༻﷽༺
#تلنگرانه🌸
دلش نمی اومد گنــاه کنه ...
اما ...
باز هم گفت :
#اینبارآخره
مواظب " بار آخر"هایی باشیم که بارِ آخرتمان را سنگین میکند..
💠آیت الله بهجت رحمةاللهعلیه:
استادم سيدعلي قاضي را در خواب ديدم
به او گفتم چه چيزي حسرت شما در دنياست كه انجام نداده ايد.
ايشان فرمودند: حسرت ميخورم كه چرا در دنيا فقط روزي يك مرتبه زيارت عاشورا ميخواندم.
وحشتناك ترين لحظه زماني است كه انسان را در سرازيري قبر ميگذارند.
شخصي نزد امام صادق(ع) رفت و گفت: من از آن لحظه ميترسم. چه كنم؟
امام صادق (ع) فرمودند: زيارت عاشورا را زياد بخوان.
آن فرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم.
امام صادق فرمود:
مگر در پايان زيارت عاشورا نميخوانيد، اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورود؟
يعني خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من كن.
زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين (ع) در آن لحظه به فريادتان برسد.
... اگر خواستيد قرائت زيارت عاشورا را ترويج كنيد براى ديگران ارسال نماييد...
اميدوارم هر دستى كه اين پيام را مى فرستد آتش جهنم را لمس نكند!!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈اگه برای ترڪ گــناه
دنبال انگیزه میگردی
این کلیپ عالــی رو حتــــــما ببین 👌
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍️سخنرانی حاج آقا دانشمند
🎬موضوع: اصلاح دختران عشوه گر
✅
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امشب هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
Namaz_28_ostadshojae_softgozar.com.mp3
4.71M
#نماز_سکوی_پرواز 28
❣نماز؛ مثل يه اتاق پر از نوره!
هر بار که واردش میشی؛
اضطراب هات رو همونجا جا بذار؛
و با يه قلب آروم و نورانی بیا بیرون!
👈باید،تمرين کنی👇
ترکگناه = ↯
#خوشحالیامامزمانعج
❤صاحبالزماندوستتدارم❤
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_146 این سفر نورانی هم با همه ی زیباییهاش به پایا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_147
روضه و سینه زنی تموم شد و چراغها رو روشن کردند.من هنوز بیم آن را داشتم که نسیم نزدیکم بشه.ولی نسیم گوشه ای ایستاده بود وتکیه به دیوار با صورتی اشکبار نگاهم میکرد.
سرم رو به طرفی دیگه چرخوندم تا او رو نبینم.برام حالتهای او عجیب بود چرا او اینجا بود؟ چرا نزدیکم نمیشد؟!
خودم رو مشغول پذیرایی از عزاداران کردم .دستهام میلرزید.
فاطمه متوجه حالم شد.سینی چای رو ازم گرفت و با نگاهی نگران پرسید:چرا با این حالت پذیرایی میکنی؟برو بشین.مچش رو گرفتم و با اشاره ی چشم و ابرو بهش اشاره کردم گوشه ای از مسجد منتظرشم.
فاطمه سینی رو به کسی دیگه داد و دنبالم راه افتاد.
پرسید:چیشده؟؟
هنوز رعشه بر جانم بود.
گفتم:فاطمه ..نسیم...نسیم اینجاست
فاطمه چشمهاش گرد شد.
دستش رو مقابل دهانش گذاشت.
_اینجا؟؟؟؟؟ اینجا چیکار میکنه؟
از استرس توان حرف زدن نداشتم.
سرم رو تکون دادم و نفسم رو بیرون دادم.
او دستم رو با دل گرمی فشار داد و گفت:نگران نباش.زود مسجد رو ترک کن تا نزدیکت نشده.اینطوری بهتره.
من سریع چادر نمازم رو داخل کیفم گذاشتم و چادر مشکی سرم کردم و با عجله از مسجد بیرون رفتم.اونقدر وحشت زده بودم که به حاج کمیل اطلاعی ندادم.تمام راه رو با قدمهای بلند تا خانه طی کردم.
وقتی رسیدم به خونه پشت در نفس زنان زار زدم.
پس آرامش واقعی کی نصیبم میشد؟؟
وقتی حاج کمیل برگشت من هنوز مضطرب و گریون بودم.
او با دیدن حال و روزم کنارم نشست و دستهامو گرفت:
_کی برگشتید خونه؟چیشده رقیه سادات خانوم؟
نمیدونستم باید به او درباره ی امشب حرفی بزنم یا نه.
