eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
10.4هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
142 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_پنجم در و برای شیما باز کردم و بیخیال نشستم روی کاناپه و مشغول
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 صدای مرد مسن و مهربون خیلی برام آشنا بود اما... مرد: احمدم پسرم، تو هیئت پریدم وسط حرفش و گفتم: من: آهان بله... یاد همون شبی که رفتم هیئت افتادم، همون شبی که به لباس قرمزم چپ چپ نگاه کردن اما وقتی حالا یکی از عزادارا بد شد تونستم با علم پزشکی که خییلی کم ازش استفاده می کردم، به دادش برسم...!!!! منظورم از کم استفاده کردن این بود که مدام توی بیمارستان و مطب نبودم، یعنی اصلا مطبی نداشتم... مطب نداشتم چون دوست نداشتم...!!! چون احتیاجی به پولش و معطلیشو پر کردن وقتم نداشتم... روزی چند ساعت به بیمارستان های محروم میرفتم تا چند تا عمل انجام بدم و از اینکه کسی رو به زندگی برگردوندم لبخند بزنم، همین.... اون شب شمارمو همین احمدآقا گرفت و گفت اگه کسی نیازمند بود واسه عمل شمارمو میده بهش تا باهام تماس بگیره... من: شرمنده نشناختم... احمد آقا: خواهش میکنم، خوبی؟ کجایی نیومدی دیگه دکتر... من: جای ما اون جا نیست احمد آقا... انگار لیاقت ندارم دیدی ک... نذاشت ادامه بدم و گفت: احمد: لیاقت داشتی ک دعوت شدی... مصطفی و بچه ها شاید تو نگاه اول زود قضاوت کردن تو بزرگی کن و به دل نگیر بابا... هیئت ساعت هشت شروع میشه... عاشورا تموم شد اما تازه اول ماجراس... اول اسارت بی بی زینب و بچه های یتیم کاروان... تازه دلشون غم داره... واسه همدردی بیا... ما که کسی نیستیم... آقای صاحب عزا منتظرته... خدا نگهدارت... نذاشت حرف بزنم و قطع کرد... * * * شیما کلاه حوله لباسیو روی سرم حرکت داد و گفت: شیما: سرتو خشک کن درد نگیره عزیزم، همینطوری خیس میذاری بعد میگی سرم درد میکنه... گفت: شیما: میخوام کدبانو شم، شام چی میخوری بپزم برات آقا؟؟؟ خیره به صفحه ی خاموش گوشی گفتم: من: شام نمیخوام، میخوام برم هیئت...!!! روی پام نشست و همینطور که بوسه ای به پیشونیم میزد گفت: شیما: هیئت؟؟؟!!! تو از کی تا حاال هیئت برو شدی؟؟؟ شونه بالا انداختم و گفتم: من: نمیدونم..!!! حالا که شدم... میای بریم؟؟؟ پوزخندی زد و گفت شیما: من بیام هیئت؟؟؟ همون تو میری کافیه...!!! بلند شدم و گفتم: من: پس به سلامت، من میخوام برم بیرون توأم برو... * * * من: سلام احمد آقا... احمد آقا دست از چای ریختن برداشت و شیر سماور بزرگی که کنارش بود و بست، با لبخند نگاهم کرد و گفت: احمد: به به سلام آقا هامون، خوش اومدی... من: ممنون، چیکار میکنین؟ احمد آقا: دارم چای یه رنگ میکنم راحت باشیم واسه ریختنش... من: میخوایین من چای بریزم؟؟ احمد: نه بابا، تو برو بشین داخل روضه گوش کن... سرمو انداختم پایین و گفتم: من: من نرم داخل بهتره.. احمد آقا: چرا ؟؟؟ من: آخه یه جوری نگاه میکنن که... نذاشت حرفمو تموم کنم احمد اقا: غلط کردن، هرکی چپ نگاهت کرد حسابش با صاحب خونس... من که کسی نیستم مهم نگاه آقاست که صاحب مجلسه، اون نگاهت کرده و دعوت نامه فرستاده برات، اگه اون نمیخواست تو الان اینجا نبودی، پس برو و نگران هیچی نباش... رفتم داخل، دیر رسیده بودم انگار، سخنرانی تموم شده بود و به سینی زنی رسیده بود... اون روزی که رفته بودم یه گوشه نشسته بودم اما اون روز... .
