eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.5هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
دعوت شمابه کانال شهدا اتفاقی نیست👇👇 شهید محمد حسین ،مورد علاقه خاص،سردار دلها،حاج قاسم سلیمانی بودند❣ ایشون بعداز چاپ کتاب"حسین پسر غلامحسین"فرمودند:اگر بدانم کسی بعداز خواندن این کتاب،محمد حسین را بیشتر از من دوست بدارد*دق میکنم*❣ 🌷با ما همراه باشید با خواندن روزانه صفحه ای از کتاب حسین پسر غلامحسین 🌷 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْـــمِ رَبِّـــ الشُـــ❤️ـــدا ✨ چرا شهید سلیمانی وصیت کرد مزارش کنار این شهید باشد?👆👆 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🍃معرفی شهید عارفی کہ سرداࢪ سلیمانے سفارش کردن کنارایشون خاکسپاری شوند😳😳 و از او به عنوان نوجوان عارف مسلک یادمیکردند😍 میخواے بدون این شهید عزیز کیہ؟؟‼️ آره؟؟!! پس وارد لینک زیر شو☺️☺️ 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093 _همه دعوتیم عزیزان.💌
- بسم‌رب‌ِّصاحب‌الزمان"عج":)🌸 -
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو تنها کسی هستی که وقتی زندگی مرا نابود می‌کند به سراغش می‌روم... :)❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 منم به طرف پذیرش رفتم و کارت اتاقم رو گرفتم. نگاهی به کارت کردم _اوفففف صد و یازده!!!! یعنی اتاقم جفت اتاق اون حاجیه بود؟ وارد آسانسور شدمو دکمه رو زدم. خیلی خسته بودم. با باز شدن در آسانسور سریع از آسانسور خارج.شدم اتاقم رو پیدا کردم به محض وارد شدنم به اتاق خودم رو ؛ روی تخت انداختم. داشت چشم ها گرم میشد که گوشیم زنگ خورد! + اَه لعنتی ... حتما زنگ زدن ببینن کار رو تموم کردم یا نه! _الو سلام... +سلام ... _خوب چیکار کردی؟ +تو جمعیت گمش کردم... _چییییی؟؟؟ _محمد دارم ازت نا امید میشم از اول میدونستم جرئت کشتن کسی نداری... + پیداش میکنم ؛ حتما تو یکی از هتل های اطرف حرم رفته. _احمق تو هتلی هست که خودت اقامت داری. اتاق شصت وشش ؛ اتاق.اونه +شما این اطلاعات از کجا میارید؟ _این چیزا به تو مربوط نیست... تو فقط کاری که بهت میگیم انجام میدی. در ضمن نازنین رو فرستادم تا حواسش بهت باشه. + اون دختر عوضی رو برای چی ؟ _الان بهت چی گفتم ... _فقط میگی چشم... _حرف نازنین حرف ماست ... _مراقب رفتارت باش... حرفش که زدو ؛ گوشی رو قطع کرد. +لعنتی... میدونه چشم دیدن این دختریه هرزه رو ندارم... باز.میفرسته.سراغم تکی.به.درخورد... +اَه خیرسرم اتاق گرفتم راحت باشم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 +بله! جواب نداد بلند شدم در رو باز کردم. یه زن چادری پشت به در اتاق ایستاده.بود +بله خانم کاری داشتی؟؟ وقتی برگشت با دیدنش چشمام گرد شد. همنیجور.مات.مانده.بودم... _چته خوشگل ندیدی؟؟ _الان با این قیافه باید بچه مذهبی تور کنم حالا برو کنار چرا مثل مجسمه وایستادی جلوی در! خودمو.ازجلوی.درعقب.کشیدم... وارد اتاقم شد . دختره.نچسب.میدونه.ها.ازش.اصلاً خوشم نمیاد ولی چاره.ای.ندارم انگار باید تحملش کنم همون طور که داخل اتاق میچرخید وسرک به همه جا میکشید گفت: _خب برنامه ات چیه؟ +برنامه ای ندارم اگر داشته باشمم به تو یکی نمیگم... نازنین یه نیشخند حرص.دار.زد و گفت: _یه چند روزی این شخص اینجاست؛. البته با گندی که تو امروز زدی باید ببینم چی دستور میدن... یادت که نرفته پیش شون سفته داری... + نه.نرفته هم خسته بودم هم کلافه رو به نازنین گفتم: + حرفتو.که زدی حری گورتو.از.اتاق.من.گم.کن _ چته بد اخلاق شدی تو! _یعنی امشب نمیخوای پیشت باشم؟ +عوضی گم میشی بیرون یا خودم پرتت کنم؟ با طنازی گفت: _باشه بابا جوش نیار. _عزیزم... _اگر کارم داشتی شماره اتاق من نوده. انگشتاشو.نزدیک.لبش.بردو.بعد.گرفت.سمتم... باداد.گفتم.برووو.بیرون.کثافت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان تواب 💗 _ چته روانی... _ دارم میرم.راستی اذان صبح بیدار باش که ساعت ورود و خروجشون رو بدونی... باید کاری کنی تا بهش نزدیک بشی... _ بای... +صبرکن.ببینم.چی.گفتی +نزدیک بشم؟ _آرره ... +نزدیک بشم که چی بشه؟؟ _خودت بعدا میفهمی... ( دو قدم سمتم برداشت کنار گوشم به طور پچ پچ گفت: _یه سری اطلاعات میخوایم که باید به دستش بیاری... +کسی در این مورد چیزی نگفت.... _الان که فهمیدی! بادستم.هلش.دادم.عقب... +باشه حالابرو بیرون که حوصله اتو ندارم... _بای.عزیزم... درو که بست خودمو روتخت پرت کردم... ساعت گوشیم نیم ساعت قبل اذان تنظیم کردم و چشمهامو بستم... نمیدونم.چه قدر درخاطرات غرق بودم که خوابم برده بود... با صداي زنگ ساعت بيدار شدم ؛ دست و صورتم شستم و از اتاق بيرون رفتم. نميدونم نازنين بيدار شده بوديانه! برام.اصلاً اهمیتی نداشت. وارد آسانسور که شدم ؛ همين كه خواستم دكمه رو بزنم حاجی و دخترش وارد آسانسور شدند. حاجی باز بامهربونیو لبخند گفت: _سلام محمد جان +سلام _مثل اینکه قسمت شده تا با هم بریم حرم نمیدونستم چی بگم گفتم: +بله انگار! ( دخترش که سلام داده بود با تکان دادن سرم جوابشو داده بودم سر پایین باگوشیش مشغول بود،باصدای آرومی که می‌خواست من نشنوم...) _آقاجون دایی پیام داد گفت پایین منتظرمونه _باشه دخترم.
من یا کریم کوی توام ؛ اواره اما دلتنگ صحن توام ..(:💔
کم‌سو شده ، چشمان ِمن از گریه‌ی ِ بسیار من مانده‌ام ُ یاد ِتـو ُحسرت ِدیدار..💔🚶🏻‍♀