ولی اون نگاه نگران و مهربان اجازه نمیداد چیزی رو ازش پنهون کنم. براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده.
او ابروهاش به هم گره خورد و گفت:خیره..
همان موقع فاطمه زنگ زد.
پرسیدم نسیم بعد از رفتن من در مسجد بود یا نه.
او با صدایی که در اون سوال و تعجب موج میزد گفت: راستش ..چی بگم.؟ من برام یک کمی رفتاراتش عجیب بود.اون همونجا نشسته بود و گریه میکرد.وقتی هم منو دید سریع به احترامم بلند شد وسلام کرد.اصلا شبیه اون چیزی نبود که قبلا ازش تعریف میکردی
با تعجب پرسیدم:اونوقت تو چیکار کردی؟
گفت:هیچی منم جواب سلامشو دادم.بعد اون خودش اومد جلو با گریه گفت برام دعا کن خدا منو ببخشه.
فاطمه مکثی کرد و گفت: رقیه سادات نمیدونم...بنظرم خیلی داغووون بود.
من باورم نمیشد هیچ وقت به نسیم اعتماد نداشتم.
پوزخندی زدم: اصلن باورم نمیشه. اون حتما نقشه ای داره..
فاطمه گفت:آخه چه نقشه ای؟
گفتم: لابد میخواسته آدرسمو ازت بگیره.یک وقت بهش نداده باشی؟!
فاطمه خندید:
_نه بابااا معلومه که نمیدم.بنظرم اصلن فکرتو مشغول اون نکن.سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی.این استرس برات سمه.
بعد از تموم شدن مکالمه م با فاطمه، نگاهم افتاد به صورت درهم رفته ی حاج کمیل .نزدیکش رفتم وبا شرمندگی نگاهش کردم.
او سرش رو بالا آورد و پرسید:
شام کی آماده میشه؟!
این یعنی اینکه در این باره حرفی نزن.
من هم حرفی نزدم و به آشپزخونه رفتم.
ادامه دارد...
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❤صاحبالزماندوستتدارم❤
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_147 روضه و سینه زنی تموم شد و چراغها رو روشن ک
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_148
شب بعد هم به مسجد رفتم و نسیم رو با چادر گوشه ای دیدم که در صف نماز ایستاده.
دیدن او در این حالت و این مسجد عجیب بود.ولی اینبار به اندازه ی دیشب نمیترسیدم.
نماز را که سلام دادم کنارم نشست دوباره قلبم درد گرفت.
آهسته گفت : میدونم خیلی بهت بد کردم.خودمم از خودم حالم به هم میخوره.من واقعا خیلی بدم خیلی..
وشروع کرد به گریه کردن.
توجه همه به او معطوف شد.
من واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم.از اونجا بلند شدم و به گوشه ای دیگه رفتم.
او دنبالم اومد.
خدایا خودت بخیر کن.
مقابلم نشست و سرش رو روی زانوهام گذاشت وبلند بلند زار زد:
رقیه سادات منو ببخش..تو روخدا منو ببحش. سرم خورده به سنگ..تازه دارم میفهمم قبلن چی میگفتی.میخوام آدم بشم.تو روخدا کمکم کن.کمکم کن جبران کنم.
اگه اون تا صبح هم ضجه میزد من باز باورش نمیکردم.ولی رفتارهای او توجه همه رو جلب کرده بود واگر من بی تفاوت به او میبودم صورت خوبی نداشت.
او را بلند کردم و بی آنکه نگاهش کنم آهسته گفتم:زشته..بلند شو مردم دارن نگاهت میکنن. او آب دماغش رو بالا کشید و با هق هق گفت:
برام مهم نیست.من داغون تر از این حرفهام که حرف مردم برام مهم باشه.من فقط احتیاج به آرامش دارم.
نگاهی به فاطمه انداختم که کمی دورتر ایستاده بود ونگاهمون میکرد.
او بهم اشاره کرد آروم باشم.
او در بدترین وحساس ترین شرایط هم باز نگران حال من بود.مسجد که خالی شد
نسیم گوشه ای کنار من کز کرده بود و با افسردگی به نقطه ای نگاه میکرد. بلند شدم وچادرم رو مرتب کردم تا به او بفهمونم وقت رفتنه.
او بی توجه به من با بی حالی گفت: چیکار کنم عسل؟؟!