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_ششم صدای مرد مسن و مهربون خیلی برام آشنا بود اما... مرد: احمدم
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ناخودآگاه مثل بقیه ی مردها لباس مشکیمو درآوردم و شالی که احمد آقا بهم هدیه داده بودانداختم روی سرم... سینه میزدم و در کمال تعجب... اشک میریختم...!!!! توی اون شوری که راه افتاده بود احساس خفگی میکردم، سرم مثل چند روز گذشته درد گرفته بود و حس میکردم نمیتونم روی پام بایستم، برای عوض شدن حالم لباسمو پوشیدم و رفتم بیرون... عرقی که روی پیشونیم نشسته بود و پاک کردم، با صدای احمد آقا به خودم اومدم احمدآقا: هامون جان پسرم، بیا بابا این قیمه ها رو ظرف کن اگه بیکاری... آستینامو تا زدم و گفتم: من: فکر نمیکنم بلد باشم....!!!! خندید و گفت: احمدآقا: بلدی نمیخواد که، یه مالقه قیمه بریز روی برنجا... همینطور هاج و واج به دیگ قیمه نگاه کردم... چه کارایی احمد آقا میخواست ازم...!!! احمدآقا که انگار فهمیده بود من آدم این کار نیستم گفت: احمدآقا: بیا، بیا تو چای بریز من خودم اونا رو ظرف میکنم... خندیدمو گفتم: من: آها حالا بهتر شد... کتری بزرگ طلایی رنگی که منو یاد چای ذغالی های بیرون شهرهای دورهمی مینداخت برداشتم و شروع کردم به پر کردن لیوان های یبار مصرف کاغذی...!!! سینی اولو ریختم و رفتم سراغ سینی دوم... کم کم صدای احمد آقا که داشت در مورد محرم و مراسم حرف میزد، نامفهوم شد... تمام بدنم عرق کرد و چشمام سیاهی رفت... دیگه هیچی نفهمیدم... چشم باز کردم... احساس میکردم بدنم داره میسوزه... و سرم به شدت درد میکنه... به سرمی که قطره قطره انرژی به رگ هام تزریق میکرد خیره شدم... چرا اینجا بودم...؟؟؟ با دیدن احمد آقا کم کم یادم اومد... احمد آقا کنارم اومد و گفت احمد: خوبی بابا؟؟؟ چقدر راضی و خوشحال بودم از اینکه یکی بهم میگفت بابا... وجای پدر نداشتمو پر میکرد... لبخندی زدم و گفتم: من: خوبم، ولی بدنم میسوزه، سرم درد میکنه... احمد آقا نشست روی صندلی کنار تختم و گفت: احمد آقا: به خیر گذشت پسرم، اون همه چای جوش ریخت روی تنت، به حرمت مجلس امام حسین بود که سوختگیت سطحیه وگرنه الان باید تمام بدنت پانسمان میشد... دکتر گفت یه پماد بزنی درست میشه شدتش خیلی کم بوده... من: خیلی میسوزه خییلی... سر تکون داد و گفت: احمد آقا: به خاطر ارباب بدنت سوخت، انشاءالله خودش شفاعتتو میکنه آتیش جهنم بهت حروم بشه، این سوختگی در برابر جهنم هیچه بابا.... ای داد بی داد که اگه آقا به دادمون نرسه جامون تهه جهنمه با این همه گناه... خیره شدم به اشک چشمش و به فکر فرو رفتم... پیر غلام حسین میگه گناه کارم و گریه میکنه... اونوقت من دیگه چی باید بگم...!!! پوزخندی زدم و توی دلم گفتم: اصلا مگه جهنمی هست؟؟!!! نمیدونستم...!!! در اتاق باز شد و یه زن سفید پوش آشنا اومد توی اتاق... یه دکتر که... اون زمان فقط دانشجو بود...!!! یه همکلاسی، یه همکلاسی که فکر می کرد من عاشقشم با اینکه میدید هر روز با یه نفر میگردم...!!! خیره شدم بهش و اون فقط با یه پوزخند مسخره نگاهم میکرد... همینطور خیره به من گفت: شبنم: پدر جان ایشون مرخصن، برید برای کارهای