˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_دقیقااونجاییکهخیلیخستهای
همینحرممیشهپناهت..💔
‹ #دلتنگ_حـرم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
همیشه عادت داشت قرآن با معنی مطالعه کنه
عادت به تأمل داشت
نماز اول وقت میخوند
میگفت نماز اول وقت از دستتون نره
به بزرگتر خیلی احترام میذاشت حتی اگه طرف اشتباه میکرد
|شهیدحمیدسیاهکالیمرادی|
‹ #شهیـدآنه›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۳۰ تو فکر مادرم بودم که صدای آیه من رو از فکر کردن بیرون کشید: _محمد گردن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شماره ی سوجان رو گرفتم و منتظر بودم
_الو...
_سلام سوجان خانم خسته نباشید
_سلام آقا محمد چیزی شده؟
_نه فقط دختر عموم کمی حال خوشی نداشت خواستم بیارم چک بشه من گفتم بیاییم پیش شما
_خیلی هم عالی الان کجا هستید؟
_دم بیمارستان
_الان میام
نگاهی به آیه کردم که داشت ریز ریز میخندید
_چیه ؟ به چی میخندی؟
_به تو که اینجوری داری دروغ سر هم میکنی تا محرمت رو ببینی!!
محمد تو که اینقدر کم رو نبودی!
خواستم جواب بدم که سوجان رو دیدم
پیاده شدیم
سمتش رفتیم و بعد از سلام و احوال پرسی ساده ای مارو به اتاقی هدایت کردو دختر عموم رو هم روی تخت خوابوند تا وضعیتش رو چک کنه
منم تمام مدت نامحسوس فقط نگاهش میکردم تا رفع دلتنگي این چند روز جبران بشه
بعد از گرفتن فشارش شروع کرد به پرسیدن سوالاتی که آیه رو حسابی کلافه کرده بود .
در اخرسر هم دختره دهن لق وسط حرف سوجان پرید و لبخند به لب گفت:
_الهی دورت بگردم من خوب خوبم
این محمد دلش برات تنگ شده بود
رفته مسجد نبودی ؛ رفته خونه دیده نیستی از باباتون سوال کرده دیده بیمارستانی
اومده دنبالم تا به بهانه ی چک کردن من تو رو ببینه
بیمار اصلی ایشونند نه من!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۳۲
آب شدن تو اون موقعِ کم بود
از خجالت مگه میتونستم سرمو بلند کنم
تو دلم چقدر خودمو لعنت کردم
باورم نمیشد تا به این اندازه بچه گونه رفتار کردم
چشمام رو بستم و سرم پایین بود
از آیه دلخور بودم که اینجوری خرابم کرده بود.
کلید ماشین از گوشه ی دستم کشیده شد
آیه با همون لبخند شیطنتی که داشت گفت:
من میرم تو ماشین دنبال نخود سیاه شما راحت باش داداش با چشم براش خط و نشون کشیدم که رو به سوجان گفت:
_سوجان خانم هوای دادش محمدو داشته باش.
و بعد هم رفت و در رو بست...
نه راه فراری داشتم نه رویی که سر بلند کنم
پس به اجبار سر به پایین ایستاده بودم که صدایی که این روزهای دلتنگش بودم بالاخره به گوشم رسید.
_بفرمایید آقا محمد
روی صندلی که اشاره کرد نشستم
سرم پایین بود دقیقه ای بعد سکوت رو شکست و با لحن جدی گفت:
_امشب این همه کار کردید که بیایید اینجا و سکوت کنید؟
_نه خب.... من ... خواستم ...
دلم.....نه...
راستش... چه جوری بگم؟
فقط خواستم ببینمتون هم شما و هم روجا رو
خواستم حالتون رو بپرسم همین !
_آقا محمد من فقط برای حفظ امنیت به این محرمیت رضایت دادم...
_چشم هام رو محکم تر فشار دادم تا کمی اعتماد به نفس از دست رفتم برگرده واای دلم
متوجه شد که دارم خجالت میکشم آروم گفت:
_خب بپرسید!
