#داستان
#هشت_ضلعی
#قسمت_اول
◽️ همه جا خلوت و ساکت بود. هشت ضلعی از شدت سرما به زحمت چشم هایش را باز نگه داشته بود. دانه های برف پایین آمدند و کنار او نشستند. روی زمین سفید شد. هشت ضلعی با چشمانی نیمه باز از دور سیاهی را دید که به او نزدیک می شد. سیاهی هر چه جلوتر می آمد بزرگتر می شد؛ قدش کوتاه بود. نزدیک پنجره شد. کنار پنجره سرش را روی زمین گذاشت. دست هایش را زیر سر قرار داد. پاهایش را زیر شکم جمع کرد. دمش را کنار تنش آورد. غوز کرد. چند صدای اوز اوز سوزناک از ته دلش کشید. قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد. چشم هایش را بست.
◾️ بوی بدن سگ روی بینی هشت ضلعی نشست. هشت ضلعی، سگ را نگاه کرد. سؤال های زیادی دور سر هشت ضلعش به پرواز درآمدند: «این وقت شب، در این برف، این سگ اینجا چه می کند؟ یعنی چه می خواهد؟ آیا حاجتی دارد؟»
◽️ هشت ضلعی از پدرانش شنیده بود: «ما(پنجره فولاد) را برای این اینجا گذاشته اند تا کسانی که عذر دارند و نمی توانند وارد حرم شوند از پشت پنجره به حضرت متوسل شوند و حاجتشان را بخواهند. حتی کسانی که عجله دارند و نمی توانند به حرم بروند، از پشت پنجره به آقا سلام دهند و بروند.»
◾️ هشت ضلعی به سگ خیره شد. برف تمام سطح بدن سگ را پوشانده بود. از سیاهی و سفیدی بدنش هیچ چیز پیدا نبود. ناگهان صدای باز شدن در اتاق یکی از خادم ها سکوت صحن را شکست. خادمی از اتاقش بیرون آمد. روی چشمانش دست کشید. تا نزدیک پنجره آمد. همه جا را نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت و برگشت. چند دقیقه گذشت. دوباره همان خادم از اتاقش بیرون آمد. هشت ضلعی او را زیر نظر داشت: «یعنی این خادم دنبال چه می گردد؟ شاید دنبال این سگ است.»
◽️ هشت ضلعی همه چیز را می دید، می شنید و حس می کرد؛ امّا نمی توانست حرفی بزند. صدای قرچ و قروچ ناله گون برف ها از زیر پای خادم بلند شد. کمی بیشتر از قبل از اتاقش دور و به پنجره نزدیک شد. اطراف را مات و مبهوت نگاه کرد. دوباره زیر لب چیزی گفت و رفت.
◾️ مدتی گذشت. سگ کامل زیر برف مدفون شد. خادم سراسیمه از اتاقش بیرون آمد. به پنجره نزدیک شد. تمام اطراف را نگاه کرد. مستأصل به پنجره تکیه داد و نشست. بلند گفت: «خدایا این دیگر چه خوابی است؟ اینجا که چیزی نیست؟»
ادامه دارد...
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#خدایا
#دوستت_دارم
و این #دوست داشتنت را نیز #دوست دارم
تا لحظه دیدارمان، خود را تنها معشوقم قرار ده
#آرامش
#مناجات
#سیاه_مشق
@sahel_aramesh
#جهانگرد به روستایی رسید. در عمرش روستایی به #آبادانی آنجا ندیده بود.
وارد آنجا شد. چند نفر از مردم بومی آنجا را دید.
گوشه چشم هایشان پر بود؛ از #خط_مهربانی. او را به خانه بزرگشان دعوت کردند.
گفتند: «بزرگ ده، خوش اخلاق ترین فرد اینجاست.»
جهانگرد وارد خانه شد. مرد جوانی به استقبالش آمد. جهانگرد چشمانش در جستجوی پیرمردی همه جا را می پایید.
داخل اتاقی رفتند. همه دور تا دور نشستند. چند نفری از جمله آن جوان، مشغول پذیرایی شدند.
جهانگرد صبرش تمام شد و پرسید:«پس بزرگ اینجا کی تشریف می آورند؟»
اهالی نگاهی به جوان انداختند و خندیدند.
