eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻 خیلی دوست داشت کاری انجام دهد و درآمدی کسب کند. اما دست به هر کاری میزد، به محض مطلع شدن اطرافیانش او را دلسرد می کردند. می گفتند:«دیوانه شده ای؟ می خواهی دست به کاری بزنی که آینده اش معلوم است؟ آخر تا امروز کسی را دیده ای دست به همچین کاری بزند؟» 🌻 او با شنیدن این حرف ها از انجام آن کار دلسرد می شد. گاهی با خودش حرف می زد:«حق دارند. راست می گویند. چطور می توانم این ایده های مزخرف را به کار بندم. تازه به جای اینکه درآمد زایی کنم، خرج هم روی دستم خواهم گذاشت. بروم و فکر کاری باشم که اسمش کار باشد و حداقل مایه سرکوفت اطرافیانم نباشم.» 🌻 چند سال گذشت. کارگری شرکت های مختلفی را در پیش گرفت. اما برای او درآمد کارگری، نه لذت داشت و نه برکت. یک روز از اینترنت یکی از ایده هایش را دید. ایده ای که مورد تمسخر همه قرار گرفته بود. او آن را اجرا شده، جلو چشمانش می دید. تمام حرف های گذشته اطرافیان دور سرش چرخید. خنده های آن ها را به یاد آورد. مشتش را روی میز کوبید. بلند گفت:«من می توانم. من باید بتوانم. من خواهم توانست. دیگر به حرف های سرد کننده دیگران اهمیت نمی دهم. ایده هایم را اجرایی خواهم کرد. انجامشان خواهم داد و به همه ثابت می کنم. می توانم و می شود.» 🌻 چند سال گذشت. اسمش داخل لیست کارآفرینان قرار گرفت. @sahel_aramesh
🌹 ما را به آنانی که سر می دهند و در، می کنند. با آنانی که بی می دهند، تعالی بخش و ما را در صف قرار ده. و عجل فرجهم 🌹 @sahel_aramesh
به ندرت می خندید. عبوس نبود. بر لب داشت. همیشه دستش به کار خیر بود. اما با کسی نمی کرد و هرگز نمی زد. یک روز اتفاقی مسأله خنده داری پیش آمد. برای اولین دفعه صدای خنده هایش را شنیدم. چند ثانیه بعد غم چنان بر صورتش نشست. مثل کسی که تمام کشتی هایش غرق شده اند. زیر لب چیزی گفت. نزدیکش رفتم و پرسیدم:«خانم جان، چرا ناراحت شدید؟» گفت:«قهقهه از است. نباید اینطور می خندیدم.» حس کنجکاویم بیشتر تحریک شد. پرسیدم:«زیر لب چه گفتید؟» با تبسم جواب داد:«به خاطر خنده ای که کردم از خدا خواستم از من بدش نیاید.» أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: اَلْقَهْقَهَةُ مِنَ اَلشَّيْطَانِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 664 امام صادق عليه السّلام فرمود:خندۀ قهقهه از شيطان است. أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: إِذَا قَهْقَهْتَ فَقُلْ حِينَ تَفْرُغُ اَللَّهُمَّ لاَ تَمْقُتْنِي . الکافي , جلد 2 , صفحه 664 امام باقر عليه السّلام،فرمود: هروقت قهقهه زدى پس از فراغت بگو:بار خدايا!مرا دشمن مدار. @sahel_aramesh
📚 بیشتر اوقات در ساعات فراغتش کتاب تاریخ می خواند. به مطالعه کتاب های غیر درسی علاقه زیادی داشت و به کتاب های تاریخی علاقه اش صد برابر بود. 📚 جملات کتاب فروپاشی شاهنشاه ساسانی را با حرص و ولع عجیبی می بلعید. کنارش نشستم. دستی روی شانه اش زدم. گفتم:«خسته نمی شوی اینقدر این مرده ها را از گور بیرون می کشی؟ تا زمانی که زنده بودند گرفتار دسیسه های همدیگر بوده اند. حالا هم که به تاریخ پیوسته اند تو و امثال تو دست از سرشان بر نمی دارید. به خدا از دست شما کچل شدند.» 