eitaa logo
انس با صحیفه سجادیه
4.9هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
من به شما عزیزان توصیه میکنم با صحیفه سجادیه انس بگیرید! کتاب بسیار عظیمی است! پراز نغمه های معنوی است! مقام معظم رهبری Sahifeh Sajjadieh در اینستاگرام https://www.instagram.com/sahife2/ ادمین کانال @yas2463
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ 1 قصّۀ خلیفه كه در كرم در زمان خود از حاتم طایی گذشته بود و نظیر خود نداشت ❇️ یک خلیفه بود در ایام پیش کرده حاتم را غلام جود خویش رایت اکرام و داد افراشته فقر و حاجت از جهان بر داشته بحر و در از بخششش صاف آمده داد او از قاف تا قاف آمده در جهان خاک ابر و آب بود مظهر بخشایش وهاب بود از عطااش بحر و کان در زلزله سوی جودش قافله بر قافله قبلهٔ حاجت در و دروازه‌اش رفته در عالم بجود آوازه‌اش هم عجم هم روم هم ترک و عرب مانده از جود و سخااش در عجب آب حیوان بود و دریای کرم زنده گشته هم عرب زو هم عجم 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ 2 داستان اعرابی و زنش ❇️ یک شب اعرابی زنی مر شوی را گفت و از حد برد گفت و گوی را کین همه فقر و جفا ما می‌کشیم جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم نان‌مان نه نان خورش‌مان درد و رشک کوزه‌مان نه آب‌مان از دیده اشک جامهٔ ما روز تاب آفتاب شب نهالین و لحاف از ماهتاب قرص مه را قرص نان پنداشته دست سوی آسمان برداشته ننگ درویشان ز درویشی ما روز شب از روزی اندیشی ما خویش و بیگانه شده از ما رمان بر مثال سامری از مردمان گر بخواهم از کسی یک مشت نسک مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک مر عرب را فخر غزوست و عطا در عرب تو همچو اندر خط خطا چه غزا ما بی‌غزا خود کشته‌ایم ما به تیغ فقر بی سر گشته‌ایم چه عطا ما بر گدایی می‌تنیم مر مگس را در هوا رگ می‌زنیم گر کسی مهمان رسد گر من منم شب بخسپد دلقش از تن بر کنم 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ 3 ادامه داستان اعرابی و زنش ❇️ شوی گفتش چند جویی دخل و کشت خود چه ماند از عمر افزون‌تر گذشت عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد زانک هر دو همچو سیلی بگذرد خواه صاف و خواه سیل تیره‌رو چون نمی‌پاید دمی از وی مگو اندرین عالم هزاران جانور می‌زید خوش‌عیش بی زیر و زبر شکر می‌گوید خدا را فاخته بر درخت و برگ شب نا ساخته حمد می‌گوید خدا را عندلیب کاعتماد رزق بر تست ای مجیب باز دست شاه را کرده نوید از همه مردار ببریده امید همچنین از پشه‌گیری تا به پیل شد عیال الله و حق نعم المعیل این همه غمها که اندر سینه‌هاست از بخار و گرد باد و بود ماست این غمان بیخ‌کن چون داس ماست این چنین شد و آنچنان وسواس ماست دان که هر رنجی ز مردن پاره‌ایست جزو مرگ از خود بران گر چاره‌ایست چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت دان که کلش بر سرت خواهند ریخت جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا دان که شیرین می‌کند کل را خدا دردها از مرگ می‌آید رسول از رسولش رو مگردان ای فضول هر که شیرین می‌زید او تلخ مرد هر که او تن را پرستد جان نبرد گوسفندان را ز صحرا می‌کشند آنک فربه‌تر مر آن را می‌کشند شب گذشت و صبح آمد ای تمر چند گیری این فسانهٔ زر ز سر تو جوان بودی و قانع‌تر بدی زر طلب گشتی خود اول زر بدی رز بدی پر میوه چون کاسد شدی وقت میوه پختنت فاسد شدی میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود چون رسن تابان نه واپس‌تر رود جفت مایی جفت باید هم‌صفت تا برآید کارها با مصلحت جفت باید بر مثال همدگر در دو جفت کفش و موزه در نگر گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا هر دو جفتش کار ناید مر ترا جفت در یک خرد وان دیگر بزرگ جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ راست ناید بر شتر جفت جوال آن یکی خالی و این پر مال مال من روم سوی قناعت دل‌قوی تو چرا سوی شناعت می‌روی مرد قانع از سر اخلاص و سوز زین نسق می‌گفت با زن تا بروز 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ 4 ادامه داستان اعرابی و زنش ❇️ زن برو زد بانگ کای ناموس ‌کیش من فسون تو نخواهم خورد بیش ترهات از دعوی و دعوت مگو رو سخن از کبر و از نخوت مگو چند حرف طمطراق و کار بار کار و حال خود ببین و شرم‌دار کبر زشت و از گدایان زشت‌تر روز سرد و برف وانگه جامه تر چند دعوی و دم و باد و بروت ای ترا خانه چو بیت العنکبوت از قناعت کی تو جان افروختی از قناعتها تو نام آموختی گفت پیغامبر قناعت چیست گنج گنج را تو وا نمی‌دانی ز رنج این قناعت نیست جز گنج روان تو مزن لاف ای غم و رنج روان تو مخوانم جفت کمتر زن بغل جفت انصافم نیم جفت دغل چون قدم با میر و با بگ می‌زنی چون ملخ را در هوا رگ می‌زنی با سگان زین استخوان در چالشی چون نی اشکم تهی در نالشی سوی من منگر بخواری سست سست تا نگویم آنچ در رگهای تست عقل خود را از من افزون دیده‌ای مر من کم‌عقل را چون دیده‌ای همچو گرگ غافل اندر ما مجه ای ز ننگ عقل تو بی‌عقل به چونک عقل تو عقیلهٔ مردمست آن نه عقلست آن که مار و کزدمست خصم ظلم و مکر تو الله باد فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد هم تو ماری هم فسون‌گر این عجب مارگیر و ماری ای ننگ عرب زاغ اگر زشتی خود بشناختی همچو برف از درد و غم بگداختی مرد افسونگر بخواند چون عدو او فسون بر مار و مار افسون برو گر نبودی دام