اعصاب جهانگرد به هم ریخت. پرسید:«سوال نا به جایی پرسیدم؟»
یکی از اهالی دستش را به طرف جوان دراز کرد و گفت:«ایشان بزرگ ما هستند. #اخلاق_خوش شان باعث شده از بقیه جوانتر بمانند، در حالی که سنشان بیش از همه ماست.»
أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:
اَلْبِرُّ وَ حُسْنُ اَلْخُلُقِ يَعْمُرَانِ اَلدِّيَارَ وَ يَزِيدَانِ فِي اَلْأَعْمَارِ .
الکافي , جلد 2 , صفحه 100
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#داستان
#هشت_ضلعی
#قسمت_دوم
◽️ سگ، صدای خادم را شنید. از جایش بلند شد. تکانی به خود داد تا برف ها از روی بدنش بریزد. خادم یک لحظه ترسید. بلند شد. به سگ زل زد. به راز خوابش پی برد. سگ حرکت کرد و خادم پشت سرش راه افتاد. سگ و خادم از جلو چشمان هشت ضلعی دور و دور و دور شدند.
◾️ سگ رفت و رفت تا بالای سر چاهی رسید. آنجا زانو زد و نشست. تاریکی آرام آرام بقچه اش را می بست. خادم به سگ اشاره کرد و گفت:اینجا بمان. باید بروم کمک بیاورم. هر چند قوی هستم و هیکلی؛ امّا تنهایی نمی توانم کمکت کنم.
◽️ سگ صدای ملتمسانه ای کرد و سرش را روی دستانش گذاشت و به خادم که فرز و چابک گام بر می داشت چشم دوخت. خادم به خانه یکی از دوستانش رسید. می دانست او در این ساعت از شب مشغول عبادت و بیدار است. زنگ در خانه شان را زد. دوستش در را باز کرد. با دیدن او پرسید: «مصطفی، اتفاقی افتاده؟ الان شما نباید داخل حرم باشی؟»
◾️ مصطفی با عجله جواب داد: «بله احمد جان، مأموریتی دارم که باید به کمکم بیایی. فوراً یک طناب و چند گونی بردار. لباس کارت را بپوش و بیا بیرون.»
◽️ احمد سریع لباس پوشید. یک طناب و گونی نخی برداشت و همراه مصطفی حرکت کرد. به چاه رسیدند. احمد طناب را دور کمر باریکش بست. داخل چاه شد. گونی را چند دفعه پر کرد و بالا فرستاد. مصطفی آخرین توله را از چاه در آورد. با تمام قدرت طناب را کشید. احمد از دل سیاه چاه بیرون آمد. مصطفی توله ها را با گونی ها خشک کرد و به مادرشان سپرد. سگ دمی برایشان تکان داد. با حرکات سر تشکر کرد و همراه توله هایش از آنجا دور شدند.
◾️ احمد از مصطفی پرسید: «از کجا فهمیدی توله های این سگ داخل چاه افتاده اند؟»
◽️ مصطفی سرش را پایین انداخت و گفت: «من نفهمیدم. خدا من را ببخشد برای کاهلی که کردم.»
◾️ احمد چشمانش گرد شد و با تعجب پرسید: «مگر چه کردی؟»
◽️ مصطفی با مهربانی دستی پشت احمد زد و گفت: «راه بیافت که زودتر باید برگردم. بین راه برایت تعریف می کنم.»
ادامه دارد...
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
از روزی که مادرش به او گفت: «شخصی از امام صادق علیه السلام درباره #صبرجمیل سوال کرد. امام فرمودند: صبرى كه در آن شكايت نزد مردم نباشد.»
از هیچ پیش آمد ناگواری #شکایت نکرد.
سختی بسیار می کشید؛ اما زبان شکایت، نزد احدی نمی گشود؛ حتی برای #مادر.
فهمیده بود شکایت نزد #مردم سودی برایش ندارد. تنها اجر و آبرویش را از بین می برد.
قُلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَرْحَمُكَ اَللَّهُ مَا اَلصَّبْرُ اَلْجَمِيلُ قَالَ: ذَلِكَ صَبْرٌ لَيْسَ فِيهِ شَكْوَى إِلَى اَلنَّاسِ .
الکافي , جلد 2 , صفحه 93
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه مدینه یه امامی که حرم نداره
امان ای دل ...