ترخیص... احمد آقا بلند شد، باشه ای گفت و رفت... سری تکون دادم و گفتم: من: پس بألخره دکتر شدی... با لحن مسخره ای گفت:شبنم: من همونی شدم که خواستم و توام همون عوضی هستی که بودی... من: آره، تو فکر کن عوضی، اما عوضی کسیه که به راحتی تن به دوستی با پسر میده... شبنم: عوضی کسیه که یه دخترو با کاراش گول میزنه... من: عوضی کسیه که با اینکه میدونه یه پسر یه فقط برای حال خودت دختر رو میخواد ولی بازم دوست میشه باهاش ... خودت خوب میدونی که با یه نفر هم به زور نبودم و همه میدونن عمرشون یه باره...!!! شبنم با همون پوزخند گفت: شبنم: باشه، از ما که گذشت، از دیگران هم میگذره... آه و نفرین مردم پشتته که آخراته بدبخت... ابروهامو توی هم گره کردم و گفتم: من: یعنی چی که آخرامه؟؟؟؟ عکسی که توی دستش بود و به سمتم گرفت و گفت شبنم: خوشبختانه یه توده توی سرته و به زودی از پا دردت میاره... امیدوارم خیلی زود بری به درک....!!!! این حرفو با غیض گفت و رفت... و من موندم و فکر توده ای که توی سرمه...!!! * * * همیشه آدم قوی و با اراده ای بودم.... ولی حالا هر کار میکردم که با این بیماری مقابله کنم و محکم رو به روش بایستم، نمیشد که نمیشد... انقدر حالم بد بود که هیچی آرومم نمیکرد... حتی جرأت اینکه پیش یه متخصص برم و عکس سرمو نشون بدمو هم نداشتم... آخه ناسلامتی خودم متخصص بودم واز پزشکی سر در میاوردم، درسته تخصص من در زمینه ی مغر نبود اما یه پزشک عمومی هم میتونست با دیدن عکس سر من بفهمه که دیگه روزای آخر عمرمو میگذرونم.....
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_هفتم ناخودآگاه مثل بقیه ی مردها لباس مشکیمو درآوردم و شالی که احم
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 فقط به فکر مرگ بودم و اتفاقایی که پیش روم قرار گرفتن..... حالا که مرگو نزدیکای خودم حس میکردم تازه یادم افتاده بود به بعد از مرگ فکر کنم.. که آیا مرگ آخر زندگیه یا نه؟ اون دنیایی هست؟ بهشتی؟ جهنمی؟ خدایی؟؟؟ حسینی؟ عباس و زهرایی؟؟؟ نمیدونستم، هیچ اطلاعاتی نداشتم و حالا دلم میخواست تند و تند در موردشون بپرسم و سوال کنم... یه هفته ای از شنیدن خبر بیماریم گذشته بود... و من توی این یه هفته از دنیا و دوستام بریده بودم و نشسته بودم کنج خونه... البته هنوز سعی میکردم حداقل روزی یه عمل انجام بدم تا اونایی که امید به زندگی دارن برگردن و زندگی کنن... مرگ انقدر فکرمو درگیر کرده بود که دیگه اهمیتی به شهوتم نمیدادم... و بریده بودم از کسایی که منو به شهوت رانی تشویق میکردن... مشتمو محکم به سرم کوبیدم و گفتم: من: لعنتی... مصطفی که حالا یکی از دوستام به حساب میومد با نگرانی گفت: مصطفی: دوباره گرفت؟؟ سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم مصطفی بیخیال هم زدن دیگ شله زرد شد و گفت: مصطفی: دِهَ چقدر بی فکر و لجبازی تو...خب چرا یه دکتر نمیری هامون؟؟خیـلی خطرناکه پسر... چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: من: خودم بوقم؟؟؟ وقتی میدونم چه مرگمه... وقتی میدونم درمونی نداره، عمل کردنش از نکردنش خطرناک تره... دیگه کدوم گوری برم؟؟؟ مصطفی سکوت کرد... سرم کم کم بهتر شده بود، به کارم ادامه دادم و مشغول دارچین ریختن روی شله زرد های ظرف شده شدم...!!! آروم گفتم: من: این کاروانی که قرار بود بچه های هیئت باهاش برن کربلا تکمیل شد؟؟؟ لبشو به دندون گرفت و گفت: مصطفی: آره فکر کنم، واسه چی؟؟؟ همینطور که به اسم حسین روی ظرف شله زرد خیره شده بودم گفتم: من: قبل از مردنم باید این حسینو ببینم...!!! به شوخی زد پشت سرم و گفت: مصطفی: برادر من، اگه لجبازی نکنیو بری دکتر متخصص خطر رفع میشه... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من: دکتر؟؟؟دکتر متخصصم همینو میگه...روزهای آخرته هامون.. مگه نمیگین رد خور نداره از حسین چیزی بخوای و نه بگه؟؟؟ انگاری حسین دکتره...!!! خب پس میرم پیش اون...... از دست دکترای ما که مطمئنا کاری بر نمیاد... اگه اون میتونه خب باشه قدرت نمایی کنه... سکوت کرد... پوزخند زدم و گفتم: من: چیه؟؟؟ به گفته های خودتون شک دارین؟؟؟ صدای احمد آقا رو شنیدم... احمدآقا: نه هامون جان، من به گفته ی خودم شک ندارم...!!! هنوز وقت هست، درسته کاروان تکمیل شده اما تا وقت هست من انصراف میدم و تو برو... برو و شفاتو از ارباب بگیر تا بفهمی حسین کیه و چه قدرتی داره... من: قدرتش از خدا بیشتره؟؟؟!!! استکان کمر باریک چایشو به من داد و گفت: احمد آقا: نعوذباالله... نه که بیشتر نیست، ما که مشرک نیستیم... اگه میگیم آقا قدرت داره و شفا میده به این منظوره که اونا رو واسطه قرار میدیم... خدا ممکنه به ما نه بگه ولی اگه اونا چیزی بخوان نه نمیاره.... بیا جای من برو و با ایمان کامل برگرد... مصطفی: چرا جای شما حاجی؟؟ من میرم انصراف میدم جام هامون بره... بدون هیچ مخالفتی گفتم: من: من جای مصطفی میخوام برم کربلا... عصر همون روز با مصطفی رفتیم آژانس تا اون انصراف بده و من بجاش اسم بنویسم... توی راه گریه کرد و گفت: لیاقتم بیشتر بوده که آقا منو جای اون دعوت کرده.. تا رسیدن به مقصد بی قرار بود و منم دلم سنگ... اصلا دلم نمیخواست کنار بکشم.. میخواستم به هر قیمتی شده برم و از نزدیک ببینم این حسین کیست...!!! وقتی رسیدیم متوجه شدیم کاروان یه نفر کنسلی داشته و حالا بدون اینکه مصطفی انصراف بده باهم هم سفر میشدیم.. احمد آقا میگفت این یعنی چراغ سبز آقا، وقتی اینجوری دعوتت کرده...!!! * * * بلند گفتم: من: یه دقیقه آروم بگیرید ببینین چی میخوام بگم... صدای نزدیک به فریادم بچه ها رو مجبور کرد سکوت کنن... صدامو صاف کردم و گفتم: من: نگفتم بیاین اینجا که مثل همیشه الواتی کنین... این یه گود بای پارتیه... چشای همشون گرد شد و منتظر ادامه ی حرفم موندن... من: دیگه فرصتم برای زندگی کمه... دکتر تشخیص داده یه توده توی سرم و همین روزا باید برم پیش اموات... جمعتون کردم اینجا تا ازتون حلالیت بطلبم... بی توجه به نگاه های مبهوتشون ادامه دادم من: هرچند که آزاری بهتون نرسوندم و با دخترام به میل خودشون رفتار کردم، اما بازم دلم میخاد اگه رفتنیم ازم کینه ای نداشته باشین... معلوم نیست چقدر زنده بمونم، اما همین روزاس که خبر مرگ هامون برسه... البته اگه هامون کس و کاری داشته باشه که بخوان خبر مرگشو بدن یا براش پرده بزنن و گریه کنن....!
هدایت شده از ایستگاه ِ 𝟒𝟕𝟏 .