او افسون مار کی فسون مار را گشتی شکار مرد افسون‌گر ز حرص کسب و کار در نیابد آن زمان افسون مار مار گوید ای فسون‌گر هین و هین آن خود دیدی فسون من ببین تو به نام حق فریبی مر مرا تا کنی رسوای شور و شر مرا نام حقم بست نی آن رای تو نام حق را دام کردی وای تو نام حق بستاند از تو داد من من به نام حق سپردم جان و تن یا به زخم من رگ جانت برد یا که همچون من به زندانت برد زن ازین گونه خشن گفتارها خواند بر شوی جوان طومارها 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ 5 ادامه داستان اعرابی و زنش (پاسخ مرد به همسرش) ❇️ گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن فقر فخر آمد مرا بر سر مزن مال و زر سر را بود همچون کلاه کل بود او کز کله سازد پناه آنک زلف جعد و رعنا باشدش چون کلاهش رفت خوشتر آیدش مرد حق باشد بمانند بصر پس برهنه به که پوشیده نظر وقت عرضه کردن آن برده‌فروش بر کند از بنده جامهٔ عیب‌پوش ور بود عیبی برهنه‌ش کی کند بل بجامه خدعه‌ای با وی کند گوید ای شرمنده است از نیک و بد از برهنه کردن او از تو رمد خواجه در عیبست غرقه تا به گوش خواجه را مالست و مالش عیب‌پوش کز طمع عیبش نبیند طامعی گشت دلها را طمعها جامعی ور گدا گوید سخن چون زر کان ره نیابد کالهٔ او در دکان کار درویشی ورای فهم تست سوی درویشی بمنگر سست سست زانک درویشان ورای ملک و مال روزیی دارند ژرف از ذوالجلال حق تعالی عادلست و عادلان کی کنند استم‌گری بر بی‌دلان آن یکی را نعمت و کالا دهند وین دگر را بر سر آتش نهند آتشش سوزا که دارد این گمان بر خدا و خالق هر دو جهان فقر فخری از گزافست و مجاز نه هزاران عز پنهانست و ناز از غضب بر من لقبها راندی یارگیر و مارگیرم خواندی گر بگیرم برکنم دندان مار تاش از سر کوفتن نبود ضرار زانک آن دندان عدو جان اوست من عدو را می‌کنم زین علم دوست از طمع هرگز نخوانم من فسون این طمع را کرده‌ام من سرنگون حاش لله طمع من از خلق نیست از قناعت در دل من عالمیست بر سر امرودبن بینی چنان زان فرود آ تا نماند آن گمان چون که بر گردی تو سرگشته شوی خانه را گردنده بینی و آن توی 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ 6 ادامه داستان اعرابی و زنش (مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفته‌ی خویش) ❇️ زن چو دید او را که تند و توسنست گشت گریان گریه خود دام زنست گفت از تو کی چنین پنداشتم از تو من اومید دیگر داشتم زن در آمد ازطریق نیستی گفت من خاک شماام نی ستی جسم و جان و هرچه هستم آن تست حکم و فرمان جملگی فرمان تست گر ز درویشی دلم از صبر جست بهر خویشم نیست آن بهر تو است تو مرا در دردها بودی دوا من نمی‌خواهم که باشی بی‌نوا جان تو کز بهر خویشم نیست این از برای تستم این ناله و حنین خویش من والله که بهر خویش تو هر نفس خواهد که میرد پیش تو کاش جانت کش روان من فدا از ضمیر جان من واقف بدی چون تو با من این چنین بودی بظن هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن خاک را بر سیم و زر کردیم چون تو چنینی با من ای جان را سکون تو که در جان و دلم جا می‌کنی زین قدر از من تبرا می‌کنی تو تبرا کن که هستت دستگاه ای تبرای ترا جان عذرخواه یاد می‌کن آن زمانی را که من چون صنم بودم تو بودی چون شمن بنده بر وفق تو دل افروختست هرچه گویی پخت گوید سوختست من سپاناخ تو با هرچم پزی یا ترش‌با یا که شیرین می‌سزی کفر گفتم نک بایمان آمدم پیش حکمت از سر جان آمدم خوی شاهانهٔ ترا نشناختم پیش تو گستاخ خر در تاختم چون ز عفو تو چراغی ساختم توبه کردم اعتراض انداختم می‌نهم پیش تو شمشیر و کفن می‌کشم پیش تو گردن را بزن از فراق تلخ می‌گویی سخن هر چه خواهی کن ولیکن این مکن در تو از من عذرخواهی هست سر با تو بی من او شفیعی مستمر عذر خواهم در درونت خلق تست ز اعتماد او دل من جرم جست رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین ای که خلقت به ز صد من انگبین زین نسق می‌گفت با لطف و گشاد در میانه گریه‌ای بر وی فتاد گریه چون از حد گذشت و های های زو که بی گریه بد او خود دلربای شد از آن باران یکی برقی پدید زد شراری در دل مرد وحید آنک بندهٔ روی خوبش بود مرد چون بود چون بندگی آغاز کرد آنک از کبرش دلت لرزان بود چون شوی چون پیش تو گریان شود آنک از نازش دل و جان خون بود چونک آید در نیاز او چون بود آنک در جور و جفااش دام ماست عذر ما چه بود چو او در عذر خاست زین للناس حق آراستست زانچ حق آراست چون دانند جست چون پی یسکن الیهاش آفرید کی تواند آدم از حوا برید رستم زال ار بود وز حمزه بیش هست در فرمان اسیر زال خویش آب غالب شد بر آتش از لهیب زآتش او جوشد چو باشد در حجیب چونک دیگی حایل آمد هر دو را نیست کرد آن آب را کردش هوا ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی باطنا مغلوب و زن را طالبی این چنین خاصیتی در آدمیست مهر حیوان را کمست آن از کمیست 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
✳️ 7 ادامه داستان اعرابی و زنش ❇️ مرد زان گفتن پیشمان شد چنان کز عوانی ساعت مردن عوان گفت خصم جان جان چون آمدم بر سر جان من لگدها چون زدم چون قضا آید فرو پوشد بصر تا نداند عقل ما پا را ز سر چون قضا بگذشت خود را می‌خورد پرده بدریده گریبان می‌درد مرد گفت ای زن پیشمان می‌شوم گر بدم کافر مسلمان می‌شوم من گنه‌کار توم رحمی بکن بر مکن یکبارگیم از بیخ و بن کافر پیر ار پشیمان می‌شود چونک عذر آرد مسلمان می‌شود حضرت پر رحمتست و پر کرم عاشق او هم وجود و هم عدم کفر و ایمان عاشق آن کبریا مس و نقره بندهٔ آن کیمیا 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