@sahel_aramesh
#داستان
#هشت_ضلعی
#قسمت_سوم
◽️ رد پاهایشان نقاط سیاهی را در دل سفید برف بر جا می گذاشت. مصطفی گفت: «صحن خلوت بود و همه جا ساکت. سرم را روی میزم گذاشتم تا چرتی بزنم. امام رضا علیه السلام را در خواب دیدم که می فرمود:«چرا خوابیدی؟ بلند شو برو کنار پنجره فولاد.» از خواب پریدم. بلند شدم. به طرف پنجره فولاد رفتم.»
◾️ احمد با چشمانی گشاد شده، به مصطفی خیره شده و گفت:«بعد چه شد؟»
◽️ مصطفی عرق های نشسته بر پیشانی اش را پاک کرد. ادامه داد:«چشمانم را مالاندم. هوا سرد بود. برف شدیدی پا گرفته بود. دور تا دور صحن را نگاه کردم. هیچ کس نبود. زیر لب گفتم:«خدایا این دیگر چه خوابی بود. اینجا کسی نیست.» دوباره به اتاقم برگشتم. به همان حالت خوابیدم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا خوابم برد. دوباره حضرت را به خواب دیدم که گرفته تر از دفعه قبل فرمودند:«مگر به تو نگفتم برو کنار پنجره فولاد؟» دوباره از خواب پریدم. بلند شدم. چشم هایم را چند بار محکم، باز و بسته کردم تا خواب کامل از سرم بپرد. به طرف پنجره فولاد رفتم. نزدیکش شدم. چیزی ندیدم. زیر لب گفتم:«خدایا امشب چه اتفاقی افتاده؟ این چه خوابی است؟» و به اتاقم برگشتم.»
◾️ مصطفی و احمد به دو راهی رسیدند. مصطفی عجله داشت. می خواست زودتر سر پستش برگردد. احمد بازوی مصطفی را گرفت و با دست دیگرش به گونه پر موی خودش زد و گفت: «مصطفی این تن بمیرد بقیه اش را تعریف کن بعد برو.»
◽️ مصطفی همانطور که احمد بازویش را گرفته بود. احمد را در آغوش گرفت و کنار گوشش گفت: «احمد جان ممنون از وقتی که گذاشتی. الان باید بروم سر پستم. صبح قبل از اینکه به خانه بروم می آیم بقیه اش را برایت تعریف می کنم. خوب است؟»
◾️ احمد بازوی مصطفی را رها کرد. چشمکی زد و گفت: «پس صبح منتظرت هستم.»
◽️ مصطفی به صحن برگشت. هشت ضلعی او را دید که تنها به طرفش می رفت. مصطفی به پنجره رسید. انگشتانش را داخل شبکه ها فرو کرد. همه جا تاریک شد. هشت ضلعی جایی را نمی دید. تن سردش گرمای کف دست مصطفی را گرفت. مصطفی ناله می کرد و از حضرت تقاضای بخشش داشت. اشک از چشمانش جاری شد. روی هشت ضلعی ریخت. بدن طلایی هشت ضلعی را مور مور کرد. صدای اذان از گلدسته ها بیرون آمد. مصطفی به حضرت سلام داد. به طرف اتاقش رفت تا برای نماز آماده شود.
◾️ خورشید رنگ های زنده و نشاط بخشش را روی ابرها پاشید. آسمان زنده شد. مصطفی پستش را به همکارش تحویل داد. به طرف خانه احمد حرکت کرد تا به وعده اش وفا کند.
◽️ انگشت مصطفی هنوز روی زنگ بود که در باز شد. مصطفی خنده ای کرد و گفت: «احمد جان، مثل اینکه پشت در نشسته بودی؟»
ادامه دارد...
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
مادر #قفل صندوقچه را باز کرد. رو به سمیه شد و گفت:«دخترم می دانی هر چیزی قفلی دارد؟»
سمیه با دهانی باز به مادر خیره شد.
مادر خندید و گفت:«باور نمی کنی؟ مثل این صندوقچه.»
سمیه با تعجب پرسید:«یعنی کارهای ما هم قفل دارد؟»
مادر جواب داد:«بله، مثلاً می دانی #قفل_ایمان چیست؟»
سمیه سرش را به علامت نفی حرکت داد.