نگاهم سمتش کشیده شد که دیدم عصبی نیست و نگاه آرومی داره
_آقا محمد تلفن برا چی هم اختراع شده
تماس گرفتن هم بعد از محرمیت مجازه
شما که این همه تلاش کردید و دروغ گفتید برای امشب...
تو این سه روز زدن یه تلفن یا دادن یک پیامک خیلی سخت بود.
انگاری حرفش کمی بوی دلخوری داشت !!!
_من نمیدونستم اجازه دارم که زنگ بزنم یانه؟
_اگر اجازه ای نبود شمارم رو به نازنین نمیدادم تا به شمابده!
درست میگفت انگاری خنگ شده بودم
_ببخشید درسته
_خدا ببخشه من چه کاره ام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۳۳
نشستن برام سخت بود فضا سنگین هم بود
بلند شدم خواستم برم که خودش هم متوجه شد هم ناراحتم هم تو ذوقم خورده که گفت:
_بدون پرسیدن حالم میخواهید برید؟
نگاهم سمتش کشیده شد جون دوباره گرفتم از حرفش باز این دلم شروع کرد
اصلا متوجه نیست که من جنبه ندارم ها
با لبخند برلب گفتم:
_الان که به لطف آیه من جلوتون خراب شدم فکر کنم عالی هستید.
برای اولین بار با صدای بلندخندید...
صدای آرومش با لبخند رو لب ترکیب قشنگی بود
_آقا محمد آدم ها به این راحتی خراب نمیشن در ضمن از من هم ناراحت نباشید من فقط یادآوری کردم که همه ی این رفتارها فقط جهت امنیتی داره
درست میگفت ؛ واضح داشت بهم میگفت جواب نه من رو فراموش نکن ولی خب دل من این حرفها رو گوش نمیکرد به سرد بودنش توجه نمیکرد دلم فقط اون خنده ها رو میدید و اون نگاه مهربونش رو...
خواستیم از اتاق بیرون بریم که روبهش گفتم:
_میشه خواهشی داشته باشم؟
_بله حتما
_ میشه هیچ جا با صدای بلند نخندید!
سرخی گونه هاش رو نمیتونست مخفی کنه
آروم گفت:
_چشم
در دلم هزار هزار بار قربون این همه حجب و حیاش رفتم واسه اون چَشم گفتنش شدم مگه قند فقط بایدتودل دخترا باید آب بشه
کارخونه قند تو دلم آب میشد ولی سنگین گفتم:
_چشماتون پرنور سوجان خانم
بعد هم خداحافظی کردم و سمت ماشین رفتم
نگاه کشیده ای غضب آلود به آیه کردم خودش سریع گفت:
_محمد دلم به حالت سوخت آخه
نمیدونی چه طور تشنه نگاهش میکردی
موندن من اونجا اصلا درست نبود مثلا من مجرد ام ها این نگاههای عاشقانه اتون منو
از راه به در میکرد ؛
با بامزگی گفت:
_میدونی که من میخوام ادامه تحصیل بدم
با خنده بهش گفتم:
_دمت گرم امشب از اینکه دختر عموم هستی یه کوچولو بهت افتخار کردم
یعنی جواب اون همه کتکی که تو بچگی از عمو خوردم رو همین امشب با این کارت جبران کردی
_خدااا رو شکر خیالم راحت شد.
درسته که تو ذوقم خورده بود ولی همین هم کلامی کوتاه هم برام خیلی بود
روی تختم دراز کشیدم و بعد از چند شب بی خوابی امشب میتونستم یه خواب راحت داشته باشم.
با هر بار چشم بستن تصور خنده ی قشنگ سوجان جلوم چشمهام نقش می بست
لحظه ای به این فکر کردم چه طور بعد از پایان این کار من چطور چشم ببندم؟
به خودم گفتم در حال زندگی کن به قول حاجی امیدت به خدا منم امیدم رو دادم دست خود خدا
توکل کردم به خودشو چشمامو بستم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۳۴
چند روزی میگذشت و نازنین تمام تلاشش رو میکرد که من به خانواده ی حاجی نزدیک تر بشم.
_اصلا چی میگی تو ؟
مگه بیکاری چند روزی یک بار میای اینجا و میری رو اعصاب من؟
هر چی گفتی کردم!
باید دیگه چه کار کنم که شماها دست از سر من بردارید؟
_بس کن محمد !
حالا هر کی ندونه فکر میکنه تو چیکار کردی
تا حالا که چیزی پیش نرفته
درسته ما هر کار گفتیم تو انجام دادی ولی نتیجه ای نگرفتیم
بهتره بیشتر بهشون نزدیک بشی!
تا بتونی اطلاعاتی رو که ما میخواهیمو به دست بیاری
از دست نازنین و دوستاش و کاراشون سری تکون دادم و سمت گوشیم رفتم
شماره ی حاجی رو گرفتم و بعد از مدت کمی
_الو سلام حاجی حالتون چه طوره؟
_سلام آقا محمد خوبیم الحمدالله شما چه طوری ؟
_الهی شکر
مزاحم شدم ببینم عصری میتونم بیام دنبال روجا تا با هم بریم پارک؟
_پسرم من که خبر ندارم از کاراشون ولی به سوجان میگم خودش بهت خبر بده
_باشه حاجی پس مزاحمتون نمیشم خدانگهدار
_مراحمی بابا ....یاعلی
نازنین رفت...
منم سرگرم درست کردن نهار بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد...
نگاهم به پیامک گوشیم که افتاد لبخندم کش اومد
سوجان بود که هنوز به نام دختر حاجی ذخیره کرده بودم
پیامک رو که باز کردم لبخندم جمع شد
_سلام
روجا حالش خوب نیست عصر نمی تونه بیاد.
ممنون
یعنی واقعا حالش خوب نیست یا چون من خواستم ببرمش؟
بهانه ی خوبی بود که زنگ بزنم و حال روجا رو بپرسم...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-💔-
شبجمعستهوایتنکنممیمیرم✨❤️🩹
‹#دلتنگ_حـرم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
۴نفر اولی. که زودتر پیام بدن
شارژ میگیرن دوتا ایرانسل میدم دوتا همراه اول . پس بنویسید کدوم اپراتور
ایدیم
@تمام
خب خب چون بچه های خوبی هستید
پنج تای دیگه هم الان میدم . پس زیادمون کنید
jannat_alhosein313 (8).mp3
6.59M
مثل آسمون آبی حرم!❤️
میخوام دلم بگیره رنگ تو
‹ #مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
حسن عطایی.mp3
9.03M
از بچگی گفتم...
‹#مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
سلام علیکم
خوب هستید انشاءالله
همون طور که میدونید امروز خیلی ها کنکور دارن . پس شما هایی که کنکور ندارین و این پیام میبینید لطف کنید یکم براشون دعا کنید
ممنونم 🌱
چقدࢪحالقشنگۍستمیانمنوتو؛
حَࢪَمتلیلۍومندر پیآنمجنونم:)🤍
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فراقتآیههاراهمخزانکرد . .
بهار ِ اصلی ِ قرآنتوهستی...
‹#منتظـرـآنه›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-❤️🩹-
-مَنبَراۍتۅهَمچۅنحَـبیبنِمیشَوَم..؛៹
اَمـٰاتۅیۍحَـبیبِدِلِتَنھـٰایَمحُسِین . .!
‹#دلتنگ_حـرم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
ماهمیشہصداهاۍبلندراشنیدیم
پررنگهارادیدیم
غــٰافلازاینڪهشهدابـےصدامیآیند
بــےرنگمیمــٰانند
وآراممےروند..!💔
‹ #شهیـدآنه›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- حالتخوبه؛؟
+ نه .
- چهکارکنمحالتخوبشه؛؟
+ بیاباهمبریمکربلا : ))
‹ #دلتنگ_حـرم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
- هیچ باکی ندارم ، شهادت آرزوی ِمن است :)✨!
‹#قشنگیـآت›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داروندارِقلبم
پرِدردم🙂❤️🩹
‹#پیشنهاد_دانلود›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
هر چی گفتی کردم! باید دیگه چه کار کنم که شماها دست از سر من بردارید؟ _بس کن محمد ! حالا هر کی ندونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۳۵
_الوبفرمایید
_سلام خوبید سوجان خانم؟
_بله ممنون
_روجا چیزیش شده؟
_نه فقط کمی بهونه گیر شده و الان هم تو تنبیه هست بهتره فعلا پارک براش ممنوع باشه
_باشه ؛ هرجور خودتون صلاح میدونید
ولی میشه بگیدچه بهونه ای بوده که تنبیه شده؟
دقیقه ای سکوت کرد
شاید نمیخواست جواب بده ولی من میخواستم بدونم هم میخواستم وادارش کنم باهام هم کلام بشه
_خب چیزی میخواد که از توان من خارجه
_لحظه ای تصور اینو کردم
خودم تو کودکی حسرت خیلی چیزا رو داشتم
ولی همیشه چون یتیم بودم و عمو هم همچین پولی برام خرج نمیکرد سکوت میکردم.
با همین تصورات که روجا چنین حسرتی نداشته باشه سریع گفتم:
_مگه چی میخواد؟
بگید من براش بگیرم
حالا صدای این عروس اخمو عصبی هم شده بودکه کمی صداشو بلند تر شد و گفت:
_آقا محمد من و خانوادم از نظر مالی توان این رو داریم خواسته های روجا رو برآورده کنیم
نیاز روجا مالی نیست...
برای اینکه عصبانیتش کمتر بشه گفتم:
_الحمدالله حالا چرا عصبی میشی؟
_عصبی نیستم!
_ آخ ببخشید انگار مشکل از گوشی بود آخه صداتون خیلی بلند و با جذبه برام اکو شد!
خودم پوزخند میزدم ولی خدارو شکر نمیدید
_ببخشید
این چند روز روجا واقعا من رو حرصی کرده من سریع از کوره در میرم
_خواهش میکنم خداببخشه
ولی یه سوال
_بفرمایید
_شما در حالت عادی زندگی هم وقتی عصبی میشید همین شکلی میشید؟
حالااحتمالا از دست منم حرص میخورد که
فقط گوش میکرد و چیزی نمیگفت
وقتی سکوتش بیشتر شد خودم گفتم:
_خیر ان شاالله
ولی اگر اجازه بدید و حاج آقا خونه باشن من یه سر بیام پیش روجا خانم !
_بابا تا قبل از اذان خونه هستند
منزل خودتونه
در دلم گفتم:
کاش واقعا اونجا منزل خودم بود
ولی به زبان گفتم:
_ممنونم خدمت میرسم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۳۶
بین راه مغازه ی اسباب بازی فروشی وایستادم ولی مغازی کناریش گل سرهای خوشکلی داشت
لحظه ای یاد موهای بافته شده سوجان افتادم و پا سمت مغازه ی کناری تند کردم
چند تایی گل سر و کش مویی و سنجاق سر برداشتم اینها همه هدیه برای روجا بود ولی به این امید که شاید سوجان هم ازشون خوشش بیاد و به موهاش بزنه با ذوق و ، وسواس خاصی خریدم
_سلام روجا خانم اجازه هست بیام اتاقتون؟
صدایی نیومد دوباره دو تا تَک آرومی به در،زدم و گفتم:
_یعنی روجا خانم گل خوابیده که جواب عمو رو نمیده؟
حالا من با این کادویی که خریدم باید چیکار کنم ؟
در آروم باز شد
دختر کوچولوی اخمو سر به پایین گفت:
_سلام عمو
_سلاااام خوشگل خانم
عموووو بیاد اتاقت؟
از جلوی درکنار رفت وارد شدم
روی تختش نشستم و کادو رو سمتش گرفتم
_این کادو واسه روجا خانمه دوست داری بازش کنی؟
_بله عمو
اومد و نزدیکم نشست و سریع کادو رو باز کرد
جعبه ی گل سرهارو که باز کرد چشماش خندید و یک لبخند خوشگل رو لبهاش نمایان شد دیگه چشمهاش غم نداشت بله از خوشحالی برق میزد
_عمووووو اینا همه اش مال منه؟
دستی به موهاش کشیدم و گفتم:
و با مهربونی گفتم
_بله عمو
حالا برو یه شونه بیار من موهای قشنگتو با گل سرها خوشکل کنم
سریع رفت و با شونه برگشت
روی زمین نشستیم جلوم با کمی فاصله پشت به من نشست...
وقتی بچه بودم همیشه زن عمو موهای آیه رو شونه میکردو کلی قربون صدقش میرفت
لحظه ای یاد اون روزها تو ذهنم جون گرفت
تو عالم بچگی حسودی میکردم
دلم میخواست منم موهام بلند بود و زن عمو بدری اونارو شونه کنه و کلی قربون صدقم بره...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۳۷
آروم آروم موهای لختش رو شونه میکردم
حالا که سرگرم گل سرها بود بهترین موقعیت برای پرسیدن دلیل ناراحتیش بود
_روجا عمو میشه بگی حالا چرا ناراحت بودی ؟
_عمو مامانم دعوام کرد
_ عه چرا عمووو
_چیکار کردی که دعوات کرد؟
_عمو تو مهد جشنه منم قرار شده اونجا شعر بخونم لباس فرشته هارو بپوشم
_به به تو خود فرشته ای عزیزم
_ولی عمو من نمیرم به اون جشن
_چرا آخه؟
_چون همه با پدرو مادرشون میان
ولی مامان تنها میاد من نمیخوام برم
حالا متوجه عصبانیت سوجان شدم
پس این دختر کوچولو باباش رو میخواست چیزی که از دست همه خارج بود
یتیمی بَد دردیه درد یتیمی رو اونیکه که پدرومادر نداره خوب میدونه که همیشه قلبتو فشار میده هیچ کس هم نمیتونه این فشار رو برداره مگر اینه کمی کمتر بشه.
موهاش رو بافتم و یک گل سر قشنگ زدم پایین موهاش ؛ دو تا گل سر نگین دار هم زدم دوطرف موهاش
_روجا خانم من خوشکل بود الان خوشکل ترهم شد
بلند شد و رفت سمت در
_عمو من برم به مامان و باباحاجی نشون بدم
چند دقیقه بعد وقتی وارد سالن شدم سوجان سمتم امد
_دست شمادرد نکنه زحمتتون شد
_خواهش میکنم
میشه یک خواهشی داشته باشم؟
_بفرمایید
_من میتونم فردا همراه شما و روجا به جشن بیام؟
_نه...
چشمام گرد شد از این جواب سریعش
_چرا؟
من به عنوان عموی روجا میام!
_آقا محمد روجا باید قبول کنه که پدر نداره
فردا شما اومدید روزهای بعد چی...؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۳۸
حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو باید تلاش میکردم
به خاطر وجود شنود درخونه ،کمی قدم هامو نزدیکش برداشتم و سمتش رفتم و خیلی آروم جوری که خودم به سختی میشنیدم دم گوشش گفتم:
_آخرش چی؟
شما که بالاخره ازدواج میکنید و ان شاالله خوشبخت میشید
اون موقع همسرتون میشه جای پدر روجا...
فکر کنم فعلا که همسر اصلی و واقعی شما نیست
من به عنوان عموی روجا میتونم بیام
چیزی نگفت
منم سکوت رو ترجیح دادم که روجا طرفم اومد
_عمو بابا حاجی گفت ازتون تشکر کنم چون من مثل فرشته ها شدم
رو زانو نشستم و بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم:
_فرشته خانم اجازه میدید من فردا برای دیدن جشنتون بیام؟
_ وااای عموووو
یعنی: منو مامان شما ؟
_بله
نگاهی به مادرش کرد و گفت خیلی خوبه عمو
_مامان عمو هم میاد؟
حالا دیگه منم میرم و اون شعر رو تو جشن میخونم
_ آفرین منم بعد از خوندن شعرت برات ایستاده دست میزنم
دوتامون خندیدیم
بلند شدم نگاهم سمت سوجان رفت از چهره اش مشخص بود که ناراحت و عصبی ولی چیزی نمیگفت
وقتی از کنارش داشتم رد میشدم بازم آروم دم گوشش گفتم:
_شرمنده خانم فردا همسفرتون شدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۳۹
این مشکل امروز منو روجا نبود
روجا بیشتر مواقع با این موضوع که پدر نداره کنار نمی اومد
وفردا همراهی آقا محمد یک اشتباه بود
چون روجا باید قبول کنه چه شرایطی داره
خواستم دوباره از حضور آقا محمد خوداری کنم ولی خوشحالی دخترکم این اجازه رو بهم نداد.
