هرموقعبهبهشتزهرامیرفت؛
آبےبرمیداشتوقبورشهدارومیشسٺ!
میگفٺ:باشهداقرارگذاشتمکهمن
غبارروازرویقبرهایآنهابشورموآنھـٰا
همغبارگناهروازرویدلِمـنبشورند...!
شهید #رسول_خلیلی ›
「🌸」
-میگفت..
هروقتفکرکردیوازخودتزشتیدیدی
استغفارکن،
زشتیراپاکمیکند؛
وقتیزیباییدیدیبرپیامبروآلپیامبر
صلواببفرست،
زیباییرازیادمیکند:)
#میرزااسماعیلدولابی🌸
تمام انحرافات ما از این است که خدا
را ناظر و شاهد نمیبینیم:)
-ایتاللهبهجت(ره)-
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
عرض سلامو ادب خدمت همه ی بزرگواران گرامی و بخصوص گل دخترای عزیزموننن...❤️✋
شبتون بخیر باشه ان شاءالله پر از عطر بین الحرمین بابا حسین جانم😍❤️
امیدوارم حال تک تکتون خوب باشه ک حتماً هم خوبه...😊🤲
ولادت حضرت معصومه(س)بانوی ایران(قم)رو تبریک میگم ب همتون ان شاءالله خود خانوم نظری کنن ب زندگیمون و گره هر کسی ک فکر نمیکنه باز نمیشه یا مشکل هست و... بدست خود خانوم حضرت معصومه باز بشه بحق مولا علی✋🤲
خب تا یادم نرفته ی چزیو بگم...
گل دخترای عزیزمون ک در قم زندگی میکنن...😍
ان شاءالله فردا دعوتیتد ب جشن بانوی قم حضرت معصومه😍😊
خب خب بفرمائید راستی مهمان هم داریم از استان هایی مثل قزوین و...
و اینکه جشنمون تا الان ک آمار ب دستمون رسیده با حضور12000تا دختر گل گلابمون برگزار شه😊😉
و قراره حسااااابیییی بترکونیم😍😍
منتظر قدوم سبزتون هستیم...🌱😌
تا یادم نرفته اینم ب عرضتون برسونم که توی عکسی ک میبینید گفتن شروع جشن ساعت15:30ولی ورزشگاه چون خیلی شلوغ میشه بدلایل مختلف...کسی خواست تشریف بیاره ساعت14ورزشگاه باشه😌
و کسانی هم ک نیستند میتونن مارو از تلویزیون از طریق پخش زنده دنبال کنند...
و اینکه تا جایی ک از گروه رسانه اطلاع دریافت کردیم ک توی کدوم شبکه ها پخش میکنند گفتند که(از شبکه ی قرآن ک احتمالش تقریباً حتمی هست و اینکه از شبکه ی سه و یک و نسیم هم ب احتمال زیاد پخش کنند)!🌿
و اینکه واقعاً هزینه های این چشن کمرشکن بودند و سه ماه خیلی از گل دخترامون وقت گذاشتند تا همچین جشنو خاطره ای رو برا لبخند خدا🧕❤️ رقم بزنند...
و اینکه رفقا اگر خیری میشناسید یا فکر میکنید میتونید کمکی بکنید ب نیت شهدا خود بی بی...
ما در خدمتیم ی یاعلی بگید و ب این شماره حساب
6104337750718213
به نام:سیوانی زاد
واریز بفرمائید
مچکرم از همتون ان شاءالله ختود بی بی نیم نگاهی کنند و همه مشکلات حل بشه و اللخصوص ی مشکلی ک همه دارند"اللهم عجل ولیک الفرج"❤️
و از همه مهمتر نبودنمون رو حلال کنید به بزرگی خودتون ببخشید ک انقد درگیریم...😂😢
و اینکه ان شاءالله همیشه بمونید برامون😍🌿
بیشتر ازین وقت با ارزشتون رو نمیگیرم...
شبتون شهدایی و پرنوز از نگاه شش گوشه ی بهترین گوشه ی دنیا✨🤲
خیلیییی دعامون کنید
التماس دعای شهادت🤲
رد نگاهمو دنبال کرد و با ذوق گفت
--وااای رها اینا که خیلی خوشگلن!