مادر دستی روی سر او کشید و گفت:«نرمی، #مهربانی و مدارا کردن است. می دانی چرا دخترکم؟»
سمیه پرسید:« نه، چرا؟»
مادر در حالی که در صندوقچه را باز می کرد گفت:«چون وقتی در برابر دیگران نرمش نداشته باشی و با آنان #مدارا نکنی به خصوص زمانی که کار اشتباهی انجام داده اند، #شیطان انسان را به طرف ناسزاگویی و اعمال خبیث دیگر می کشاند و این باعث بر باد رفتن ایمان می شود.»
سمیه خنده ای کرد و گفت:«مثل مواقعی که من کار اشتباهی کرده ام و شما با مهربانی از خطایم می گذرید؟»
مادر پیشانی سمیه را بوسید و گفت:«بله دخترم، مثل همان مواقع.»
عَنِ اَلْبَاقِرِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ :
إِنَّ لِكُلِّ شَيْءٍ قُفْلا وَ قُفْلُ اَلْإِيمَانِ اَلرِّفْقُ.
مشکاة الأنوار في غرر الأخبار، ج 1، ص 369 ؛الکافي , جلد 2 , صفحه 118
امام باقر عليه السّلام فرمود:براى هر چيزى قفلى است و قفل ايمان مدارا كردن است.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#داستان
#هشت_ضلعی
#قسمت_چهارم
#قسمت_آخر
◽️ احمد در حالی که تبسمی روی لبانش بود، در را باز و دست چپش را به طرف داخل دراز کرد و گفت: «بله دیگر، وقتی وسط صحبت هایت رها کنی بروی، من هم پشت در منتظرت می نشینم تا اگر دیر کردی بیایم دنبالت. حالا بفرما داخل، دم در زشت است.»
◾️ مصطفی یا الله گویان وارد خانه شد. به اتاق کوچک گوشه حیاط رفتند. احمد بلند شد تا از اتاق بیرون برود. مصطفی دستش را گرفت و گفت: «کجا؟»
◽️ احمد گفت: «خب بروم چایی، صبحانه ای، چیزی بیاورم.»
◾️ مصطفی اخم کرد و گفت: «لازم نکرده. مثل اینکه می خواهی حاج خانم از خانه بیرونم کند. بنشین بقیه ماجرا را برایت تعریف کنم و بروم که حاج خانم الان منتظرم است.»
◽️ احمد دو زانو روبروی مصطفی نشست. مصطفی به چشمان مشکی احمد خیره شد و گفت: «تا کجا گفته بودم؟ آهان. تا آنجا که برای دفعه دوم بیرون رفتم و چیزی ندیدم. دوباره به اتاق برگشتم. سرم را روی میز گذاشتم و با وجود استرس و اضطرابم زود خوابم برد. این دفعه حضرت را دیدم که با عصبانیت فرمودند:«مگر نگفتم برو کنار پنجره فولاد.» از خواب پریدم. سراسیمه از اتاق بیرون رفتم. مثل دفعه های قبل در آن سرما قو هم نمی پرید. ترسیدم به اتاقم برگردم. کنار پنجره فولاد رفتم به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و نشستم. دست هایم را زیر بغل بردم و بلند گفتم:«خدایا این دیگر چه خوابی است؟ اینجا که چیزی نیست؟» هنوز حرفم تمام نشده بود. که دیدم برف ها تکان خورد و سگی از زیر آن ها بیرون آمد. اول ترسیدم. بلند شدم. کمی عقب رفتم. سگ جلو رفت و من هم پشت سرش. تا به چاه رسیدیم. فهمیدم احتمالاً توله هایش داخل چاه افتاده اند. بعد هم سراغ شما آمدم.»
◾️ مصطفی بلند شد. دستان دراز شده احمد را درون دستانش فشرد و گفت: «این هم الوعده وفای ما. حالا اجازه مرخصی می فرمایید؟»
◽️ احمد خندید و گفت: «اختیار دارید. اجازه ما هم دست شماست.»
◾️ احمد تا کنار در، مصطفی را بدرقه کرد. در را بست. پشت در نشست. دلش پرواز کرد. به طرف حرم رفت. پشت پنجره فولاد ایستاد. دست بر سینه سلام کرد. دستش را دور گردن هشت ضلعی، گره کرد. روی شبکه ها نشست. بوی بهشت، بوی عطر امام به این سو و آن سو پرواز می کرد.