امروز روجا زودتر از همیشه بیدار شده بود...
بدون هیچ اذیتی صبحانه اشو خورد و برای پوشیدن لباسهاش به اتاقش رفتیم.
مامان از این گیره ها هم به موهام بزن
همه ی اینا واسه خودمه ببین عمو محمد برام خریده
گیره های قشنگی بودند در دلم به این سلیقه نمره ی بیست دادم و موهای روجا رو درست کردمو چند گیره به موهاش زدم
دخترکم راضی شد.
صدای زنگ آیفون اومد این یعنی آقامحمد هم رسید.
در راه ساکت بودم و به گذشته و آینده ی روجا فکر میکردم.
بر خلاف سکوت من روجا و آقا محمد مدام با هم حرف میزدند و برای امروز نقشه میکشیدند.
داخل سالن مهد پر بود از پدر و مادرهایی که همراه بچه ها شون ایستاده بودند.
صمیمیت و نزدیکی خانواده قشنگ مشخص بود چشمم به روجا افتاد داشت دوستش رو نگاه میکرد که کنار پدرش ایستاده بود و براش حرف میزد.
آقا محمد متوجه خیره شدن نگاهم بود که به ثانیه نکشید که روجا رو بغل گرفت و ازش خواست نقاشی های جدیدش که داخل کلاسش هست رو بهش نشون بده.
چندی بعد تمام بچه ها برای اجرای نمایش رفتند و پدر و مادر ها کنار هم روی صندلی ها نشستند من و آقا محمد هم روی اولین صندلی های خالی ؛ منتظر اجرای نمایش روجا
نشستیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۴۰
_ میشه بگیداین همه اخم واسهء چیه؟
سرمو برگردونم سمت آقا محمد مخاطبش من بودم که سریع با اعتماد یک نفس عمیق کشیدمو گفتم:
_من اخم ندارم فقط...
_فقط از وجود من اینجا ناراحتید و این رو گره ابروهاتون داااره فریاد میزنه
درست میگفت ولی دلم نمیخواست تا این اندازه به خودش بگیره
خلاصه که محبت کرده بود برای شاد کردن دل دخترکم مارو همراهی کرده
پس در جوابش اول کمی چهره مو تغییر دادم تا اینقدر عبوس به نظر نیام بعد هم گفتم:
_آقا محمد از محبتی که در حق روجا کردید ممنونم
ولی ...
_خوااااهش میکنم
اول اینکه قصدی نداشتم تا در حق روجا محبت کنم بلکه فقط برای حال خودم خواستم اینجا باشم
متفکر نگاهش کردم تا از چهره اش بخونم
یعنی کنار ما بودن حالش رو خوب میکرد؟
زود به خودم اومدم و ادامه دادم
_آقا محمد روجا باید بدونه فعلا گزینه ای به نام پدر در زندگیش نیست!
_فعلاً...؟
_به گفته ی خودتون من هم ازدواج میکنم و...
_بله ان شاالله به سلامتی خوشبخت بشید.
ولی الان در این شرایط اگر بخواهید فقط اخم کنید دل روجا رو بیشتر میگیره پس حضور من رو تحمل کنید.
چی میگفت برای خودش؟
مگر من از حضورش ناراحت بودم؟
من از لجبازی روجا برای چیزی که نداره ناراحتم.
چرا به خودش گرفته؟
صدا های داخل سالن خیلی زیاد بود سمتش چرخیدم سرم رو نزدیک تر بردم و کنار گوشش گفتم:
_من از حضور شما کنارمون ناراحت نیستم بلکه واقعا ممنونم که وقت گذاشتید و دل دخترکم رو شاد کردید من از روجا ناراحتم که واقعیت رو نمی پذیره
وقتی چرخید سمتم متوجه شدم چقدر نزدیکیم فاصله ای نبود با خجالت عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم که به طبع از رفتار من کمی جلو اومد و با لبخندی بر لب گفت:
خواااهش میکنم سوجان خانم