👈 8 ❇️ ماجرای مرد و زن را مخلصی باز می‌جوید درون مخلصی ماجرای مرد و زن افتاد نقل آن مثال نفس خود می‌دان و عقل این زن و مردی که نفسست و خرد نیک بایستست بهر نیک و بد وین دو بایسته درین خاکی‌سرا روز و شب در جنگ و اندر ماجرا زن همی‌خواهد حویج خانگاه یعنی آب رو و نان و خوان و جاه نفس همچون زن پی چاره‌گری گاه خاکی گاه جوید سروری عقل خود زین فکرها آگاه نیست در دماغش جز غم الله نیست گرچه سر قصه این دانه‌ست و دام صورت قصه شنو اکنون تمام گر بیان معنوی کافی شدی خلق عالم عاطل و باطل بدی گر محبت فکرت و معنیستی صورت روزه و نمازت نیستی هدیه‌های دوستان با همدگر نیست اندر دوستی الا صور تا گواهی داده باشد هدیه‌ها بر محبتهای مضمر در خفا زانک احسانهای ظاهر شاهدند بر محبتهای سر ای ارجمند شاهدت گه راست باشد گه دروغ مست گاهی از می و گاهی ز دوغ دوغ خورده مستیی پیدا کند های هوی و سرگرانیها کند آن مرایی در صیام و در صلاست تا گمان آید که او مست ولاست حاصل افعال برونی دیگرست تا نشان باشد بر آنچ مضمرست یا رب این تمییز ده ما را بخواست تا شناسیم آن نشان کژ ز راست حس را تمییز دانی چون شود آنک حس ینظر بنور الله بود ور اثر نبود سبب هم مظهرست همچو خویشی کز محبت مخبرست نبود آنک نور حقش شد امام مر اثر را یا سببها را غلام یا محبت در درون شعله زند زفت گردد وز اثر فارغ کند حاجتش نبود پی اعلام مهر چون محبت نور خود زد بر سپهر هست تفصیلات تا گردد تمام این سخن لیکن بجو تو والسلام گرچه شد معنی درین صورت پدید صورت از معنی قریبست و بعید در دلالت همچو آبند و درخت چون بماهیت روی دورند سخت ترک ماهیات و خاصیات گو شرح کن احوال آن دو ماه‌رو 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
👈 8 شرح قسمت اول ✳️(ای سالک طریق به داستان مرد عرب و همسرش بازمی‌گردیم. خلاصه داستان آن بود که مرد عرب بادیه‌نشین با هسمر خود درخصوص فضیلت قناعت گفتگو می‌کرد و همسر آن فضیلت را انکار می‌نمود. سپس کار به مشاجره و منازعه کشید. مرد تهدید کرد که خانه و زندگی را ترک می‌کنم و تو را در خانه تنها می‌گذارم. همسر شروع به گریه و زاری کرد و گریه‌ها اثر خود را به جای گذارد و مرد تسلیم خواسته همسر گردید و گفت قناعت را کنار می‌گذارم و در کسب مال خواهم کوشید، امّا نیک بنگر که داستان فعلاً در شش یا هفت سطر خلاصه می‌شود، ولی مطابق مثنوی حدود 360 بیت را شامل می‌شود و داستان هنوز هم ادامه دارد. ماجرای آن مرد عرب بادیه نشین و همسرش بطور خلاصه اینست که می‌خواهیم بگوئیم که غرض ما از بیان داستان بیان تفاوتهای نفس و عقل است تا بتوانیم درک کنیم عقل چه می‌گوید، نفس چه می‌گوید. زن داستان ما نقش نفس را ایفاء می‌کند و مرد عرب سمبل عقل است تا تفاوت میان آن دو را دریابی. در این دنیای خاکی نفس و عقل شب و روز مشغول مبارزه بایکدیگرند. زن در تلاش است‌که حوائج و نیازهای روزمرّۀ زندگی نظیر آب و نان و غذای بدن و همچنین جاه و مال و منال را تهیه کند و تدبیر امور می‌کند. به هر دری می‌زند که نیازها را برآورده نماید چه از طریق خاکی شدن و التماس کردن به این و آن و یا از طریق برتری جوئی و سروری پیداکردن باشد. امّا مرد که سمبل آن دراین داستان عقل است کاری به این کارها ندارد و فکر و ذکرش فقط و فقط در خداجوئی خلاصه شده است. زن غم خانه و زندگی دارد ، مرد غم آخرت می‌خورد. الغرض سِرّ قصۀ ما دانه و دام است‌که به صورت داستان درآمده است ، ولذا بقیه داستان را بیان می‌کنیم. علی‌ایحال اگر معنویتی حاکم بر جهان شود هیچگونه جنگ و نزاعی نباشد و عالم عاطل و باطل می‌گردد. 👈ادامه دارد .... شرح 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
👈 8 شرح قسمت دوم ✳️اگر مهر و محبت همان تفکر و امعان نظر به معنا باشد روزه و نماز ما فقط جنبۀ ظاهری و سمبلی از معنا می‌باشد.به عنوان مثال کسانی که با همدیگر دوستند بین خودشان هدیه و کادو رد و بدل می‌کنند تا نشان دهند که شما را دوست داریم ، و این هدیه تقدیمی نشانۀ دوستی ماست. هدایای رد و بدل شده نشان دهندۀ محبت قلبی است تا نشانه‌ای از صمیمیت پنهان در نهانخانه دل باشد. براین اساس هدایای تقدیمی به عنوان شاهد گواهی می‌دهند که ای سرور ارجمند ، ما به صمیمیت تقدیم کنندۀ هدیه شهادت می‌دهیم و برای شما از دل وی پیغام آورده‌ایم. بدین ترتیب گواهی شهود ممکن است راست یا دروغ باشد همانگونه که کسی شراب نوشیده و فی‌الواقع سرمست است. شاهد واقعی چنین می‌باشد ، ولی ممکن است دیگری به جای مِیِ ناب دوغ خورده باشد ولی تظاهر به مستی نماید دوغ خورده است و مستی ظاهری پیدا می‌کند و های و هوی مستانه زده و کله‌اش گرم شده است (شاید منظور همان دوغ وحدتی است‌ که درویشان دروغین می‌خورند و داخل دوغ هم گیاهان روان‌گردان می‌ریزند و مشاعرشان مختل شده ، و مست آن دوغ می‌شوند) شخص ریاکار نیز نماز می‌خواند و روزه می‌گیرد تا مردمان تصورکنند که وی سرمست بادۀ ولایت خداوندی است حاصل و نتیجه اعمال ظاهری و بیرونی می‌بایست نشانگر افعال درونی که پنهان از دید مردم است باشد ، ولی همیشه اینطور نیست. بارخدایا به ما قدرت تشخیص عطاکن یا بین کج و راست را از یکدیگر تمیز دهیم ، و بدان و آگاه باش که قدرت تشخیص بین راست و دروغ به کسانی عطا می‌شود که نور خداداده داشته باشند. گویی از چشمان خداوند به حقایق امور می‌نگرند و دارای نور هدایتند(در احادیث و روایات آمده است‌که مؤمن زیرک و داناست و به سادگی گول نمی‌خورد اَلمُؤمِنُ کَیِّس ، اَلمُؤمِنُ یَنظُر بِنُورِالله که در مثنوی معنوی به کَرّات این روایات مورد بحث و تفسیر قرارگرفته است. سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد - آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می‌کرد ، گفتم این جام جهان بین به تو کِی داد حکیم - گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد ، حافظ در مثل آمده است‌که دُم خروس را قبول کنیم یا قسم حضرت عباس را ‌ ضرب‌المثل‌ ولذا صاحبدل و هدایت یافته از نور الهی به ندرت در تشخیص خود اشتباه می‌کند 0 لعنت به کاسبی که مشتری خود را نشناسد ( ضرب‌المثل ) ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست - غّره مشو که گربۀ حافظ نماز کرد ( حافظ ) در بحث روایتی این بیت آورده‌اند که مرد زاهدی گربه‌ای داشت که پشت سر زاهد می‌ایستاد ، گوئی که نماز می‌خوانَد و حضرت حافظ به این داستان اشاره می‌کند. اگر نشانه‌ای وجود نداشته باشد و هدیه‌ای هم درکار نباشد ، سبب کار خودش را می‌کند. مانند خویشاوندی که محبت قلبی خویشاوندی را درمی‌یابد زمانی‌که نور الهی در ضمیر انسان شعله‌ور شود استوار باقی خواهد ماند و فارغ از هرگونه اثری می‌شود و مهر و محبت را بدون واسطه ادراک می‌کنی و نیازی به اظهار مهر و محبت و اعلام آن نداری زیرا که محبت فی‌نفسه پدید آمده و خود به افلاک نورافشانی خواهد کرد. (آن را که عیان است چه حاجت به بیان است ، ضرب‌المثل) بیان این مطالب نیازمند تفصیلات بیشتری است و دراین مقال نمی‌گنجد ، ولذا می‌گوئیم اَلسَّلامُ عَلَیکُم وَ رَحمَهُ اللهِ وَ بَرَکاتُه و ختم کلام آن کسی‌که می‌خواهد از طریق صورت به معنا دست یابد حقیقت امر را درنمی‌یابد .چراکه میان آن دو هم قرابت و نزدیکی وجود دارد و هم دوری ، هم نزدیک است و هم دور (میان ماه من تا ماه گردون - تفاوت از زمین تا آسمان است ، ضرب‌المثل ) فی‌المثل آب و درخت اگر به عنوان اثر و نشانه چیزی تلقی شود به منزلۀ صورت شیئ خواهد بود ولی اگر بخواهی به ماهیت پی ببری آن دو از هم دورند (بين آب و درخت رابطة خويشاوندي (سبب دور) وجود دارد، وقتي رد درخت را مي گيري در مي يابي كه آب مايه رشد و حيات او شده است) علی‌ایحال قصد آن است‌که دیگر فعلاً از ماهیت و خاصیت سخنی نگوئیم و بقیه داستان زن و شوهر عرب بادیه نشین را بیان نمائیم. شرح 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
👈 9 ❇️ مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف حکم داری تیغ برکش از غلاف هرچه گویی من ترا فرمان برم در بد و نیک آمد آن ننگرم در وجود تو شوم من منعدم چون محبم حب یعمی و یصم گفت زن آهنگ برم می‌کنی یا بحیلت کشف سرم می‌کنی گفت والله عالم السر الخفی کافرید از خاک آدم را صفی در سه گز قالب که دادش وا نمود هر چه در الواح و در ارواح بود تا ابد هرچه بود او پیش پیش درس کرد از علم الاسماء خویش تا ملک بی‌خود شد از تدریس او قدس دیگر یافت از تقدیس او آن گشادیشان کز آدم رو نمود در گشاد آسمانهاشان نبود در فراخی عرصهٔ آن پاک جان تنگ آمد عرصهٔ هفت آسمان گفت پیغامبر که حق فرموده است من نگنجم هیچ در بالا و پست در زمین و آسمان و عرش نیز من نگنجم این یقین دان ای عزیز در دل مؤمن بگنجم ای عجب گر مرا جویی در آن دلها طلب گفت ادخل فی عبادی تلتقی جنة من رویتی یا متقی عرش با آن نور با پهنای خویش چون بدید آن را برفت از جای خویش خود بزرگی عرش باشد بس مدید لیک صورت کیست چون معنی رسید هر ملک می‌گفت ما را پیش ازین الفتی می‌بود بر روی زمین تخم خدمت بر زمین می‌کاشتیم زان تعلق ما عجب می‌داشتیم کین تعلق چیست با این خاکمان چون سرشت ما بدست از آسمان الف ما انوار با ظلمات چیست چون تواند نور با ظلمات زیست آدما آن الف از بوی تو بود زانک جسمت را زمین بد تار و پود جسم خاکت را ازینجا بافتند نور پاکت را درینجا یافتند این که جان ما ز روحت یافتست پیش پیش از خاک آن می‌تافتست در زمین بودیم و غافل از زمین غافل از گنجی که در وی بد دفین چون سفر فرمود ما را زان مقام تلخ شد ما را از آن تحویل کام تا که حجتها همی گفتیم ما که به جای ما کی آید ای خدا نور این تسبیح و این تهلیل را می‌فروشی بهر قال و قیل را حکم حق گسترد بهر ما بساط که بگویید ازطریق انبساط هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر همچو طفلان یگانه با پدر زانک این دمها چه گر نالایقست رحمت من بر غضب هم سابقست از پی اظهار این سبق ای ملک در تو بنهم داعیهٔ اشکال و شک تا بگویی و نگیرم بر تو من منکر حلمم نیارد دم زدن صد پدر صد مادر اندر حلم ما هر نفس زاید در افتد در فنا حلم ایشان کف بحر حلم ماست کف رود آید ولی دریا بجاست خود چه گویم پیش آن در این صدف نیست الا کف کف کف کف حق آن کف حق آن دریای صاف کامتحانی نیست این گفت و نه لاف از سر مهر و صفا است و خضوع حق آنکس که بدو دارم رجوع گر بپیشت امتحانست این هوس امتحان را امتحان کن یک نفس سر مپوشان تا پدید آید سرم امر کن تو هر چه بر وی قادرم دل مپوشان تا پدید آید دلم تا قبول آرم هر آنچ قابلم چون کنم در دست من چه چاره است درنگر تا جان من چه کاره است 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
👈 10 ❇️ گفت زن یک آفتابی تافتست عالمی زو روشنایی یافتست نایب رحمان خلیفهٔ کردگار شهر بغدادست از وی چون بهار گر بپیوندی بدان شه شه شوی سوی هر ادبیر تا کی می‌روی همنشینی با شهان چون کیمیاست چون نظرشان کیمیایی خود کجاست گفت من شه را پذیرا چون شوم بی بهانه سوی او من چون روم نسبتی باید مرا یا حیلتی هیچ پیشه راست شد بی‌آلتی همچو مجنونی که بشنید از یکی که مرض آمد به لیلی اندکی گفت آوه بی بهانه چون روم ور بمانم از عیادت چون شوم لیتنی کنت طبیبا حاذقا کنت امشی نحو لیلی سابقا قل تعالوا گفت حق ما را بدان تا بود شرم‌اشکنی ما را نشان شب‌پران را گر نظر و آلت بدی روزشان جولان و خوش حالت بدی گفت چون شاه کرم میدان رود عین هر بی‌آلتی آلت شود زانک آلت دعوی است و هستی است کار در بی‌آلتی و پستی است گفت کی بی‌آلتی سودا کنم تا نه من بی‌آلتی پیدا کنم پس گواهی بایدم بر مفلسی تا مرا رحمی کند شاه غنی تو گواهی غیر گفت و گو و رنگ وا نما تا رحم آرد شاه شنگ کین گواهی که ز گفت و رنگ بد نزد آن قاضی القضاة آن جرح شد صدق می‌خواهد گواه حال او تا بتابد نور او بی قال او 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
👈 11 ❇️ گفت زن صدق آن بود کز بود خویش پاک برخیزی تو از مجهود خویش آب بارانست ما را در سبو ملکت و سرمایه و اسباب تو این سبوی آب را بردار و رو هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو گو که ما را غیر این اسباب نیست در مفازه هیچ به زین آب نیست گر خزینه‌ش پر متاع فاخرست این چنین آبش نباشد نادرست چیست آن کوزه تن محصور ما اندرو آب حواس شور ما ای خداوند این خم و کوزهٔ مرا در پذیر از فضل الله اشتری کوزه‌ای با پنج لولهٔ پنج حس پاک دار این آب را از هر نجس تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر تا بگیرد کوزهٔ من خوی بحر تا چو هدیه پیش سلطانش بری پاک بیند باشدش شه مشتری بی‌نهایت گردد آبش بعد از آن پر شود از کوزهٔ من صد جهان لوله‌ها بر بند و پر دارش ز خم گفت غضوا عن هوا ابصارکم ریش او پر باد کین هدیه کراست لایق چون او شهی اینست راست زن نمی‌دانست کانجا برگذر هست جاری دجله‌ای همچون شکر در میان شهر چون دریا روان پر ز کشتیها و شست ماهیان رو بر سلطان و کار و بار بین حس تجری تحتها الانهار بین این چنین حسها و ادراکات ما قطره‌ای باشد در آن نهر صفا 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
12 ❇️ مرد گفت : " آری سبو را سر ببند هین ! كه این هدیه ست ما را سودمند در نمد در دوز تو این كوزه را تا گشاید شه ، به هَدیه روزه را كین چنین، اندر همه آفاق نیست جز رَحیق و مایۀ اَذواق نیست زآن كه ایشان ز آب های تلخ و شور دائما پر علّت اند و نیم كور" مرغ ، كآب شور باشد مسكنش او چه داند جای آب روشنش؟ ای كه اندر چشمۀ شور است جات تو چه دانی شطّ و جیحون و فرات؟ ای تو نارسته از این فانی رِباط تو چه دانی مَحو و سُكر و انبساط؟ ور بدانی نَقلت از اُبّ و جدّ است پیش تو این نامها چون ابجد است ابجد و هَوَّز چه فاش است و پدید بر همه طفلان ، و معنی بس بعید پس سبو برداشت آن مرد عرب در سفر شد ، می كشیدش روز و شب بر سبو لرزان بُد از آفات دهر هم كشیدش از بیابان تا به شهر زن ، مُصَلّا باز كرده از نیاز ربِّ سَلَّم، ِورد كرده در نماز كه : " نگه دار آبِ ما را از خسان یا رب آن گوهر بدان دریا رسان گر چه شویم آگه است و پُر فن است لیك گوهر را هزاران دشمن است خود چه باشد گوهر؟ آب كوثر است قطره یی زین است كاصل گوهر است " از دعاهای زن و زاری او وز غم مرد و گرانباری او سالم از دزدان و از آسیب سنگ برد تا دار الخلافه بی درنگ دید درگاهی پر از اِنعام ها اهل حاجت گستریده دام ها دم به دم هر سوی صاحب حاجتی یافته ز آن در عطا و خِلعتی بهر گبر و مومن و زیبا و زشت همچو خورشید و مطر، نی چون بهشت دید قومی در نظر آراسته قوم دیگر منتظر برخاسته خاص و عامه ، از سلیمان تا به مور زنده گشته چون جهان از نفخِ صور اهل صورت در جواهر بافته اهل معنی بحر معنی یافته آن كه بی همّت، چه با همّت شده و آن كه با همّت، چه با نعمت شده 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
👈 13 ❇️ بانگ می‌آمد که ای طالب بیا جود محتاج گدایان چون گدا جود می‌جوید گدایان و ضعاف همچو خوبان کآینه جویند صاف روی خوبان ز آینه زیبا شود روی احسان از گدا پیدا شود پس ازین فرمود حق در والضحی بانگ کم زن ای محمد بر گدا چون گدا آیینهٔ جودست هان دم بود بر روی آیینه زیان آن یکی جودش گدا آرد پدید و آن دگر بخشد گدایان را مزید پس گدایان آیت جود حقند وانک با حقند جود مطلقند وانک جز این دوست او خود مرده‌ایست او برین در نیست نقش پرده‌ایست 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