◽️ هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند. به طرف ضریح جاری بودند. البته بعضی هم دورادور ایستاده و با عرض ادب، سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
شنیده بودم یکی از آشنایانمان #نیاز شدید مالی پیدا کرده است.
مقداری از حقوقم را برایش کنار گذاشتم تا در فرصتی مناسب به او #هدیه دهم .
مدتی گذشت. فراموش کردم آن پول را برای چه کنار گذاشته ام.
همسرم برای کاری از من پول خواست. تمام آن را به او دادم. بعد از مدتی آن قوم و خویش را در جایی ملاقات کردم.
یاد پولی افتادم که برایش کنار گذاشته بودم و فرصتی که از دست دادم.
آن موقع فهمیدم چرا مادرم همیشه اصرار می کرد: «اگر قصد انجام نیکی یا بخششی داری در انجامش عجله کن.»
او می گفت:« #شیطان ها #مانع تو خواهند شد. بدون آنکه متوجه ممانعتشان بشوی.»
أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:
إِذَا هَمَّ أَحَدُكُمْ بِخَيْرٍ أَوْ صِلَةٍ فَإِنَّ عَنْ يَمِينِهِ وَ شِمَالِهِ شَيْطَانَيْنِ فَلْيُبَادِرْ لاَ يَكُفَّاهُ عَنْ ذَلِكَ .
الکافي , جلد 2 , صفحه 143
امام صادق عليه السّلام فرمود:هرگاه يكى از شما قصد خير يا رساندن نفعى به غير كرد از سمت راست و چپش دو شيطان هستند بايد شتاب كند تا مبادا او را از آن كار خير،بازدارند.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_اول
#جاماندگان
🔸 شب را تا صبح با درد و آه و ناله سپری کرد. صبح با صدای تلفن حمید از جا پرید. پدر شوهرش بود. می گفت : «برای پیاده روی روز آخر ماه صفر و عرض تسلیت شهادت عمو به برادر زاده شان با دایی حسین به آقا علی عباس می روند، اگر می خواهند بیایند تا یک ربع دیگر به خانه آن ها بروند.»
🔹 حمید سر از پا نمی شناخت. یاد خوابش افتاد. خواب دیده بود برای زیارت به آقا علی عباس رفته است. گفت:«سمیه حال خوشی ندارد. تنها می آیم.»
🔸 سمیه با شنیدن این حرف به صرافت افتاد. با خودش درگیری داشت. نمی توانست نرود. دلش نرفتن را تاب نمی آورد. حال خوشی هم نداشت. نمی دانست چه کار کند. بالاخره دلش را به دریا زد. به حمید گفت:«چرا گفتی نمی آیم. می آیم. فقط اول زنگ بزن ببین جا دارند؟»
🔹 حمید زنگ زد. جا داشتند. قبل از رفتن با سمیه حجت را تمام کرد که :«وسط راه، اظهار ناتوانی نکنی یا مثل سال قبل انگشت پاهایت اگر سیاه شد تقصیر من نیاندازی. ممکن است ماشین نباشد که سواره برویم.»
سمیه در ظاهر باشدی گفت و با خودش واگویه کرد:« حتما یک نفر پیدا خواهد شد من را با ماشینش ببرد.»
🔸 آن دو با موتور به طرف خانه پدر حمید حرکت کردند. چند دقیقه بعد از رسیدن آن ها دایی آمد. سوار ماشین شدند و به طرف متین آباد به راه افتادند. حرکت کاروان پیاده روی از زیارت ابوزیدآباد با عبارت حرم تا حرم بعد از نماز صبح شروع شده بود. موکب های بین راهی کاکائو، شیر ، میوه و کلوچه پخش می کردند. علی آباد حلیم شور می دادند. جوانی پرچم به دست کنار خیابان ایستاده و جلو ماشین ها را می گرفت تا برای صرف حلیم داغ بروند. کار نداشت کیست. محجبه است یا بد حجاب برای همه شخصیت قائل بود. هر چند آن ها برای خودشان شخصیت قائل نباشند. سمیه با دیدن این صحنه یاد کسانی افتاد که در انجام کار نیک از یکدیگر پیشی می گیرند و با شوق و نشاط خاصی آن را انجام می دهند؛ یاد«السابقون السابقون»
🔹 آش رشته و جو، شله زرد، ساندویچ فلافل، سیب زرد، نارنگی، شیر و چایی ترافیک سنگینی در جاده به وجود آورده بود. دایی ماشینش را در سه راهی متین آباد پارک کرد. سمیه همراه حمید، دایی و پدرش از ماشین پیاده شدند. لباس های گرمشان را داخل ماشین گذاشتند و در مسیر پیاده روی حرکت کردند.
