eitaa logo
تنها ساحل آرامش
72 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موانع استجابت دعا_27.mp3
15.77M
🔻 ۲۷ 🤲 آنکه در مکتب دعا، حضور مستمر دارد؛ یعنی زانو زدنش در برابر خدا، مستمر و دائمی است. 🙇‍♂ کسی که خضوعش دربرابر خدا دائمی است؛ در برابر نشانه ها و آیات خدا مثل پدر و مادر نیز خاضع است ... 💥 و در برابر دشمنان خدا، مقتدر و مقاوم ! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. 🎤 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🚶 * قدم اول را بردار * از بالای ماسک چشم دواند. فاصله بین نمازگزاران اجازه می داد راحت تر بتواند سید رضا را پیدا کند. چهره ها در پس ماسک هم شکل به نظر می آمدند. عاقبت ، او را از عرق چین سبز روی سرش شناخت. دعاهای بعد نماز تمام شد. با عجله به طرف سید رفت: آسید، کجا؟ می خوام چند لحظه تو خدمتت باشم. سید با عجله به طرف در خروجی مسجد رفت و گفت: شرمنده حاجی، این روزا حال و حوصله ندارم. میشه بذاری برا بعد؟ حاجی جلو سید ایستاد و گفت:ینی چی سید جون حال و حوصله نداری؟ سید رضا با چشمانی لرزان به چروک های خنده گوشه چشم حاجی خیره شد:خودت بهتر میدونی. هر سال همچین موقعایی حسینیه و مسجد رو برا مراسم دهه اول محرم آماده می کردیم. منم این موقعا دنبال بانی برا مراسما بودم. اما امسال چی؟ ماسک حاجی از روی بینی اش سر خورد و پایین آمد. حاجی آن را بالا کشید. چند دقیقه ای سکوت کرد بعد گفت: سید جون درسته که برا حفظ سلامت مردم نمیشه تو مسجد و حسینیه مراسم گرفت، ولی نذری دادن که مشکل نداره. منم مثل هر سال اومدم بگم شب هفتم بانی منم. به کس دیگه ای قولشو ندیا. ابروهای سید درهم رفت:آخه حاجی؟! حاجی دستی روی سر بی مویش کشید و گفت:آخه چی؟ سید ، عرق چین را از روی سر برداشت. با دستمال ، عرق نشسته روی پیشانی اش را پاک کرد و گفت: شما در جریان نیستی انگار. سراغ هر کی رفتم که بانی بشه، دست رد به سینَم زده. حاجی چشمانش را دراند و با تعجب گفت: مگه میشه؟ بانیای سالای قبل چی؟ سید سرش را پایین انداخت. عرق چین را روی سر گذاشت و آرام گفت: حالا که شده. سراغ همشون رفتم. چند تاییشون تو این گرونیا خودشونم کم آوردن چه برسه بخوان بانی مجالس امام حسین بشن. بازم بنده خداها راضی بودن به اندازه وسعشون کمک کنن ولی همه رو با هم جمع کنم به زور کفاف نذری یه شبو بده. بقیه شونم بانی کمکای مؤمنانه شدن. اونم خوبه. نمی گم بده ولی نذری دادن یه چیز دیگه است. سفره ایه که همه سرش میشینن، فقیر و پولدار مساوین. حاجی عرق نشسته روی صورتش را با پشت دست گرفت. ابرویی بالا انداخت و آهسته گفت: سید جون، من نمی دونم. شب اول رو با همون کمکای بانیای قبلت راه بنداز، از خدا بخواه تا شب هفتم فرجی کنه. سید ، دستی به شانه حاجی زد و گفت: قربون مرامت حاجی جون. چراغ های تیر برق ، تاریکی کوچه را شکافت. بوی غذای نذری در فضای کوچه پیچید. چند بچه کنار در حسینیه ایستادند. سر و صدای بچه ها سید را از آشپزخانه بیرون کشید. بعضی از بچه ها کش ماسک شان را روی گوش گره زده بودند و ماسک بعضی روی صورتشان لق می خورد. دور سید را گرفتند. سید با لحنی دلنشین گفت: پسرای گلم. غذا هنوز آماده نشده. آماده بشه خودمون میاریم در خونه هاتون میدیم. کوچکترین پسر با صدایی غم زده گفت: آقا ما که خونمون اینجا نیست. جوان همراه بچه ها ، پایش را روی پای او کوبید. صدای آه و ناله بچه بلند شد. سید گفت: بابا جون چرا میزنیش؟ جوان سینه ای صاف کرد و با صلابت گفت: تا تو کار بزرگتراش دخالت نکنه. آقا، شما مدیر هیئتی؟ سید با حرکت سر مدیر بودنش را تأیید کرد. جوان گفت: ما هر سال برا تکیه مون پول جمع می کردیم. روضه می گرفتیم و نذری می دادیم. امسال تکیه مونو زدیم. پولم جمع کردیم. ولی خانواده هامون مخالفن تو تکیه نذری بدیم. پیشنهاد دادن پولمونو بیاریم تا شما زحمتش رو بکشی. سید رضا گل از گلش شکفت. سرش را رو به آسمان گرفت و ملتمسانه گفت: خدایا؛ تا اینجاش رو رسوندی بقیه شم برسون. 🖊 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🖤🖤🖤🖤 ☀️️ السلام علیک یا رسول الله 🖤🍃 ☀️️️السلام علیک یا فاطمه الزهرا🖤🍃 ☀️️️السلام علیک یا علی بن ابی طالب امیر المومنین🖤🍃 ☀️️️السلام علیک یا حسن بن علی🖤🍃 ☀️️️السلام علیک یا حسین بن علی 🖤🍃 ☀️️️السلام علیک یا علی بن الحسین 🖤🍃 ☀️️️السلام علیک یا محمد بن علی🖤🍃 ☀️️️السلام علیک یا جعفر بن محمد 🖤🍃 ☀️️️السلام علیک یا موسی بن جعفر 🖤🍃 ☀️ السلام علیک یا علی بن موسی 🖤🍃 ☀️️️السلام علیک یا محمد بن علی(امام جواد) 🖤🍃 ☀️️️السلام علیک یا علی بن محمد(امام هادی) 🖤🍃 ☀️️️السلام علیک یا حسن بن علی (امام عسکری) 🖤🍃 ☀️️️السلام علیک یا صاحب الزمان 🖤🍃 ☀️️️السلام علیکم جمیعا و رحمه الله و برکاته. 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🍃 ☀️️️« یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلّب القلوب، ثبت قلبی علی دینک» (ای تغییردهندهی قلبها، قلب مرا بر دین خودت تثبیت کن.)☀️️️ 🖤🖤🖤🖤 🍃 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
1_207200494.mp3
5.93M
❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧ 🎤 دعای عهد 👌چه خوب است که هر روز صبح دعای عهد بخوانیم، 🎧 یا حداقل گوش دهیم مدت قرائت این دعا ۶ دقیقه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ زیارت امام عليه السّلام در روز 📝 @sahel_aramesh
ziarat_jomeh.mp3
948.5K
✅ زیارت مخصوص امام زمان علیه السلام در روز روزیتان 🎤 با صدای 📝 @sahel_aramesh
💰 🔸 قَالَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : يَا ابْنَ آدَمَ كُنْ وَصِيَّ نَفْسِكَ فِي مَالِكَ، وَ اعْمَلْ فِيهِ مَا تُؤْثِرُ أَنْ يُعْمَلَ فِيهِ مِنْ بَعْدِكَ. 🔹 امام على علیه السّلام فرمود: اى فرزند آدم خودت وصىّ مال خويش باش، امروز به گونه اى عمل كن كه دوست دارى پس از مرگت عمل كنند. 📚 نهج البلاغه, حکمت254 ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 شهید علی بیرامی متولد 1379 در شهرستان پارس‌آباد مغان می باشد که سوم اردیبهشت ماه 99 به سربازی رفت . او در حین گشت زنی در منطقه مرزی سردشت استان آذربایجان غربی مورد حمله تروریستی گروه پژاک قرار می گیرد و متاسفانه به شهادت می رسد. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علی بیرامی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی بیرامی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
298.mp3
2.35M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار علی بیرامی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hadadian-Dua-Nudba.mp3
7.18M
از خداوند منان خواستارم را روزی تمام عاشقان دلشکسته جهان بنماید. 💚 اللهم عجل لولیک الفرج 💚 🎤 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🙂 رضا برای دل گرفته اش از گوشی روضه ای گذاشت. همزمان با زمزمه روضه ، سیم های برق را از درون لوله های برق کشی رد می کرد و اشک می ریخت. ناگهان زنگ تماس گوشی به صدا درآمد. رضا دستش را با پشت شلوار و اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. به شاگردش گفت: قلم و چکش رو بردار و خیلی آروم جای خط کشی هام رو بکن تا برگردم. از ساختمان بیرون رفت. گوشه خلوتی ایستاد. صدای تق تق قلم و چکش بلند شد. گوشی را در حالت پاسخ قرار داد و به گوش چسباند. هنوز درست با دوستش حمید سلام و احوالپرسی نکرده بودند که صدای تق تق جایش را به صدای درررر درررر داد. دل رضا مثل سیر و سرکه جوشید. با خود گفت: غلط نکنم. این بچه دوباره رفت تو فاز تنبلی. خواست جواب حمید را بدهد، تکه آجر کوچکی از دیوار جدا شد و روی پایش افتاد. سرش را بالا گرفت. بلند داد زد: آهای ، چه می کنی؟ به سرعت از پله های ساختمان بالا رفت. با فشار سر بتن کن ، آجرهای دیوار می لرزید و تکه هایش به اطراف پرت می شد. رضا پشت سر قربان ایستاد. محکم روی کتف او زد. قربان از جا پرید. بتن کن را خاموش کرد. در هاله ای از گرد و خاک به طرف رضا برگشت. کمی ماسکش را جا به جا کرد. با ترس پرسید: اوسا چی شده؟ رضا با دست خاک ها را پس زد و خشمگین گفت: مگه به تو نگفتم با قلم و چکش بکن. با اجازه کی بتن کن برداشتی؟ رضا ، منتظر جواب قربان ، گوشی را روی گوش گذاشت و گفت: حمید جون خیلی شرمنده، کارم داشتی؟ - دارم کارای پیاده روی اربعینم رو می کنم ، امسال توام پایه ای؟ رضا کمی از قربان فاصله گرفت با چهره ای درهم و لحنی غم زده جواب داد: از دلم خبر داری؛ می دونی که ماجرا چجوریه؟ - مگه چجوریه؟ قربان خیره به خاک های کف اتاق مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بود. گرد و خاک روی مژه ها و لباس هایش نشست. رضا به طرف در ورودی رفت. ماسکش را کمی پایین آورد، آهی کشید و گفت: می خوای چجوری باشه دیگه؟ کرونا که هست. نه اینور اجازه خروج و نه اونور اجازه ورود میده. حمید بین خندیدن و ریسه رفتن گفت: آقا رضا ترسیدیا. به حرف این دکترا گوش نده. من خودم دیروز تو کانالمون دیدم چند تا بچه ها رفتن اونور و عکس و فیلمشونم گذاشتن. اینا همش حَرفه. رضا ابروهایش درهم رفت. گفت: نه عمو جون. این حکایتا نیست. هر چی نباشه دکترا چار کلاس بیش ما خوندن و یه چیزایی حالیشونه. از اینم بگذریم ، آقا اجازه نداده. - کی گفته آقا اجازه نداده؟! حالا آقا یه چی گفته تو باورت شده؟ آقا راضیه. رضا با عصبانیت به طرف قربان برگشت و گفت: دِ یه چی بگو. حمید با لحنی ناراحت پرسید: با منی؟ رضا همراه خنده ای عصبی گفت: نه با این قربونم. دو ساعته مثِ مجسمه جلوم خشکش زده. نه حرف میزنه نه میره پی کارش. قربان به خرده آجرهای کف خیره شده بود. آهسته و با ترس گفت: چی بگم اوسّا؟! رضا بتن کن را از روی زمین برداشت و گفت: چرا اینو برداشتی؟ قربان مِن و مِنی کرد و گفت: اوسّا ، خواستم کار تندتر پیش بره. رضا بتن کن را کنار گذاشت، به طرف دیوار رفت. دستش را روی آجرها کوبید و گفت: اینا قلم و چکشم به زور تاب میارن. بیا بیرون ببین چه گندی زدی به خونه مردم. دست قربان را گرفت و او را دنبال خود به بیرون ساختمان برد. خرابی آجرهای بیرون را نشان او داد و گفت: حالا فهمیدی چه کردی؟ برو با قلم و چکش آروم بکن. قربان سری تکان داد و رفت. حمید با نگرانی پرسید: مگه شاگردت چه کرده؟ رضا غرق تماشای خرده آجرهای افتاده از بالای دیوار ، آهسته گفت: هیچی رفته با عقل خودش کار کنه ، زده منو داغون کرده. منم تو این اوضاع خوش ندارم با عقل خودم پیش برم و بگم آقا راضیه و رو حرف او حرف بزنم. شرمنده حمید جون. 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 تو آنچنان به و اقدام فرمود که آنچه را کرد در تو مستقر شد وآنچه را خواست در تو برقرار گردید... پیامبر را به واسطه ی های او به جایگاهی آن چنان از خود برسان که هیچ کس در و و با او نباشد .. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh