آخر خدمت‌شان را قبول کردند به شما درس بدهند؛ اما از نظر من او معلم نبود. او بیشتر از آنکه معلم باشد یک بِرَند پوشالی بود. از بس که معلم قَدَر دیگری نبود، او بزرگ شده بود. مگر می‌شود فراموش کرد، انبوه تست های بسیار سختی را که جلوی ما می‌گذاشت که حل‌شان کنیم و ما بلد نبودیم و هیچگاه یادمان نداد که چطور حل‌شان کنیم. به فاصله چند سال بعد به لطف دانشجوی رشته فیزیک شدن می توانستم انتگرال های دوگانه و سه گانه را در دستگاه های مختصات مختلف، به طرفة‌العینی محاسبه کنم. من دانش آموز ناتوان و تنبلی نبودم. معلم ها یک فرهنگ‌اند. یک جریان؛ مثلاً در شهر خوانسار که معلمی به اسم آقای بدیعی را به خودش دیده بود، شیمی نقطه قوت بود. شیمی‌مان عالی بود چون یا معلممان آقای بدیعی بود یا معلممان شاگرد آقای بدیعی بوده. سالهای سال تستهای آقای بدیعی بین دانش آموزان خوانساری دست به دست می‌شد. تست هایی که پر از عقده نبود، پر از نکته و آموزش بود. سخاوتمندانه و دست و دلبازانه! بدون نیاز به کلاس کنکور یا تست اضافه، درس شیمی را عالی میزدیم. یا مثلاً درس زبان انگلیسی. مگر می‌شود پای درس آقایان رادمنش، محرابی، دهاقین و ... بنشینی و در کنکور درس زبان را پایین بزنی؟ اما امان از درس ریاضی و فیزیک که همیشه کُمیتمان لَنگ بود. بلد نبودیم. معلم های‌مان هم نبودند. بلدی درس دادن که فقط نوشتن تعدادی فرمول و اثبات کردن‌شان که نیست. ما یاد نگرفته بودیم مسئله ها را تحلیل کنیم و مجهول مسئله ها را شناسایی کنیم. بلد نبودیم ریاضیات را در فیزیک بکار بگیریم. معلم‌های ریاضی و فیزیک‌مان هم بلد نبودند. اگر هم بلد بودند خیلی نگران بلد نبودن ما نبودند. من امروز از شرایط درسی دانش آموزان خوانساری چیز زیادی نمی‌دانم، نمی‌دانم هنوز هم دانش‌آموزان، به دو گروه محله پایین و بالا تقسیم می‌شوند و معلم های مثلاً برند! نصیب دانش آموزان محله بالاست و پایینی ها دست‌شان خالی‌ست یا نه؟ اما خوب یادم می‌آید که آن روزها بی‌عدالتی آموزشی درشهر نیم‌وجبی من بیداد می‌کرد! هر چند آن روزها را دوست ندارم اما خوب یاد گرفتم که معلمی کنم؛ ✍ سهیلا ملک محمدی 🆔 @s_malekmohamadi