eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب المهدی...♡
-ذڪرروزیڪشنبھ.... •❥‌{یاذَالجَلالِ‌وَ‌الاِڪرام} •❥{ای‌صاحب‌شڪوه‌وبزرگوارے}
دکتر الهی قمشه‌‌ای چه زیبا میگوید : •وقتی نمی‌بخشید •وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه می‌دهید •وقتی وقتتان را تلف می‌کنید •وقتی از خودتان مراقبت نمی‌کنید •وقتی از همه چیز شکایت می‌کنید •وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی می‌کنید •وقتی شریک نادرستی برای زندگی‌تان انتخاب می کنید •وقتی خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید •وقتی فکر می‌کنید پول برایتان خوشبختی می‌آورد •وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید •وقتی در روابط اشتباه می‌مانید •وقتی بدبین و منفی‌گرا هستید •وقتی با یک دروغ زندگی می‌کنید •وقتی درمورد همه چیز نگرانید ••• قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید ...
وقتےمیرم‌گلزار‌شُھدا اڪثرمزارهاخاڪین‌ومشخصِ خیلۍوقتِہ‌ڪسۍ‌بِھشون‌سرنزدھ امامزارچَندتا‌شھیدمَعروف‌تر تادِلت‌بخوـٰادپرازگل‌وشڪلات وخرمابراےِفاتحِہ‌اٮــت🖐🏾. - این‌رَسمش‌نیست‌ معرفت‌داشتِہ‌باشیم:)!
شش اصل زندگی: ۱- قبل از پرستش باور کنید‌ ۲- قبل از صحبت گوش دهید ۳- قبل از خرج‌کردن بدست آورید ۴- قبل از نوشتن فکر کنید ۵- قبل از تسلیم شدن تلاش کنید ۶- قبل از مردن زندگی کنید ‹ 🌚🌿⸾⸾ › ‹ 🌚🌿⸾⸾ › ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 دهم خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامه ام را داد و گفت: بیا! فردا با بسیج قراره بریم گلستان شهدا. باید کمک دست من باشی! یه صبح تا بعد از ظهر اونجاییم! بعد هم از بین کاغذهایی که دستش بود یک دعوتنامه بیرون کشید و گفت: بیا اینم بده حاج آقا؛ایشونم باید به عنوان روحانی باشن حتما. من عجله دارم تو بهش بده. باشه؟ - چشم! -پس خداحافظ! و سریع از پله ها بالا رفت. من ماندم و نمازخانه و صفهای نماز جماعت که داشت بسته میشد. سرجایم نشستم و دعوتنامه حاج آقا را خواندم: سید مهدی حقیقی! نماز که تمام شد، صدایم را صاف کردم و پشت سرش نشستم. سلام کردم و دعوتنامه را به طرفش گرفتم: خانم محمدی گفتن اینو بدم به شما. قراره از طرف بسیج دانش آموزی بریم گلستان شهدا. شمام باید حتما باشید! دعوتنامه را گرفت و نگاهی کرد و گفت: چشم. ممنون که اطلاع دادین! دو روز بعد؛ زودتر از همه خودم را به مدرسه رساندم. خانم محمدی و پناهی داشتند وسایل را آماده میکردند و جعبه های ناهار را داخل اتوبوس می چیدند. با من و آقافیروز، سرایدار مدرسه چهارنفر میشدیم. راننده های اتوبوس نمیدانم کجا بودند؟ در دلم به بقیه بچه های بسیج فحش میدادم که چرا انقدر دیر کرده اند و ما دست تنها مانده ایم. همان موقع صدای موتور آمد؛سرم را برگرداندم و دیدم حاج آقا ترک موتور یک جوان شبیه خودش رسید به ما. پیاده شد و درحالی که به طرف ما میامد به جوان گفت: علی آقا ساعت سه میتونی بیای دنبالم؟ -چشم آقاسید! و رفت… 🌸ادامه_دارد🌸 .
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 یازدهم آقاسید با ما سلام و احوال پرسی کرد و عبایش را درآورد تا کمکمان کند. فکر نمیکردم اول بیاید کمک من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محکم گفت و جعبه را بلند کرد. کم کم بچه ها آمدند و وسایل را آماده کردیم. همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. کمی با تلفن صحبت کرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع کرد. بچه های بسیج را جمع کرد و گفت: متاسفانه راهنمایی که قرار بود دوساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شهدا رو معرفی کنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فکری بکنیم چون برنامه ها بهم خورده! بین شما کسی هست که شهدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی کنه؟ آقاسید با شرمساری گفت: متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید که مطالعه میکردم شاید میتونستم. بقیه به هم نگاه میکردند. آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو» و بعد گفتم: خانم من میتونم! - مطمئنی صبوری؟ - بله خانوم… ان شاءالله. سوار اتوبوس شدیم. خانم پناهی توضیحی کلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد کرد. وقتی راه افتادیم آقاسید بلند شد و چند کلمه ای درباره مقام شهید و آداب زیارت شهدا گفت و نشست. آقاسید تنها کنار کلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی هم ردیف آقاسید بودیم. خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند که نگو! آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت: لا اله الا الله! 🌸ادامه_دارد🌸
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 دوازدهم به زور جلوی خنده ام را گرفتم و بلند شدم و بلند گفتم: بچه ها یکم آروم تر! تا برسیم به گلستان شهدا، آقاسید هزاربار سرخ و سفید شد و عرق ریخت! از اتوبوس پیاده شدیم. خانم محمدی و پناهی توصیه های قبلی را تکرار کردند و وارد شدیم. همه روبروی تابلوی زیارتنامه ایستادیم. آقاسید زیارتنامه را باصدای بلند میخواند. درحین خواندنش، رفتم بطرف مزار شهید قربانی که از اقواممان بود و در ردیف اول بود. برایش حمد و سوره خواندم و برگشتم بین بچه ها. اشک هایم را پاک کردم و از شهدای محراب و شهید میثمی و شهدای زن تا شهدای مکه۶۶ و شهدای مدافع حرم و شهدای غواص را سرزدیم. درباره هرکدام کمی توضیح دادم. عجیب بود، کنار مزار شهید تورجی زاده همه بچه هایی که اصلا اهل این حرفها نبودند مثل ابر بهار گریه میکردند و مقنعه ها یکی یکی جلو میامد. حدود یک ساعت و نیم طول کشید و همه گلستان را گشتیم... 🌸ادامه_دارد🌸 رمان عاشقانه مذهبی 🌺 سیزدهم ...همه گلستان را گشتیم. همه بچه ها متاثر شده بودند. آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تکان میخورد. کنار مزار شهید تورجی زاده،‌ میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم. با کمک خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم و قرارشد بچه ها یک ساعتی آزاد باشند. منتظر این فرصت بودم. رفتم سراغ شهدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم. روی سنگ مزار آب ریختم و شروع کردم به درد و دل کردن. دیگر نه حواسم به گریه کردنم بود و نه به گذر زمان. احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میکردم. روحانی بود: آقا سید!خودم را جمع و جور کردم. آرام گفت: باهاتون نسبت دارن؟ - خیر ولی چون غریب اند میام بالای سرشون. - عجب… اون شهید که اول رفتید سر مزارش چی؟ - از اقوام هستن. -ببخشید البته… سوال برام پیش اومد. - خواهش میکنم. رفت و کنار مزار یکی از شهدا نشست. موقع اذان بود، نماز را به آقاسید اقتدا کردیم و رفتیم برای ناهار… 🌸ادامه_دارد🌸 .
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 چهاردهم نزدیک اربعین بود و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم کربلا میسوختم. آن روز زودتر حرفهایش را تمام کرد و در آخر حرفهایش گفت: خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال کنید؛ بنده عازم کربلا هستم. ان شاءالله خدا توفیق شهادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما که آرزو داریم در راه دفاع از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شهید بشیم. ان شاءالله در این یک هفته که بنده نیستم، یک حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند که برنامه نماز جماعت لغو نشه. اشکم درآمد. «خدایا چرا هرکی به تور ما میخوره میخواد بره کربلا؟»بعد نماز عصر با گریه پرسیدم: این نامردی نیست که مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟ لبخندی زد و گفت: فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و کمک از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این کارها کمتر از جهاد مردها نیست. قانع نشدم اما باخودم گفتم اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم کرد…زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم. رفت و من حال عجیبی داشتم...نمیدانم چرا دنبال شنیدن خبری از کربلا بودم. نمیدانم، شاید وقتی رفت، مراهم با خودش برد. به خودم دلداری میدادم که این احساس جدی نیست… … 🌸ادامه_دارد🌸 رمان عاشقانه مذهبی 🌺 پانزدهم امام جماعت جدید را که دیدم، لجم درآمد. سخنرانی هم نکرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم. هم عصبانی بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود. ظهر که رسیدم خانه، اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم. دراز کشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم که صدای گوینده اخبار توجهم را جلب کرد: انفجار تروریستی در حله عراق و شهادت تعدادی از هموطنانمان… مثل فنر از جا پریدم. تعداد زیادی از زوار ایرانی شهید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند آقاسید...» قلبم ایستاد و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه. مادر هاج و واج مانده بود: چی شد یهو طیبه؟ - یکی از دوستام اونجا بود! میدانم دروغ گفتم؛ ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام! یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم به اندازه یک قرن گذشت. میخواستم احساسم را نادیده بگیرم. به خودم میگفتم اینها احساسات زود گذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم اما نمیشد… ؟ 🌸ادامه_دارد🌸
دکتر الهی قمشه‌‌ای چه زیبا میگوید : •وقتی نمی‌بخشید •وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه می‌دهید •وقتی وقتتان را تلف می‌کنید •وقتی از خودتان مراقبت نمی‌کنید •وقتی از همه چیز شکایت می‌کنید •وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی می‌کنید •وقتی شریک نادرستی برای زندگی‌تان انتخاب می کنید •وقتی خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید •وقتی فکر می‌کنید پول برایتان خوشبختی می‌آورد •وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید •وقتی در روابط اشتباه می‌مانید •وقتی بدبین و منفی‌گرا هستید •وقتی با یک دروغ زندگی می‌کنید •وقتی درمورد همه چیز نگرانید ••• قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید ...
‏شما گلایه دارید که وسط چت کردن یه دفعه ول میکنن میرن ، من یه بار داشتم تایپ میکردم ... یهو دیدم یارو دیلیت اکانت کرد😐🤣🤣🤦🏻‍♂️
وقتےمیرم‌گلزار‌شُھدا اڪثرمزارهاخاڪین‌ومشخصِ خیلۍوقتِہ‌ڪسۍ‌بِھشون‌سرنزدھ امامزارچَندتا‌شھیدمَعروف‌تر تادِلت‌بخوـٰادپرازگل‌وشڪلات وخرمابراےِفاتحِہ‌اٮــت🖐🏾. - این‌رَسمش‌نیست‌ معرفت‌داشتِہ‌باشیم:)!
【زِندِگی‌سَخت‌هَم‌اَگَر‌هَست🌱 توُ‌اَزدِلخوُشی‌ها‌غافِل‌نَشوُ🕊♥️] ‹ 🌚🌿⸾⸾ › ‹ 🌚🌿⸾⸾ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ ,𖡟,
【زِندِگی‌سَخت‌هَم‌اَگَر‌هَست🌱 توُ‌اَزدِلخوُشی‌ها‌غافِل‌نَشوُ🕊♥️] ‹ 🌚🌿⸾⸾ › ‹ 🌚🌿⸾⸾ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ ,𖡟,
شش اصل زندگی: ۱- قبل از پرستش باور کنید‌ ۲- قبل از صحبت گوش دهید ۳- قبل از خرج‌کردن بدست آورید ۴- قبل از نوشتن فکر کنید ۵- قبل از تسلیم شدن تلاش کنید ۶- قبل از مردن زندگی کنید ‹ 🌚🌿⸾⸾ › ‹ 🌚🌿⸾⸾ › ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
بامنِ‌آلوده‌دامن‌خوب‌تاکردی‌حُسین مثل‌بابایی‌که‌بخشیده‌گناه‌بچه‌را ✋❤️
میگفتن‌میریم‌مشھد‌ رزق‌‌ڪربلا‌میگیریم ولی‌من‌موندم‌ڪجا‌برم‌ رزق‌مشھدمو‌بگیرم،💔'
بچه ها...! بخدا از شهدا جلو میزنید اگه رعایت کنید دل امام زمان (عج) نلرزه... +حاج حسین یکتا
‌ رزمنده 14 ساله‌ای رابه اسارت گرفتند از او پرسیدند: مگر امام خمینی ( ره ) سن سربازی را از 19 به 14 سال آورده؟ جواب داد: سـن سـربازی همان 19 سال است، ‎سن عاشقی پایین آمده! ♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌ لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
••↻ یه‌روز‌لباس‌ِتنگ ...💔 یه‌روز‌لباس‌ِگشـاد ...💔 یه‌روز‌لباسِ‌ڪوتـاه ...💔 یه‌روز‌لباسَ‌بلند ...💔 یه‌روز‌لباسِ‌تیره ...💔 یه‌روز‌لباس‌ِشاد ...💔 یه‌روز‌لباس‌ِپاره ...💔 •• هی‌رفتیم‌دنبال‌ِمدڪه‌یه‌وقت بھمون‌نگن‌عقب‌موندھ❗️🙂 رفتیم‌دنبال‌سِت‌ڪردن‌ڪه بشیم‌شیڪ‌تریــن‌آدمِ‌دنیا :|🌝 یه‌وقت‌به‌خودت‌میای‌میبینی باشیطون‌ست‌شدے !!!💀🚫 •• « ســـوره‌اعـــراف‌آیــھ²⁶ » وَلِبٰـــــاسُ‌اَلتَّقْــــوىٰ‌ذٰلِكَ‌خَیْــــرٌ بھترین‌لباس؛لباسِ‌تقواست((:🌿 •• ‼️🙂
یادمه حاج قاسم یه حرف قشنگی میزد؛ میگفت:«به بلوغ برسیم که نباید دیده شویم،کسی که بخواهد ببیند،خودش می بیند !»