🔸 ابتدای حرکت هوا خنک بود. اما با پیش روی به سمت ظهر هوا گرم و گرمتر می شد. سمیه فقط برای رفع تشنگی از موکب های بین راه آب، شیر، کاکائو و شیر قهوه خورد و به بقیه گفت:«اگر واقعا گرسنه نیستید غذا یا آش نگیرید و زیاد از حد نیازتان طمع نکنید یا اگر می بینید ممکن است دوست نداشته باشید برندارید و اسراف نکنید.»
🔹 حدود یک ساعت به ظهر به روستای فمی رسیدند. کودکان بین راه بیسکویت تعارف می کردند و مادر و پدرانشان آش. کمی جلوتر نهار برنج عدس بود، همراه دوغ و نوشابه. سمیه غذا نگرفت و فقط دوغ خورد. سمیه می خواست در این مسیر مقدس اندکی طعم گرسنگی را بچشد و تا حدی طعم تشنگی را هم چشید تا یادی از پیاده روی اربعین باشد و جبران جاماندن از غافله عشق را بنماید.
🔸 وارد مسیر میانبر خاکی شدند. مسیری که مثل برزخ بود. چند موکب با فاصله زیاد درون آن قرار داشت. در طول جاده هیچ صندلی برای استراحت نبود و به ندرت آبی برای رفع تشنگی یافت می شد. آفتاب سوزان نیز با شدت می تابید تا شاید کسی را از رفتن بازدارد.
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
تا امروز حتما با افراد زیادی #دست داده ای، با دوستت، همکارت و ...
آیا می دانستی وقتی با کسی دست می دهی #کینه های بینتان از بین می رود؟
آیا می دانستی وقتی دو #مؤمن با یکدیگر دست می دهند #خداوند به آنها توجه می کند؟
آیا می دانستی تا زمانی که دستت درون دست دیگری است گناهانتان مثل #برگ درختان می ریزد؟
اگر تا امروز این عمل را انجام داده ای خوشحال باش
و اگر از آن غافل بودی انجامش بده تا از خواصش بهره مند گردی.
أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:
إِنَّ اَلْمُؤْمِنَيْنِ إِذَا اِلْتَقَيَا فَتَصَافَحَا أَقْبَلَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِمَا بِوَجْهِهِ وَ تَسَاقَطَتْ عَنْهُمَا اَلذُّنُوبُ كَمَا يَتَسَاقَطُ اَلْوَرَقُ مِنَ اَلشَّجَرِ
کافی، ج۲، ص۱۸۳
امام صادق عليه السّلام فرمود:
چون دو مؤمن به هم برمىخورند و به هم دست مىدهند،خداى عزّ و جلّ رو به سوى آنها مىكند و گناهان آنها را مىريزد،همانطور كه برگ درختان،مىريزد.
أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیهالسلام قَالَ:
تَصَافَحُوا فَإِنَّهَا تَذْهَبُ بِالسَّخِيمَةِ
کافی، ج۲، ص۱۸۳
امام صادق علیهالسلام فرمود: بههم دست بدهید که کینه را میبرد
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_دوم
#جاماندگان
🔸 اولین پیچ جاده به باغی پر از درخت های به جوان با قدی کوتاه منتهی شد. میوه های به روی شاخه ها کنار هم نشسته بودند و جمعیت زوار رهگذر را تماشا می کردند. سمیه و حمید با ذوق به درخت ها خیره شدند. سمیه گفت:«باورم نمی شد درخت های به این جوانی میوه زیادی بدهند.»
🔹 حمید گفت:«اگر می بینی پدر بزرگ و مادربزرگ های ما بچه زیاد داشته و شاد زندگی می کردند؛ چون سن ازدواجشان پایین بود. وقتی سن بالا برود زن و مرد نه حوصله بچه را دارند و نه توان جسمی بچه داری را. برای همین از تعداد فرزندانش کم می شود و متأسفانه بر عکس ذهنیت اشتباه اکثر مردم از کیفیت تربیت هم کاسته می شود و اما به بادرود و این اطراف معروف و جزو محصولات صادراتی است.»