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بدون خواست خودم با کسی آشنا شدم که یه دکتر خوب بهم معرفی کرده... اسمش حسینه، همون امام حسین معروف... همون کسی که ماها چیز زیادی درموردش نمیدونیم... دکتر جوابم کرده منم میخام آخرین راهو برم، در خونه ی حسین... حتی اگه جوابی نگیرم مهم نیست، این همه اینجوری زندگی کردم یه مدت کوتاهم روش زندگیمو تغییر میدم... به هر حال برای من که آدم تنوع طلبی هستم تجربه ی جالب و جدیدی میتونه باشه...!!! سیگاری گوشه ی لبم گذاشتم و روشن کردم، دودشو فوت کردم و گفتم: من: حرفم تمومه میتونین برین... با بغض سنگینم رفتم توی اتاق... نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد... شیما اومد و نشست لبه ی تخت بالای سرم... دست کشید توی موهام و گفت شیما: چرا به من نگفتی هامون؟؟؟ بی توجه به سئوال و لحن دلخورش گفتم: من: بچه ها رفتن؟؟ بینیشو بالا کشید و اشکشو پاک کرد... شیما: آره... من: پس تو چرا موندی؟؟؟؟ شیما: امشب میخام... پتو رو روی سرم کشیدم و حرفشو قطع کردم من: توأم برو، لطفا برای همیشه... شیما: اما من... داد زدم: شیما زودتر ازینا تاریخ مصرفت گذشته بود... پس برو... سرمو از بلایی پتو دست کشید گفت: شیما: حق با توئه میرم ولی مطمئنم که خوب میشی، تو گفتی لطفا برو برای همیشه، قبول کردم. منم میگم لطفا قوی باش و خوب شو، لطفا توام قبول کن... صدای پاشنه های کفش و بسته شدن در اتاق راحتم کرد و با خیال ناراحتم به خواب رفتم.... **** نور عجیبی میدیدم... هیچ نوری اون درخشش و روشنایی اون نور رو نداشت.... تو یه صحرای خشک و بی آب لب تشنه نشسته بودم و از گرما هلاک بودم... https://eitaa.com/joinchat/2754282020C1017f1d804
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نور عجیبی میدیدم... هیچ نوری اون درخشش و روشنایی اون نور رو نداشت.... تو یه صحرای خ
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 با پام ضرب گرفته بودم روی زمین و پوست لبمو میجوییدم... احمد آقا به دادم رسید و سکوت اتاقو شکست... احمد آقا: چی شد دکتر؟؟ دکتر با تعجب به عکس قبلی و جدید نگاه میکرد و مقایسشون میکرد... عینکشو از چشمش برداشت خیره شد به من... دهنم حسابی خشک شده بود، با بی توجه به نگاه سنگین دکتر لیوان آبی ریختم و یه نفس خوردمش... بی فایده بود و دهنم خشک تر از قبل شد.. از شدت استرس داشتم بالا میاوردم... دکتر: خیلی عجیبه.... ضربان قلبم هر لحظه بیشتر می شد... دکتر: عکس قبلی یه توده ی خیلی خیلی بدخیم و پیشرفته رو نشون میده... اما این عکس... شونه بالا انداخت و گفت: دکتر: هیچی... هیچی پیدا نمیکنم... سالم سالم، توده ی بدخیم که هیچ از خوش خیمش هم خبری نیست... واقعا نمیدونم چی بگم هامون.... علم پزشکی رفت زیر سوال....!!!! احمد آقا همونجا به سجده افتاد... دستم جلوی دهنم گذاشتم و جلوی اشکمو گرفتم... وقتی احمد آقا رو دیدم به هق هق افتادم... خجالت میکشیدم... احمد آقا: دیدی هامون... دیدی چیکار میکنه... خوش به سعادتت.... خوش به سعادتت که نگاهت کرد.... تو مطمئنی نگاه خدا، نگاه آقا بهته... من سراپا گناه چی...؟؟؟ بین هق هقم سرمو پایین انداختم و گفتم: من: خجالت زده ام، شرمنده ام شرمنده.... تا روز پرواز فقط و فقط از احمد آقا سوال میپرسیدم و اون با صبر و حوصله جواب میداد.. برای دونستن اخلاق و شناختن کسایی که میخواستم به زیارتشون برم حسابی هول بودم... غافل بودم از اینکه کار آسونی نیست، حتی اگه تا آخر عمر واسه شناختن یکیشون مطالعه کنم باز هم به معرفت کامل نمیرسم... تا اون روز فقط تونستم جریان عاشورا رو گوش کنم و رشادت های افراد مختلفو برای خودم تجسم کنم... بلاخره روز موعود رسید و پرواز کردیم به سمت نجف... وصف حرم موال علی کار هر کسی نیست، اونم کار هامون.. از عظمت علی همین بس که لال می شی و بهت زده... همین بس که حس غرور ناخودآگاه در کنار بزرگ ترین مرد تاریخ بهت دست میده... قرار بود از اونجا مسیرو مثل همه پیاده بریم کربلا... وقتی به این فکر میکردم توی خودم نمیدیم اما وقتی وقتش رسید در کمال تعجب کل راهو پیاده و بدون کفش رفتم...!!! وقتی اون همه آدم کوچیک و بزرگ، پیر و جوون رو میدیدم که با شور حسینی راه رو پیش گرفتن، انرژی می گرفتم... مسیر بهشتی نجف تا کربلا طی شد... ستون ها و موکب ها... نذری هایی که تا گذشته ای نه چندان دور حاضر نبودم نگاهشون کنم... اما حالا همشونو با میل و رغبت میخوردم... خورشت ها و چای های عجیب و غریب عربی... دستشویی های صحرایی و امکانات محدود... حتی فکرشم نمیکردم این راه انقدر برام شیرین باشه که بی توجه به نبود امکانات و شلوغی به راهم ادامه بدم و تمام مسیرو اشک بریزم.. مخصوصا با وجود مصطفی و احمد آقا که توی راه برامون دم میگرفتن و روضه میخوندن... حالا میدونستم دارم کجا میرم و برای رسیدن به مقصد عجله داشتم... برام جالب بود اخلاق عراقی ها.. برای رفتن زوار امام حسین به خونشون التماس می کردن... میبردنت، ازت پذیرایی میکردن، لباس هاتو میشستن و روز بعد راهیت میکردن... مسیر عشق طی شد... برای رسیدن به هتل رزو شده وقت زیادی گذاشتیم توی اون شلوغی... با عجله کوله پشتیمو گذاشتم توی اتاق و گفتم: من: برم دوش بگیرم میخام برم حرم... احمد آقا: دوش نمیخاد بابا، باید با غبار تن بری زیارت آقا، از آداب زیارته... شونه بالا انداختم و گفتم: من: جدی؟؟؟ خیلی خوبه پس زود تر میتونم برم زیارت... مصطفی با خستگی روی تخت دراز کشید و گفت: مصطفی: من که خیلی خسته ام، جدای خستگی فکر کردی میتونی بری زیارت تو این محشری که راه فتاده؟؟؟ شالی که از احمد آقا گرفته بودمو روی شونم انداختم و گفتم: من: بی ادبیه اگه واسه تشکر نرم... من آدم بی ادبی نیستم، یادم نرفته که چه اتفاقی برام افتاده... حتما باید همین امشب برم، هرطور شده... اگه نمیایین من تنها میرم.. احمد آقا آستیناشو پایین داد و همینطور که دکمه های لبه ی آستینشو میبست گفت احمد: من میام هامون جان فقط وضو نمیگیری بابا؟؟؟ دستی به موهام کشیدم و گفتم: من: وضو؟؟؟ چرا چرا.... رفتم داخل سرویس... باید وضو میگرفتم اما چجوری؟؟؟؟!!! به خودم توی آیینه نگاه کردم. برای اولین بار توی عمرم ریشام نیش زده بودن و من اونا رو نتراشیده بودم.. لمو به دندون گرفتم و سعی کردم فکر کنم چطوری وضو میگیرن...!!! از خودم خجالت کشیدم که با سی سال سن یه وضو بلد نیستم بگیرم.... زیر لبم گفتم : من: خجالت نداره، از کی میخاستم یاد بگیرم؟؟؟ مادرم که خیلی زود مرد و پدر بی دین و ایمانم... یکی باید به خودش یاد میداد... سعی کردم برگردم به زمان مدرسه، همون روزی که مربی پرورشی داشت وضو گرفتنو یادمون میداد... برگشتم به کتاب دینی...