👈 14 ❇️ آن عرابی از بیابان بعید بر در دار الخلافه چون رسید پس نقیبان پیش او باز آمدند بس گلاب لطف بر جیبش زدند حاجت او فهمشان شد بی مقال کار ایشان بد عطا پیش از سئوال پس بدو گفتند یا وجه العرب از کجایی چونی از راه و تعب گفت وجهم گر مرا وجهی دهید بی وجوهم چون پس پشتم نهید ای که در روتان نشان مهتری فرتان خوشتر ز زر جعفری ای که یک دیدارتان دیدارها ای نثار دینتان دینارها ای همه ینظر بنور الله شده بهر بخشش از بر شه آمده تا زنید آن کیمیاهای نظر بر سر مسهای اشخاص بشر من غریبم از بیابان آمدم بر امید لطف سلطان آمدم بوی لطف او بیابانها گرفت ذره‌های ریگ هم جانها گرفت تا بدین جا بهر دینار آمدم چون رسیدم مست دیدار آمدم بهر نان شخصی سوی نانبا دوید داد جان چون حسن نانبا را بدید بهر فرجه شد یکی تا گلستان فرجهٔ او شد جمال باغبان همچو اعرابی که آب از چه کشید آب حیوان از رخ یوسف چشید رفت موسی کآتش آرد او بدست آتشی دید او که از آتش برست جست عیسی تا رهد از دشمنان بردش آن جستن به چارم آسمان دام آدم خوشهٔ گندم شده تا وجودش خوشهٔ مردم شده باز آید سوی دام از بهر خور ساعد شه یابد و اقبال و فر طفل شد مکتب پی کسب هنر بر امید مرغ با لطف پدر پس ز مکتب آن یکی صدری شده ماهگانه داده و بدری شده آمده عباس حرب از بهر کین بهر قمع احمد و استیز دین گشته دین را تا قیامت پشت و رو در خلافت او و فرزندان او من برین در طالب چیز آمدم صدر گشتم چون به دهلیز آمدم آب آوردم به تحفه بهر نان بوی نانم برد تا صدر جنان نان برون راند آدمی را از بهشت نان مرا اندر بهشتی در سرشت رستم از آب و ز نان همچون ملک بی‌غرض گردم برین در چون فلک بی‌غرض نبود بگردش در جهان غیر جسم و غیر جان عاشقان 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
15 ❇️ آن سبوی آب را در پیش داشت تخم خدمت رادر آن حضرت بکاشت گفت این هدیه بدان سلطان برید سایل شه را ز حاجت وا خرید آب شیرین و سبوی سبز و نو ز آب بارانی که جمع آمد بگو خنده می‌آمد نقیبان را از آن لیک پذرفتند آن را همچو جان زانک لطف شاه خوب با خبر کرده بود اندر همه ارکان اثر خوی شاهان در رعیت جا کند چرخ اخضر خاک را خضرا کند شه چو حوضی دان حشم چون لوله‌ها آب از لوله روان در گوله‌ها چونک آب جمله از حوضیست پاک هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک ور در آن حوض آب شورست و پلید هر یکی لوله همان آرد پدید زانک پیوستست هر لوله به حوض خوض کن در معنی این حرف خوض لطف شاهنشاه جان بی‌وطن چون اثر کردست اندر کل تن لطف عقل خوش‌نهاد خوش‌نسب چون همه تن را در آرد در ادب عشق شنگ بی‌قرار بی سکون چون در آرد کل تن را در جنون لطف آب بحر کو چون کوثرست سنگ‌ریزه‌ش جمله در و گوهرست هر هنر که استا بدان معروف شد جان شاگردان بدان موصوف شد پیش استاد اصولی هم اصول خواند آن شاگرد چست با حصول پیش استاد فقیه آن فقه‌خوان فقه خواند نه اصول اندر بیان پیش استادی که او نحوی بود جان شاگردش ازو نحوی شود باز استادی که او محو رهست جان شاگردش ازو محو شهست زین همه انواع دانش روز مرگ دانش فقرست ساز راه و برگ 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ 16 قسمت اول 👈 چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید آن عرب را کرد از فاقه خلاص داد بخششها و خلعتهای خاص کین سبو پر زر به دست او دهید چونک واگردد سوی دجله‌ش برید از ره خشک آمدست و از سفر از ره دجله‌ش بود نزدیکتر چون به کشتی در نشست و دجله دید سجده می‌کرد از حیا و می‌خمید کای عجب لطف این شه وهاب را وان عجب‌تر کو ستد آن آب را چون پذیرفت از من آن دریای جود آنچنان نقد دغل را زود زود کل عالم را سبو دان ای پسر کو بود از علم و خوبی تا بسر قطره‌ای از دجلهٔ خوبی اوست کان نمی‌گنجد ز پری زیر پوست گنج مخفی بد ز پری چاک کرد خاک را تابان‌تر از افلاک کرد گنج مخفی بد ز پری جوش کرد خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد ور بدیدی شاخی از دجلهٔ خدا آن سبو را او فنا کردی فنا آنک دیدندش همیشه بی خودند بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند ای ز غیرت بر سبو سنگی زده وان شکستت خود درستی آمده خم شکسته آب ازو ناریخته صد درستی زین شکست انگیخته جزو جزو خم برقصست و بحال عقل جزوی را نموده این محال نه سبو پیدا درین حالت نه آب خوش ببین والله اعلم بالصواب چون در معنی زنی بازت کنند پر فکرت زن که شهبازت کنند پر فکرت شد گل‌آلود و گران زانک گل‌خواری ترا گل شد چو نان نان گلست و گوشت کمتر خور ازین تا نمانی همچو گل اندر زمین چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی تند و بد پیوند و بدرگ می‌شوی چون شدی تو سیر مرداری شدی بی‌خبر بی پا چو دیواری شدی پس دمی مردار و دیگر دم سگی چون کنی در راه شیران خوش‌تگی آلت اشکار خود جز سگ مدان کمترک انداز سگ را استخوان زانک سگ چون سیر شد سرکش شود کی سوی صید و شکار خوش دود آن عرب را بی‌نوایی می‌کشید تا بدان درگاه و آن دولت رسید در حکایت گفته‌ایم احسان شاه در حق آن بی‌نوای بی‌پناه هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق از دهانش می‌جهد در کوی عشق گر بگوید فقه فقر آید همه بوی فقر آید از آن خوش دمدمه ور بگوید کفر دارد بوی دین آید از گفت شکش بوی یقین کف کژ کز بهر صدقی خاستست اصل صاف آن فرع را آراستست آن کفش را صافی و محقوق دان همچو دشنام لب معشوق دان گشته آن دشنام نامطلوب او خوش ز بهر عارض محبوب او گر بگوید کژ نماید راستی ای کژی که راست را آراستی از شکر گر شکل نانی می‌پزی طعم قند آید نه نان چون می‌مزی ور بیابد مؤمنی زرین وثن کی هلد آن را برای هر شمن بلک گیرد اندر آتش افکند صورت عاریتش را بشکند تا نماند بر ذهب شکل وثن زانک صورت مانعست و راه‌زن ذات زرش داد ربانیتست نقش بت بر نقد زر عاریتست بهر کیکی تو گلیمی را مسوز وز صداع هر مگس مگذار روز بت‌پرستی چون بمانی در صور صورتش بگذار و در معنی نگر مرد حجی همره حاجی طلب خواه هندو خواه ترک و یا عرب منگر اندر نقش و اندر رنگ او بنگر اندر عزم و در آهنگ او گر سیاهست او هم‌آهنگ توست تو سپیدش خوان که همرنگ توست 👈ادامه دارد ... 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ 16 قسمت دوم 👈 این حکایت گفته شد زیر و زبر همچو فکر عاشقان بی پا و سر سر ندارد چون ز ازل بودست پیش پا ندارد با ابد بودست خویش بلک چون آبست هر قطره از آن هم سرست و پا و هم بی هر دوان حاش لله این حکایت نیست هین نقد حال ما و تست این خوش ببین زانک صوفی با کر و با فر بود هرچ آن ماضیست لا یذکر بود هم عرب ما هم سبو ما هم ملک جمله ما یؤفک عنه من افک عقل را شو دان و زن این نفس و طمع این دو ظلمانی و منکر عقل شمع بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست زانک کل را گونه‌گونه جزوهاست جزو کل نی جزوها نسبت به کل نی چو بوی گل که باشد جزو گل لطف سبزه جزو لطف گل بود بانگ قمری جزو آن بلبل بود گر شوم مشغول اشکال و جواب تشنگان را کی توانم داد آب گر تو اشکالی بکلی و حرج صبر کن الصبر مفتاح الفرج احتما کن احتما ز اندیشه‌ها فکر شیر و گور و دلها بیشه‌ها احتماها بر دواها سرورست زانک خاریدن فزونی گرست احتما اصل دوا آمد یقین احتما کن قوت جانت ببین قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار تا که از زر سازمت من گوش‌وار حلقه در گوش مه زرگر شوی تا به ماه و تا ثریا بر شوی اولا بشنو که خلق مختلف مختلف جانند تا یا از الف در حروف مختلف شور و شکیست گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست از یکی رو ضد و یک رو متحد از یکی رو هزل و از یک روی جد پس قیامت روز عرض اکبرست عرض او خواهد که با زیب و فرست هر که چون هندوی بدسوداییست روز عرضش نوبت رسواییست چون ندارد روی همچون آفتاب او نخواهد جز شبی همچون نقاب برگ یک گل چون ندارد خار او شد بهاران دشمن اسرار او وانک سر تا پا گلست و سوسنست پس بهار او را دو چشم روشنست خار بی‌معنی خزان خواهد خزان تا زند پهلوی خود با گلستان تا بپوشد حسن آن و ننگ این تا نبینی رنگ آن و زنگ این پس خزان او را بهارست و حیات یک نماید سنگ و یاقوت زکات باغبان هم داند آن را در خزان لیک دید یک به از دید جهان خود جهان آن یک کس است او ابلهست هر ستاره بر فلک جزو مهست پس همی‌گویند هر نقش و نگار مژده مژده نک همی آید بهار تا بود تابان شکوفه چون زره کی کنند آن میوه‌ها پیدا گره چون شکوفه ریخت میوه سر کند چونک تن بشکست جان سر بر زند میوه معنی و شکوفه صورتش آن شکوفه مژده میوه نعمتش چون شکوفه ریخت میوه شد پدید چونک آن کم شد شد این اندر مزید تا که نان نشکست قوت کی دهد ناشکسته خوشه‌ها کی می‌دهد تا هلیله نشکند با ادویه کی شود خود صحت‌افزا ادویه 🔅 برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ ترجمه ابیات 16 قسمت اول خليفه چون حال مرد عرب را ديده و تفصيل كار او را شنيد سبوى او را پر از زر نموده و علاوه بر آن. بخششهاى زيادى باو نموده و از افلاس و فقر نجاتش داد پس پادشاه، همان درياى بخشش و مركز عدل و داد بيكى از ملازمانش فرمود. پس از آن كه سبوى زر را باو دادى در مراجعت او را از سمت دجله ببر. چون او از راه خشكى آمده و راه دجله نزديكتر است. وقتى بكشتى بنشيند رنج راهى كه آمده فراموشش خواهد شد. عرب چون در كشتى نشسته و دجله را ديد خجل گرديده از حيا و خجلت سر را خم كرد بطورى كه بحال سجده در آمده‏ گفت عطا و لطف شاهنشاه بس عجب است و از او عجيب ‏تر اين است كه آن كوزه آب را از من پذيرفت راستى آن جنس پست را آن درياى بخشش چگونه از من به آن اشتياق قبول كرد. بلى همه عالم يك سره با تمام لطف و خوبيش سبويى است كه تمام آن قطره‏اى از دجله حسن اوست كه از پرى و خوبى در پوست نمى‏گنجد و پنهان نمى‏ماند. گنج پنهانى بود كه از پرى پرده را شكافته و خاك را روشنتر از افلاك نمود. آرى آن گنج نهان از پرى جوش و خروش آغاز كرده خاك تيره را لباس اطلس پوشانيده خلعت سلطنت پوشيد. اگر قطره‏اى از دجله خداوندى مى‏ديد آن سبو را معدوم و فانى مى‏نمود. آنان كه ديده‏اند هميشه از خود بى‏خود بوده و بى‏اختيار سبو را بسنگ زده‏اند . اى آن كه از روى غيرت بر سبو سنگ زده‏اى آن سبو از شكستن درست‏تر و كاملتر شده خم شكسته شده ولى آبش نريخته و از اين شكستن صد درستى بوجود آمده است جزء جزء خم در حال رقص و طربند ولى عقل جزئى اين كيفيت را باور ننموده و محال تصور مى‏كند. خوب بين باش كه در اين حالت نه سبو پيدا است و نه آب ديده مى‏شود اگر در معنى را بكوبى باز خواهند كرد با پر فكرت پرواز كن تا بلطف حق شهباز شوى پر فكرت تو گل آلود و سنگين شده براى اينكه گل خوار هستى و گل را چون نان همى‏خورى نان و گوشت از خاك و گلند از اينان كمتر بخور تا چون گل بزمين نچسبى وقتى گرسنه شوى چون سگ تند و خشم آلود و حريص مى‏گردى و چون سير شوى مثل مردار و نقش ديوار بى‏حس و بى‏خبر مى‏گردى پس تو كه ساعتى سگ و ساعت ديگر مردارى كجا در راه شيران قدم توانى زد وسيله شكار و نفس حيوانى تو جز سگ چيز ديگر نيست جلو اين سگ كمتر استخوان بريز زيرا كه سگ اگر از استخوان سير شود عقب شكار نخواهد رفت بى‏نوايى بود كه آن عرب را بدرگاه خليفه كشيده بدولت رسانيد 👈ادامه دارد ... 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ ترجمه ابیات 16 قسمت دوم ما بعنوان حكايت احسان شاه را در باره آن بى‏نوا گفتيم مرد عاشق هر چه بگويد در كوى عشق بوى عشق از دهانش مى‏جهد اگر كلمه فقه بگويد بوى فقر از دهان او استشمام شده و اگر كفر بگويد رايحه دين و اگر كلمه شك ادا كند بوى يقين از آن استشمام مى‏شود. اگر كج بگويد راست را نمايش مى‏دهد و كجى است كه راستى را مجسم مى‏كند كف كج كه از درياى صاف برخاسته همان اصل صاف است كه آن فرع را بوجود آورده يقين بدان كه آن كف هم صاف و راست است و چون دشنامى است كه از لب معشوق شنيده شود اين دشنام كه از هر لبى نامطلوب است چهره زيبا و محبوب معشوق آن را مطلوب و مطبوع مى‏كند واضح است اگر از شكر شبيه نان درست كنند در ذائقه طعم شكر خواهد داشت. اگر مؤمنى بتى از زر پيدا كند كى او را براى سجده بكار خواهد برد بلكه او را در آتش گداخته صورت عاريه‏اش را مى‏شكند تا صورت بت بر زر باقى نماند زيرا صورت راه زن و مانع است ماده زر همان است كه خداوند داده ولى نقش بر ماده زر عاريتست براى استخلاص از كيكى گليمى را آتش نزن و روزگار خود را براى درد سر هر مگس از دست نده اگر پاى‏بند صورت باشى بت پرستى صورت را رها كرده بمعنى بنگر اگر مرد حج هستى همراهى بطلب كه حاجى باشد خواه آن حاجى ترك يا هندى يا رومى يا عرب باشد برنگ و شكل نگاه نكن بلكه متوجه باش كه چه عزمى داشته و مقصدش كجا است اگر هم آهنگ تو بوده و با تو هم مقصد باشد اگر رنگش سياه است تو سفيد فرض كرده و هم رنگ خود بشمار 👈ادامه دارد ... 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ ترجمه ابیات 16 قسمت سوم اين حكايت در هم و بر هم گفته شد و چون فكر عاشقان سر و پا ندارد سر ندارد براى اينكه با ازل هم آهنگ بوده و پا ندارد براى اينكه با ابد هم آغوش است بلكه چون آبست كه هر قطره آن هم سر است و هم پا و هم بى‏سر و پا حاشا اين حكايت نيست بلكه حالت كنونى من و تو است پس در آن دقت و تأمل كن هر صوفى با حشمتى نظر بگذشته ندارد و چون تمام همش مصروف حال است به آينده نيز متوجه نيست هم عرب ما هستيم و هم سبو و هم شاه آرى همه ما هستيم و بمضمون آيه شريفه إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ 51: 8- 9 (سوره و الذاريات) شما گفتار مختلف نسبت بپيغمبر داريد و كسى كه از روز ازل رو گردان شده از او رو گردان خواهد شد عقل را شوهر و زن را نفس و طمع فرض كن نفس و طمع ظلمانى و تاريك و منكر بوده و عقل بمنزله شمع است اكنون متوجه باش كه انكار از كجا پيدا شده و علت پيدايش انكار اين است كه كل جزءهاى مختلف دارد كه هر جزئى مغاير با جزء ديگر و مغاير با كل است جزء نسبت بكل هميشه چنين نيست كه مثل بوى گل نسبت بگل باشد و با او سنخيت كامل داشته باشد خود نيستند. اگر در اينجا بخواهم در رد اشكالات بحث كنم از مقصود اصلى باز مى‏مانم و تشنگان حقيقت را نتوانم سيراب نمود اگر تو مشكلاتى دارى صبر كن كه صبر كليد حل مشكلات است از انديشه‏هاى پريشان و افكار گوناگون پرهيز كن كه در اين بيشه‏ها شيران درنده‏اى خفته‏اند پرهيز بهترين دواها است زيرا كه هضم كردن دارو در معده خود باعث علت و درد ديگرى است بلى پرهيز سرور و سلطان دواها است زيرا خوردن دوا مثل كاوش و خاريدن محل درد است و خاريدن كچلى باعث ازدياد آن است همان طور كه گوش سخن را مى‏پذيرد تو نيز اين گفته‏ها را بپذير تا من از زر ناب براى تو گوشوار بسازم گوشوار چيست گوش كن تا كان زر شوى و قدر تو تا ماه و ثريا بالا رود 👈ادامه دارد ... 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ ترجمه ابیات 16 قسمت چهارم اولا بدان كه افراد مختلف بشر در اين جهان مثل حروف الفبا ساختمان و روح و روانشان با هم اختلاف دارد در حروف مختلف اختلافاتى هست اگر چه سر هم رفته همه حرف هستند و يكى محسوب مى‏شوند اينها مثل ساعات روزاند كه از اول تا آخر يك روز محسوب مى‏شود ولى هر ساعت و دقيقه با ساعات و دقايق ديگر اختلاف دارد. از يك رو با هم ضدند و از يك روى ديگر با هم متحدند زيرا همه بشرند. روز قيامت روزى است كه حقيقت اين افراد را خوب يا بد عرضه مى‏كنند و آشكار مى‏سازند و البته طالب عرضه شدن كسى است كه داراى جلال و حشمت و زيور و زينت باشد. هر كس كه روان او چون هندو سياه باشد آن روز نوبت رسوايى او است چون چهره روشنى نداشته زشت و بد تركيب است طالب شب و تاريكى خواهد بود كه پرده بدى و نقاب چهره زشت او باشد او چگونه برگ گل را خار نشمارد در صورتى كه بهار دشمن اسرار او بوده زشتيش را آشكار مى‏سازد. ولى آن كسى كه سر تا پا گل و سوسن است بهار براى او چون دو چشم روشن مطبوع و دل پذير است. خار بى‏معنى طالب خزان است تا با گلستان دعوى همسرى كند. خزان را دوست دارد براى اينكه حسن گل و عيب او را بپوشاند و كسى رنگ گلستان و ننگ خار را نبيند پس خزان بر او بهار و مايه زندگى است كه سنگ با ياقوت پاك در آن فصل يكى ديده مى‏شوند باغبان هم مى‏داند كه خزان اين خاصيت را دارد ولى ديدن يكى از ديدن جهانى بهتر است‏ تمام جهان يك نفر است و آن يك نفر شاه است چنان كه در فلك هر ستاره‏اى جزء ماه است جهان عبارت از همان يك نفر است و باقى ديگر طفيلى وجود او هستند پس از گذشتن خزان و زمستان هر نقش و نگارى از طبيعت با زبان طبيعى مى‏گويند مژده مژده كه بهار رسيد تا شكوفه‏ها درختان را چون زره در بر گيرند و تكمه ميوه‏ها ظاهر شوند وقتى شكوفه ريخت ميوه از زير آن سر بر مى‏آورد مثل اينكه وقتى تن شكسته شد جان سر بلند مى‏كند ميوه بمنزله معنى است كه صورت آن شكوفه است ميوه نعمت و شكوفه مژده رسيدن آن است وقتى شكوفه ريخت ميوه آشكار شد اينكه كم شد آن افزون گرديد نان اگر خورد و شكسته نشود كى قوت بدن خواهد شد خوشه‏هاى انگور تا فشرده نشوند كى تبديل بشراب خواهند شد اگر هليله با داروها خورد نشود كى باعث صحت مزاج خواهد شد 👈پایان ترجمه 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2