از تصور انگشترا تو دست جفتمون لبخند به لبام نشست
--بریم بخرمش.
--آره حتماً.
فروشنده چندتا مدل دیگه گذاشت رو میز ولی انگار همون اولی از همشون قشنگ تر بود...
انگشترارو گذاشت تو یه جعبه ی مخصوص.
پولشو حساب کردم و جعبه رو برداشتم.
همینجور که داشتیم تو بازار راه میرفتیم تلفن شهرزاد زنگ خورد.
جواب داد
--سلام.جانم حامد؟
نگران گفت
--باشه باشه الان میایم.
موبایلشو گذاشت تو کیفش.
--رها حامد میگه مامانم زنگ زده گفته امیرعلی افتاده رو زمین و هرکاری میکنه گریش بند نمیاد......
حامد و شهرزاد رفتن و من و ساسان موندیم.
لبخند زد
--بچه داشتنم خوبه هــا!
چشمش خورد به من و از حرفش خجالت کشید.
--میخوای بریم بازارچه؟
--من که رفتم.
--موزه ی دفاع مقدس چی رفتید؟
کنجکاو گفتم
--موزه ی دفاع مقدس؟
--پس نرفتید. اشکالی نداره باهم دیگه میریم.....
یه سالن دیگه به اسم موزه ی دفاع مقدس یکم اونطرف تر بازارچه بود و رفتیم اونجا.
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد تانک بزرگی بود که وسط سالن درش حفاظ بود.
با تعجب گفتم
--این تانکه درسته؟
ساسان حرفمو تأیید کرد و شروع کرد درباه ی کاراییش توضیح بده.
اونجا پر از سلاح و اسلحه هایی بود که تا به حال اسمی ازشون نشنیده بودم و ساسان مثل یه متخصص همرو واسم توضیح میداد.
از نظر منی که واسه اولین بار میرفتم اونجا خیلی جالب بود.
بیشتر خانما اونجا چادری بودن و بعضی هاشون خیلی بد بهم نگاه میکردن.
پیش خودم دنبال دلیل بودم که ساسان صدام زد
--رهـا!
متفکر گفتم
--بله؟
اومد حرفی بزنه اما گفت
--چرا تو فکری؟
--نمیدونم چرا بعضی از این خانما با نگاه خاصی نگاهم میکنن.
--چه نگاهی؟
--ببین یه نگاهیه که از نگاه مردم تو وقتایی که گدایی میکردم بدتره.
نفسشو صدادار بیرون داد
--تو توجهی نکن.
--آخه واسم مهمه که بدونم.
همینجور که به روبه رو خیره بود لبخند زد
-- شاید از نظر اون آدما چون تو چادر نداری دختر بدی هستی!
اما اونا نمیدونن که تو هنوز با چادر آشنا نیستی یا اگرم هستی شاید دلت نمیخواد بپوشی.
برگشت سمتم و لبخند زد
--مهم اینه که بهترین دختر روی کره ی زمینی.
خجالت زده لبخند زدم.
--ساسان!
--بله
--یادمه یه روزی میخواستم برم مسجد نماز بخونم ولی یه خانم با بدرفتاری بهم گفت چون چادر ندارم نمیتونم برم.
تلخند زدم
--چادر نداشتنم از سر بی بند و باری نبود.
من... من پول خریدنشو نداشتم.
اون موقع ها حتی لباسامونم لباس کهنه های بچه پولدارا بود.
قطره اشکی که از چشمم پایین ریخت رو پاک کردم.
--خیلی جاها بدون اینکه مقصر باشم قضاوت شدم.
آروم گفت
--رها!
--بله؟
--گذشته ای که من و تو داشتیم قرار نیست هیچ وقت از ذهنمون پاک بشه!
میدونی باید یادمون بمونه تا اگه یه روز یه دختر یا یه پسر فقیر و یا حتیٰ پولدار رو دیدیم پیش خودمون هزارتا فکر و خیال نکنیم.
چون قاضی فقط خداست!
حرفاش حالمو بهتر کرد و از فاز غم دراومدم........
توی راه برگشت کارت ساسانو از جیبم درآوردم
--اینم کارتت مرسی.
--بزار پیشت بمونه.
--واسه چی؟
با احساسی ترکیبی از خجالت و ذوق گفت
--چون از چند روز دیگه من و تو نداریم.
گونه هام داغ شد و ترجیح دادم به خیابون نگاه کنم....
مامان از تو آشپزخونه اومد بیرون.
--سلام.
--سلام عزیزم.
ساسان پشت سر من اومد و سلام کرد.
--سلام ساسان جان.
ساسان همینجور که میرفت سمت آشپزخونه گفت
--مامان بعد از ظهر رفته بودی بانک؟
--آره چطور؟
--آخه از اونجایی که من اطلاع دارم بانک ها تا ساعت ۲بازن.
مامان زد رو دستش
--پس بگـو چرا بانک باز نبود.
وااای چقدر فراموش کار شدم من.
--اگه کارتون واجبه میخواید فردا برم انجام بدم؟
مامان نشست رو مبل.
--رها بشین مامان.
نشستم رو مبل.
غمگین گفت
--حال عمت خوب نیست.
امروز شوهرش زنگ زد گفت حالش بد شده بردنش بیمارستان.
بنده خداها دست و بارشون هم تنگه.
منم دیدم یکم پس انداز دارم گفتم شماره حساب بفرستن واریز کنم.
ساسان کنجکاو گفت
--یعنی الان عمه بیمارستانه؟
--آره مامان بزار بابات اومد ببینم میشه چند روزی بریم شهرستان.
ساسان متفکر نشست رو مبل
--که اینطور.
با صدای چرخش کلید نگاه هرسمون برگشت سمت در.
بابا با لبخند چشمک زد
--به قول قدیمی ها چشمتون به در خشک شده بودا.
خندید و سلام کرد.
همه جواب دادن و مامان گفت
--بشین واست چایی بیارم.
--بشین مامان من میارم.
سینی چایی رو گذاشتم رو میز و نشستم.
مامان گفت
--رها مامان ما مجبوریم چند روز بریم شهرستان.
به ساسان نگاه کرد
--اما ساسان همراه ما نمیاد.
تو میای؟
--نمیدونم آخه من تا به حال عمه رو ندیدم.
بابا گفت
--زهره بزار سر یه فرصتی که همه چی اوکیه بچه هارو ببریم شهرستان.
--آره خب ولی بچه ها چی میشن؟
بابا گفت
--خب میتونن واسه یه مدت کوتاه بهم محرم بشن.......
ساسان با خجالت گفت
--آخه اینجوری نمیشه که.
مامان گفت
--چرا نمیشه مامان؟ الان ما میخوایم بریم شهرستان.
توام که نمیتونی بیای. رها هم که نمیاد. نمیشه که دوتا پسر و دختر نامحرم تو یه خونه باشن.
بابا گفت
--مامان راست میگه ساسان.
انشاﷲ عمت خوب بشه باهم میایم میرید محضر عقد میکنید و بعدشم جشن میگیریم براتون.
مامان بهم لبخند زد
--رها مامان چرا چیزی نمیگی؟
خجالت زده گفتم
--چی بگم خب.
--به سلامتی قراره تو و ساسان محرم بشیدا!
اگه راضی نیستی هیچ مشکلی نداره راحت بگو.
--والا نمیدونم مامان جون.
هرجور شما صلاح میدونید.
بابا رفت تو اتاقش و با یه کتاب برگشت.
لبخند زد
--ساسان بابا بلند شو بشین پیش رها.
ساسان از خجالت پیشونیش عرق کرده بود.
بابا شروع کرد به خوندن یه سری جمله که فکر کنم به زبان عربی بود.
بعد از اتمام جملات مامان گفت باید بگم قبلتم.
منم گفتم.
مامان لبخند زد و هردومونو بوسید
--انشاﷲ عقدتون.
بابا لبخند زد
--مراقب همدیگه باشید.
لبخند زدم و تشکر کردم.
باورم نمیشد با خوندن چندتا جمله و گفتن یه کلمه من و ساسان به هم محرم شده بودیم.....
سرمیز شام هیچکس حرفی نزد و شامو در سکوت خوردیم.
بعد از شام دور هم نشسته بودیم و هرکس مشغول کاری بود.
ساسان با لپ تاپش کار میکرد.
بابا شبکه ی خبر میدید و مامان داشت کتاب میخوند.
این وسط من هیچ کاری انجام نمیدادم.
نگاه ساسان چرخید سمت من و متفکر نگاهم کرد.
چند لحظه بعد رفت تو اتاق و با یه جعبه برگشت.
--کیا میان منچ بازی کنیم؟
مامان و بابا از پیشنهاد ساسان استقبال کردن و رفتن نشستن رو زمین.
ساسان صدا زد
--رها توام بیا دیگه.
منم به جمعشون اضافه شدم.
ساسان با شیطنت گفت
--خب مامان و بابا شما یه تیم.
من و رها هم تو یه تیم.
بابا خندید
--خیلیم عالی.
بازی خیلی جالبی بود و مامان و بابا همش میبردن و من و ساسان میباختیم.
بعد از چند دور بازی مامان اینا رفتن خوابیدن تا صبح زود برن شهرستان.
ساسان سرشو بلند کرد و عمیق به چشمام زل زد.
تپش قلب گرفته بودم و گونه هام داغ شده بود.
لبخند زد
--میخوای خودمون دوتایی بازی کنیم؟
--باشه.
هر سه دور بازی رو ساسان برد.
آخرین مهرشو حرکت داد.
بیصدا خندید
--دیگه شرمنده.
با ذوق گفت
--میخوای یه بار دیگه بازی کنیم؟
یه حسی میگفت اینبار من میبرم
--باشه.
بالاخره من بردم و با ذوق بیصدا گفتم
--آ باریکلا رها خانم!
ساسان خندید
--بر منکرش لعنت!....
اونشب تا نصفه شب به ساسان فکر میکردم.
پسری که نیمه ای از وجودمو پُر کرده بود و من عاشقانه عاشقش بودم....
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم بیرون.
هیچکس خونه نبود و یه یادداشت روی در یخچال بود.
مامان نوشته بود:
--رها مامان ما صبح زود راه افتادیم دلم نیومد بیدارت کنم مواظب خودت و ساسان باش.
خداحافظ.
به میز صبححونه ای که تفاوت جدی با هر روز داشت نگاه کردم.
قوری چایی همراه با یه استکان و شیشه ی عسل و مربا در باز روی میز بود.
یه کره ی باز نشده با یه قالب بزرگ پنیر توی یه بشقاب بود.
با صدای تلفن جواب داد
--الو؟
--سلام رها خوبی؟
--سلام خوبم تو خوبی؟
خندید
--خوبم. صبححونه خوردی؟
--نه هنوز.
خندش بیشتر شد
--ببخشید دیگه من هول هولکی آماده کردم.
خندیدم
--آره کاملاً مشخصه.
--ناهار چی داریم؟
--نمیدونم.
با شیطنت گفت
--رها خواهش میکنم یه چیزی درست کن مامان نیست آب نشم مـــن!
از پررو بودنش چشمام گرد شد
--من که غذا پختن...
یادم به روزی افتاد که با زیبا ماکارونی پختم.
دستپاچه گفتم
--ب....بلدم.
--خوبه پس من ظهر میام خونه.
--باشه.
گوشی تلفن و گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه.
دوسه تا لقمه نون و پنیر خوردم و میزو جمع کردم.
ساعت ۱۰بود و تا اومدن ساسان ۲ساعت فرصت داشتم.
شروع کردم به درست کردن غذا و اصلاً نفهمیدم زمان چجوری گذشت.
آخرین بشقابو آبکشی کردم و نفس عمیقی کشیدم.
در یخچال رو باز کردم و خیار و گوجه فرنگی برداشتم و گذاشتم رو میز.
همینجور که داشتم خیارارو خورد میکردم غرق در فکر بودم و با احساس سوزش دستم و صدای چرخش کلید توی در ایستادم.
ساسان با دیدنم با لبخند خندید
--سلــام! رها خانم.
تازه فهمیدم با شلوارک و تاپ و موهای نبسته ایستادم جلوش.
هین بلندی کشیدم و دویدم تو اتاق.
انگشتم خون میاومد و نمیدونستم باید چیکار کنم.
چندتا دستمال کاغذی همزمان گذاشتم رو انگشتم و تو آینه به خودم زل زدم.
موهام معنای واقعی جنگل آمازون رو داشت.
در کمدمو باز کردم و متفکر به لباسام خیره شدم...