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_دهم با پام ضرب گرفته بودم روی زمین و پوست لبمو میجوییدم... احمد
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خوش بختانه با اینکه شلوغ بودم اما همیشه درسام خوب بود... یکم که به ذهنم فشار آوردم یه چیزایی یادم اومد... انجامشون دادم و توی دلم آرزو کردم درست انجام داده باشم... رفتم بیرون و گفتم: من: بریم، من آماده ام... زیر دست و پای مردم داشتم له میشدم... باید صبر میکردیم و چاره ای جز این نبود... احمد آقا گفت اول باید بریم حرم حضرت ابوالفضل و برای رفتن به حرم امام حسین ازش کسب اجازه کنیم... با اینکه دلم لحظه شماری می کرد واسه دیدن حرم امام حسین اما قبول کردم و به طرف حرم سقا راه افتادیم... بگم از بین الحرمین که بهشت بود... یه دوراهی که میمونی توش واسه انتخاب عباس یا حسین... نمیخوای پشت کنی به هیچ کدومشون، هر دوشون شکوهی عجیب و خیره کننده ای دارن... وقتی رسیدیم بین الحرمین و دسته های سینه زنی رو دیدیم، سخت بود بگیریم جلوی اشکمونو... احمدآقام شروع کرده بود و زمزمه می کرد با خودش... من گنه کارو چیکار با زیارت عباس، با زیارت حسین... و باز دم میگرفت یه خیابون بهشتی، اسمش بین الحرمینه... هرکجاش که پا میذاری، جا قدم های حسینه... دوتا گنبد طلایی، رفته تا به عرش اعلا... یکیشون حرم آقا و اون یکی حریم سقا... بلاخره به هر سختی که بود خودمونو به حرم حضرت عباس رسوندیم... یه صحن نه چندان بزرگ، متعلق به با وفا ترین یار امام حسین، علمدار کربلا صحنی که با وجود کوچیک بودنش زیبا بود و آرامش بخش... داخل شدیم، توی اون جمعیت خودمو به سمت ضریح رسوندم... دستمو توی شبکه های نقره ای رنگش فرو کردم و سرمو گذاشتم روی ضریح... نور سبز رنگی که به چشمم میخورد آرومم کرد... یه لحظه خجالت کشیدم و دستمو انداختم... من با این دست چقدر گناه کردم... حالا این دست گناهکار، این جسم گناهکار... زیر لب زمزمه کردم: شرمنده ام آقا... جدا شدم تا بقیه هم بتونن زیارت کنن... اشکمو پاک کردم و گفتم: من: حاجی باورم نمیشه اینجا انقدر انرژی مثبت داره... هرچی هم کلاس رفتم به اندازه ی اینجا آروم نشدم... خندید و گفت: احمدآقا: بذار بری حرم آقا، اون وقت میفهمی آرامش یعنی چی... جایی برای نشستن نبود، احمدآقا ایستاده و بلند زیارت نامه خوندو من گوش کردم... دل کندن از حضرت عباس سخت بود، اما به شوق دیدن حسین عزم رفتن کردیم.... آره، بلاخره رسیدم به جایی که میخواستم.. همون جایی که شوق دیدنش دیوونم کرده بود... همون صاحبی که منو دعوت کرده بود... خجالت کشیدم، که به خاطر کدوم عملم نگاهم کرده و منت گذاشته سرم و جز شفا دادنم دعوتم کرده.. هنوز گرمای دستی که به سرم کشیده بود و حس میکردم... برای اولین بار با صدا گریه کردم، به سجده افتادم و شکر کردم... یادم اومد که چی گفته... خواست خدا بوده و دعای مادرت.... و شیر پاکی که مادرت بهم داده... برای مادرم فاتحه ای خوندم و دعاش کردم... کاش زودتر دعای مادرم گرفته بود تا سی سال توی لجن و کثیفی بزرگ نشم... نمیدونم توی اون شلوغی چجوری راه باز میشد برای من... خیییییلی زود به ضریح شیش گوشش رسیدم و به قول حاجی تازه معنی آرامشو فهمیدم... چقدر خوشحال بودم که از بین اینهمه آدم عاشق به من نگاه کرده و خودش دعوتم کرده.. حالا که دستمو به ضریحش قفل کرده بودم این باور توی وجودم بود، که اگه من اونو نمیبینم ولی اون منو میبینه و از اشک چشمم حرف دلمو میخونه، پس نیازی به حرفی نبود... آروم بودم، خیلی آروم... نمیدونم چقدر باید شکر میکردم خدا رو بابت اینکه منو با حسین آشنا کرد...