نگاهی به فاطمه کردم.
فاطمه کنار او نشست وبا مهربونی گفت:باید مسجدو تحویل خدام بدیم.بلندشو عزیزم.
نسیم با درماندگی نگاش کرد و با گریه گفت:کجا برم آخه؟ من جایی رو ندارم.میخوام تو خونه ی خدا باشم.فقط خداست که میتونه کمکم کنه.
فاطمه او را در آغوشش فشرد.چقدر او مهربان و خوش بین بود؟! چطور میتونست به او اعتماد کنه؟؟
ناگهان دلم لرزید!!!
فاطمه به من هم اعتماد کرده بود.اگر او هم توبه ی منو باور نمیکرد و من به مسجد رفت وآمد نمیکردم ممکن بود هنوز در گذشته باقی بمونم.
معنی این اتفاق چی بود.؟ خدا ازطریق نسیم چه چیزی رو میخواست بهم یاد آوری کنه؟ نکنه داشتم درموقعیت فاطمه قرار میگرفتم تا امتحان بشم؟!
نگاهی به نسیم انداختم که مثل مادرمرده ها گریه میکرد. نسیم عادت نداشت که گریه کنه مگر برای موضوعاتی که خیلی براش مهم باشه.
با خودم گفتم یک درصد. .فقط یک درصد تصور کن که او واقعا پشیمون باشه.
من هم خم شدم و دستش رو گرفتم تا بلند بشه.
نسیم بغلم کرد و با گریه گفت:تنهام نزار عسل
خیلی داغونم خیلی..
با اکراه سرش رو نوازش کردم و آهسته گفتم:
توکل به خدا..آروم باش و بگو چیشده؟
نسیم اشکشو پاک کرد و گفت:چی میخواستی بشه؟! مامانم مریضه.داره میمیره.وقتی رفتم ملاقاتش میگفت از دست تو به این روز افتادم.دلم میخواد این روزای آخر عمرش اونجور که اون میخواد باشم.تو رو خدا کمکم کن.
من وفاطمه نگاهی به هم انداختیم.تو دلم گفتم به فرض که اون بخواد بخاطر مادرش تغییر کنه این تغییر چه ارزشی داره؟ دوباره به خودم نهیب زدم تو هم اولا بخاطر یکی دیگه خوب شده بودی
بین احساس ومنطقم گیر افتاده بودم.
برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: ان شالله خدا شفاش میده.
فاطمه گفت:برای تغییر هیچ وقت دیر نیست.
او با لبخندی کج رو به من گفت:اگه تو تونستی عوض بشی منم میتونم!
از لحنش خوشم نیومد ولی جواب دادم:آره. .تو هم میتونی اگه بخوای..
فضا برام سنگین بود.
به فاطمه گفتم: بریم دیگه حاج اقا حتما تا به الان بیرون منتظر واستادن.
فاطمه منظورم رو فهمید.
کیفش رو برداشت و رو به هردومون گفت: بریم
نسیم نگاه حسرت آمیزی بهم کرد:
_خوش بحالت..بالاخره به عشقت رسیدی..
دلم شور افتاد.گفتم: ممنون.
گفت:رفتم دم خونتون..از صابخونه ی جدید پرسیدم کجایی گفت عروسی کردی..اونم با یه آخوند. همون موقع شستم خبردارشد اون آخوند کیه. .
خوشم نمیومد از اینکه به حاج کمیل من میگفت آخوند..دلم میخواست با احترام بگه روحانی..طلبه..یا هرچیز دیگه ای..گفتن آخوند اونم با این لحن خوشایندم نبود.
دم در حاج کمیل و حامد ایستاده بودند.از اقبال خوشم آقا رضا و پدرشوهرم هم بودند.
نسیم انگار قصد جدا شدن از ما رو نداشت.او چادر سرش بود ولی آرایش غلیظی داشت و چهره اش حیا نداشت.موهای بولوندش هم از زیر روسری بیرون ریخته بود.از خجالت نمیتونستم نزدیک اونها بشم.حاج کمیل با دیدن من نگاهش خندید.از او مطمئن بودم. چون او همیشه فقط منو میدید..نه هیچ کس دیگری رو.
ولی میدیدم که پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
به ما از بچگی گفته بودن بعد از هر سختی آسونیه؛
آقاجان!
سختی ما وشما خیلی طولانی شد...
هنوز وقتش نرسیده...؟
#العجلمولایمن