📚 کتاب را بستم. خواستم آن را از او بگیرم. آن را به سینه اش چسباند. چنان نگاهی مملو از خشم نثارم کرد که می خواستم سبدم را بردارم و بروم ته باغ میوه بچینم. گفت:«چرا شما متوجه نیستید. مگر ما چقدر عمر می کنیم؟ سی سال؟ پنجاه سال؟ هفتاد سال؟ چند سال؟» به تته پته افتادم. گفتم:«عمر دست خداست. اما نهایت عمر مردم الان، هشتاد سال است.» 📚 نیشخندی زد و گفت:«خدا خیرت بدهد. من در هشتاد سال چقدر وقت آزمون و خطا دارم؟ اصلا اگر اشتباهی انجام دادم، وقت دارم جبران کنم؟» 📚 به چشمهای سبزش خیره شده بودم. برق آن ها سحرم کرده بود. نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. ادامه داد:«نمیخواهد حرفی بزنی. خودم جوابت را می دهم. نه وقت ندارم. هر کاری کردم دیگر فرصت جبران نخواهم داشت. پس بهتر است از تجارب دیگران استفاده کنم. کتاب های تاریخی را می خوانم. سرگذشت گذشتگان و عمل و عکس العمل هایشان را به خاطر می سپارم. از این طریق همیشه بهترین و بی خطا ترین راه را در زندگیم انتخاب خواهم کرد.» 📚 او راست می گفت. به ندرت پیش می آمد انتخاب اشتباهی انجام دهد. تصمیم ها و اعمال به جایش دیگران را انگشت به دهان گذاشته بود. @sahel_aramesh
🌹 به تو می بریم از اینکه هر چه برای ما نشان دهد، در نظرمان جلوه کند و آنچه را از عباداتت برای ما نشان دهد، بر ما باشد. کمکمان کن هر زمان که بخواهد پایمان را در و ت سست کند و بلرزاند، پرهیزگاری پیشه کنیم. 🌹 @sahel_aramesh
پیرزنی با چهره ای گشاده جلو آمد. سلام و احوالپرسی کرد. دستی روی سر سمیه کشید. صورتش را بوسید. خداحافظی کردند و از همدیگر دور شدند. سمیه دست مادرش را تکان داد و از او پرسید:«مادر، این پیرزن کیست؟ کجا زندگی می کند. چند دفعه او را دیده ام. همیشه سلامم می کند. من را می بوسد. از من تعریف می کند و می گوید چه دختر گلی هستی که حجابت را از کوچکی حفظ می کنی. چرا اینطور است؟» مادر لبخندی زد. نگاهی به پشت سر انداخت. سایه کوتاهی از پیرزن باقی مانده بود. گفت:«پیرزن مهربانی است. هیچ وقت ندیده ام خودش را بگیرد. با همه اینطور رفتار می کند. خدا عمر با عزت به او بدهد. همسایه یکی دو کوچه آن طرف تر است.» أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: مِنَ اَلتَّوَاضُعِ أَنْ تُسَلِّمَ عَلَى مَنْ لَقِيتَ . الکافي , جلد 2 , صفحه 646 امام صادق عليه السّلام فرمود: از تواضع و فروتنى است كه به هركس برخوردى سلام كنى. @sahel_aramesh
💐 صورت دختر مثل قرص ماه می درخشید. چشمان درشتش دل پیرزن را برده بود. وقتی چایی تعارف کرد و گفت:«بفرمایید.» 💐 لبانش مثل غنچه گل، باز و بسته می شد. صدای دلنوازش بر روح پیرزن چنگ می زد. موهای بلندش را به پشت سر هل داد. روبری او نشست. پیرزن عینکش را کمی بالا و پایین کرد. جز زیبایی هیچ ندید. حوریه ای در کالبد انسان بود. یک دل نه صد دل خواهانش شد. دوست داشت از همان لحظه دخترم صدایش کند. 💐 عروسی سر گرفت. روز بعد از عروسی پسرش با توپی پر به خانه پدری رفت. روبروی مادر نشست. عینک او را از روی صورتش برداشت. جلو چشم خود گذاشت. همه جا تار شد. سری تکان داد و گفت:«مامان، در اولین فرصت بیا با هم به چشم پزشک برویم.» 💐 مادر با حالت گیجی پرسید:«پسرم، طوری شده است؟ نکند از همین شب اول با هم دعوا کرده اید. خوبیت ندارد عروسک من را اذیت می کنی.» 💐 پسر با صورتی برافروخته در حالی که به زحمت خودش را کنترل می کرد، گفت:«نه مادر من، مسئله این است که شما باید عینکت را عوض کنی. شاید با عینک جدید بهتر ببینی.» @sahel_aramesh