🔸 سمیه گوشی همراهش را به حمید داد. او از باغ به فیلم گرفت. چند صد متری دورتر از باغ جز درخت های گز که برای تثبیت شن های روان کاشته بودند هیچ آبادی به چشم نمی خورد. وسط بیابان را با کفی صاف کرده و باران چند روز گذشته خاک های روان را سر جایشان نشانده بود. ترک های بعضی نقاط جاده از بین شن ها سرک کشیده و بیابان بودن آنجا را فریاد می زدند. کفی شن های نمور را در کنار جاده نشانده و گاها درختی را زیر گرفته یا کمرش را شکسته بود. سمیه از این بی احتیاطی ناراحت شد. درخت ها را به حمید نشان داد و گفت:«مگر نمی گویند این درخت ها سرمایه ملی است و برای کاشتش هزینه بسیاری شده است؟ پس چرا آنطور که باید حواسشان به بیت المال نیست؟»
🔹 حمید سری تکان داد. آهی کشید و گفت:«ای خانم جان، در این مملکت کم کسی پیدا می شود که حق الناس سرش بشود و حواسش به بیت المال باشد. حالا شما به راننده کفی که فقط می خواهد جاده را برای امثال من و تو هموار کند ایراد نگیر.»
🔸 سمیه قانع نشد. ولی دیگر حرفی در این مورد نزد. در اولین دو راهی جلو مسیر پیاده روی را با پژو سیاه رنگی بسته بودند و رهگذران از جلو آن رد می شدند. موتور سوارها هم اجازه ورود داشتند؛ اما ماشین ها باید از مسیر سمت راست که دورتر بود می رفتند. راننده یکی از ماشین ها به بستن جاده اعتراض کرد. آقایی که مسئول بستن جاده بود و لباس پلنگی اش به نظر می رسید جزو بسیج منطقه باشد جواب داد:«موتورم را به شما می دهم با آن بروید ولی اجازه ندارم راه را برای ماشینتان باز کنم.»
🔹 سمیه با خودش گفت:«ای جان، یعنی راست می گوید؟ کاش حمید موتور را می گرفت و من را اندکی، حداقل اندکی جلوتر می برد.»
🔸 حمید در حالی که از آقایان عبور کردند گفت:« گناه دارند بندگان خدا، باران شن جاده را خوابانده و با آمدن آن ها خاک به هوا بلند نمی شود. نگاه کن زمین هنوز نم دارد. چرا اجازه عبور نمی دهند؟»
🔹 سمیه با شیطنت گفت:«کجا زمین نم دارد. این شن ها خشک هستند.»
🔸 خانمی از پشت سر در تأیید حرف حمید گفت:«بله، باران این چند روز شن ها را به زمین چسبانده است. زمین هنوز نم دارد.»
🔹 سمیه که شیطنتش ناکام ماند، نگاهی به زمین نمور انداخت و ساکت شد. زن و مرد، پیر و جوان وسط جاده روان بودند. درد سراغی از پاهای سمیه گرفت.سرعت پیاده رویش کم شد. دایی و پدر حمید گاهی با صد متر فاصله و گاه کمتر یا بیشتر جلو می افتادند. حمید پا به پای سمیه می رفت. هر چند دوست داشت با پدر و دایی اش همراه شود؛ اما دلش نمی آمد سمیه را تنها بگذارد. وقتی سمیه عقب می افتاد. می ایستاد. به پشت سر بر می گشت. منتظر رسیدن سمیه می ماند. کنار سمیه راه می رفت و ذکر حسین حسین(ع) بر لب داشت.
🔸 درد امان سمیه را برید. شصت پای راست و چپ فریاد برآوردند. نرمی کنار پای چپ سر به شورش گذاشت. سمیه بازوی حمید را گرفت و لنگ لنگان قدم برداشت. از درد می نالید. به خودش ناسزا می گفت که درد سال گذشته را فراموش کرده بود. حمید به سمیه گفت:«آرامشت را حفظ کن زن. اجرت را به خاطر کمی درد از بین نبر. تو که تحملت بیش از این حرف ها بود. تازه مگر نگفتم وسط راه اظهار ناتوانی نکنی؟ اگر می خواستی از درد بنالی چرا دنبالم آمدی؟»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh