eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهران‌ ُ برادران ! سعی‌ کنید‌ سر به‌ زیر‌ باشید ؛ اگر با نامحرم‌ زیاد‌ ُ بی‌دلیل‌ صحبت‌ کنید حیا‌ ُ عفت‌‌ از‌ دست‌ میرود🚶🏻‍♂! ‹ شھیدهادی‌ذوالفقاری ›
💥نتایج جدید شمارش آرا 💥مسعود پزشکیان: 10.415.191 رأی 💥سعید جلیلی: 9.473.298 رأی 💥محمدباقر قالیباف: 3.383.340 رأی 💥مصطفی پورمحمدی: 206.397 رأی ‌‌‌
🔴 هشدار واقعی ❗️❗️❗️ بحث با اکانت های قالیباف ممنوع ✍🏻 از ستاد پزشکیان به گوش می‌رسد: با پروفایل قالیباف به طرفداران جلیلی توهین کنیم و با پروفایل به طرفداران قالیباف تا میتونیم به آتش بینشون دامن بزنیم تا کمترین درصد ممکن از رای قالیباف به سبد جلیلی بیاد و شانس پزشکیان بیشتر بشه.
چالشمون نشه ؟! پُرش کنین بفرستین پیوی بزارم کانال 🤝 《کافی》
💌پاسخ شما احسنت ایرانی با غیرت
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منم فدای رقیه › ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
[ - ⁸روزمانده‌است‌تا‌محرم‌حسین❤️‍🩹.. ]
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت81 یک آب سرد روی نیما خالی شد گویا.همین را کم داشت که صد تا هم روی حرفهایشان بگذارند و آنها را نقل مجلس کنند.همیشه از این خانواده متنفر بود.مادرش بدتر از نیما .نمی دانست چه بگوید.آنها هم یکریز یاوه می گفتند و به خیال خودشان همدردی می کردند.ناگهان بلند شد و به سمت اتاق نیما رفت.دستپاچه دنبالش راه افتاد -برم ببینم دختر بیچاره....سنی هم نداره تا بخواهد به او برسد دستگیره در را پایین داد و وارد شد.فاخته روی تخت نشسته بود و هراسان و در عین حال اندوهگین چشم به نیما دوخت.خاله قیافه ناراحتی به خود گرفت -بمیرم برات...خدا انشالله شفا بده...نا امید نباش مادر....وای سارا مامان بیا ببین موهاشم کوتاه کرده دیگر داشت صبرش را از دست می داد. از این خیرخواه ها و دوستان داشته باشی دیگر چه نیاز به دشمن.آمده بودند متلک پرانی و لیچار بار کردن.آمده بودند الکی برای نیما دل بسوزانند و بیشتر نیشتر بزنند.فاخته سرش را از خجالت یا ناراحتی بود پایین انداخته بود.سارا چهره مزخرف غمناکش را به نیما دوخت - ان شالله دیگه غم نبینی از عصبانیت بر آشفت.هنوز هیچ چیز نشده بود مجلس سوم و هفتم هم راه انداخته بودند.با تمام توان داد زد -بیرون سکوت همه جا را فرا گرفت.همه چشمها به نیما دوخته شد.دستش را به طرف در دراز کرد و دوباره فریاد زد -گفتم بیرون خاله طلبکار دست به کمر زد -چته فریاد می زنی...اومدم خونه خواهرم داد زد -تا وقتی من تو این خونه ام حق ندارین پاتونو اینجا بزارین.من از اینجا رفتم تا دلت خواست بیا ببین خواهرتو با عصبانیت از در بیرون رفت -واه واه...نوبرش رو آورده...حالا خوبه عمرش به دنیا نیست.خواهر شوهرم با دکترش حرف زده گفته خیلی بمونه شش ماه...ببینم بعدش سوسه می یای یا نه اینبار حاج خانم عصبانی شد -این حرفا چیه ملوک...شما درمونین یا درد...خجالت نمی کشی... خاله فریاد زد -خجالت پسرت نمی کشه صداشو انداخته روی سرش.یادته گفتی سارا رو برا پسرم. ... اینبار نیما فریاد زد -مامان تو چی کار کردی صدای در آمد.نازنین با شنیدن سر و صدا بالا آمده بود -چه خبرتونه حاج خانم با اخم به سمت خواهرش رفت -تو اشتباه فکر کردی ملوک ...من سارا رو برای نیما نگفتم تو اشتباه فهمیدی....بهت گفتم تو اشتباه کردی ولی تو گوشت نرفت. حالا هی می یای نیما رو میچزونی که چی..بچه مو ناراحت کنی دلت خنک میشه....اومدی از ناراحتی نیما به نفع خودت. چی بهت میرسه...بخدا خدا رو خوش نمی یاد. .اومدی اون دختر رو ناراحت کنی که چی چادرش را با عصبانیت سر کرد -باشه حق با تو..اصلا خاک تو سر تون که لیاقتت همون دختره س.دختر من اصلا لیاقتش پسر تو نیست. باشه من اشتباه فهمیده بودم دوباره داد زد -میرین بیرون یا پرتتون کنم بیرون جیغ کشید -بریم سارا. جواب خوبی ما همین بود رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند. با عجله به اتاق رفت. نشسته بود روی تخت و آرام و بی صدا اشک می ریخت. رو برویش نشست. دستش را روی صورت اشکبارش گذاشت -فاخته عزیزم -شش ماه دیگه میشه یه سال. تقریبا همون موقع که اومدم میرم غمزده نگاهش را به نیما داد. اشک در چشمانش جمع بود -چرت گفتن...بخدا اصلا دکتر چیزی نگفته اشکهایش جاری شد -قول بده با هر کی ازدواج می کنی...با سارا نه...با سارا نه -دروغه فدات شم...قربونت برم. ..اصلا میریم فردا یه جای دنج....میریم عید یه حای خوش آب و هوا. ..نمی زارم اینجا بمونی...محاله بزارم غصه بخوری صدای گریه اش بلندتر شد امان از زبانی که بد موقع باز شود.می توان با تیر یک حرف کسی را در آن واحد کشت.مثل فاخته که از دیروز تا الان که در راه شمال بودند کلمه ای حرف نزده بود.همان یک ذره روحیه هم مرده بود.شش ماه دیگر باید وداع می کرد.تمام منظره ها از جلوی چشمانش بی هیچ جلب توجهی رد می شدند.برای او که امدن به سفر شمال و دیدن جاده پر پیچ و خمش آرزو بود، الان فقط به داشبورد ماشین نگاه میکرد.