🌹 کردن و از خودت را از ما مگیر که اگر تو ندهی، مرا چه سود؟ به و واسعه ات همه خلایق را به خود تر بگردان و عجل فرجهم 🌹 @sahel_aramesh
-چیه؟ چه خبرته؟ چرا انقدر عجله داری؟🏃 بیا صبحونتو بخور. 😋 حالا یه پنج دقیقه دیرتر اشکال نداره.🚶 -چرا اشکال نداره. قول دادم؛ قول. می فهمی یعنی چی؟ اگه همون پنج دقیقه رو دیر کنم و طرف منتظرم بوده باشه دیگه از این به بعد اسمم تو ذهنش بدقول ثبت می شه. 😕 -اوه اوه اوه. حالا به خاطر پنج دقیقه کی مرده کی زنده شده؟😎 - نه انگار متوجه نیستی؟! 😠 گاهی وقتا اگه دکتر پنج دقیقه دیر کنه مریضش می میره.😷 - حالا مگه شما دکتری؟😏 -نه دکتر نیستم. اما قول دادم و خدا هم آدم بد عهد رو دوست نداره. 😡 «يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ `كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللّٰهِ أَنْ تَقُولُوا مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ » «اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد چرا آنچه را كه مى‌گوئيد عمل نمى‌كنيد چه دشمنى بزرگى است نزد خداوند كه بگوئيد و عمل نكنيد»(سوره صف آيه 2-3) قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ كٰانَ يُؤْمِنُ بِاللّٰهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ فَلْيَفِ إِذَا وَعَدَ الکافي , جلد 2 , صفحه 364 رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله فرمود: هركس به خدا و روز قيامت ايمان دارد بايد به وعده‌اى كه مى‌دهد وفا كند.(زيرا وفاى به عهد از نظر خداوند واجب و لازم است) @sahel_aramesh
؟ صبح سفید پوش زمستانی با صدای میوه فروش وارد خانه شد. میوه فروش داد زد: «بدو خربزه.» باد سرد زمستانی بوی خربزهرا با خود به مشام زن رساند. هوش و هواس زن از سرش پرید. لحاف کرسی را کنار انداخت. چادرش را به کمر بست. از خانه بیرون رفت. خربزه ای خرید. همان موقع پاره کرد. می خواست بخورد که شوهرش از در وارد شد. گفت:«در این هوا داری خربزه می خوری؟» زن تعارف کرد و گفت:«بفرما شما هم بخور.» مرد با حالت تأسف سر تکان داد و گفت:« الان فصل خربزه خوردن نیست. تب و لرز خواهی کرد.» زن با حالتی تمسخر آمیز خنده ای کرد و گفت:«این ها تمامش خرافات قدیمی هاست. می خواسته اند ما از این نعمت محروم باشیم، این حرف های چرند را زده اند.» مرد سری تکان داد و گفت:«خود دانی. از ما گفتن بود و از شما ...» شب بر همه جا سایه افکند. زن زیر کرسی به خود می پیچید. بدنش در حرارت شدید می سوخت و مدام می گفت:«سردم است. سردم است.» مرد ناراحت بالای سرش نشست. در حالی که پاشویه اش می داد گفت:«خربزه خوردی. باید پای لرزش هم بنشینی.» پی نوشت: یادمان باشد اگر خربزه خوردیم باید پای لرزش بنشینیم. اگر رأی نادرست و بدون تحقیق و در نظر گرفتن همه جوانب داخل صندوق انداختیم باید پای عواقبش بنشینیم.😱 @sahel_aramesh