از حرم بیرون اومدیم.. احمد آقا دستمو گرفت و گفت بیا... به سمت تابلوی قرمز رنگی رفت که روش نوشته بود "هذا مقتل الحسین... احمد آقا گریه می کرد و میخوند.. اینجا کبوتر های دین را سر بریدند اینجا حسین ابن علی را سر بریدند" احمد آقا: میبینی هامون میبینی... اینجا همون جاییه که سر آقارو جدا کردن... اینجا همون جاییه که لب تشنه سرشو جدا کردن... هامون اینجا همون جاییه که زینب بدن بی سر برادرشو به آغوش کشید... هامون گوش کن.. صدای زجه های مادرش زهرا رو میشنوی، بین جمعیت گم شده... توی سرش میزد و حرف میزد... انقدر تصور کردن حرف های احمدآقا برام سنگین بود که... باورم نمیشد اینهمه مصیبت و بلا رو یه آدم بتونه تحمل کنه، خانوادشو فدا کنه فقط برای زنده نگه داشتن دین اسلام... و ما چقدر بی معرفتیم....!!! جز شرمندگی چی میتونیم بگیم؟؟؟ تک تک ما مدیون خون به نا حق ریخته شده ی این خاندانیم.... **** بعد از روز اربعین رفته رفته جمعیت کم میشد و راحت تر میشد زیارت کرد... خوشحال بودم از اینکه کسی رو ندارم تا مثل بقیه به خاطر سوغات خریدن واسه عزیزام نصف وقتمو توی بازار بگذرونم...!!! بیشتر توی حرم بودم، زیاد اهل دعا و قرآن خوندن نبودم، ولی همینکه توی حرم مینشستم و به ضریح خیره میشدم سبکم میکرد...
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_یازدهم خوش بختانه با اینکه شلوغ بودم اما همیشه درسام خوب بود...
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دستمو از ضریح جدا کردم و به صورتم کشیدم، رفتم بیرون. میخواستم مثل هر روز کنار قتلگاه بشینم و فکر کنم... همون کارو کردم و یه گوشه ی دنج نشستم... خیره شده بودم به نور قرمزی که از اون پنجره بیرون میزد... آروم آروم اشک میریختم و زیر لبم زمزمه میکردم آهنگایی که از حاج احمد یاد گرفته بودم... یه دفعه چشمم افتاد به دختری که سرشو از روی پنجره ی قتلگاه برداشت و برگشت سمت من.. همینطور که اشکاشو پاک میکرد چشم تو چشم هم شدیم... منکه هنوز مردد بودم وقتی دیدم اونم منو با تعجب و البته ترس نگاه میکنه دیگه مطمئن شدم که خودشه و درست شناختم... آره همون دختر بود، همونی که از دستم رفته بود... همونی که دعا کرده بود بی دست کربلا دستمو بگیره، و حالا انگار دعاش گرفته بود... ناخودآگاه بلند شدم... رفتم سمتش و اونم با عجله رفت سمت مردی که انگار پدرش بود... کاری از دستم بر نمیومد و فقط نگاهش می کردم، اما اصلا دلم نمیخواست گمش کنم... حتما باید باهاش حرف میزدم... زیر لب گفتم: آقااااا لطفا کمک... باز دست به دامن ارباب شده بودم... هنوز حرفم تموم نشده بود که از دور دیدم حاج احمد و مصطفی رفتن پیش همون دختر و پدرش.. حاجی با پدرش روبوسی کرد... انگار که همو میشناختن.... فرصتو غنیمت شمردم و سریع رفتم سمتشون... من: سلام حاجی... احمدآقا برگشت سمتم و گفت: احمدآقا: سلام بابا، زیارت قبول... من: ممنون، قبول حق... احمدآقا دستشو سمت پدر ااون دختر گرفت و گفت احمد آقا: حاج علی از دوستای صمیمیه منه هامون جان مثل برادرم میمونه، ایشونم فاطمه خانوم دخترشون هستن... لبمو با زبونم خیس کردم و دستمو مودبانه به سمت علی آقا گرفتم و گفتم:من: خوشوقتم... علی آقا دستمو پدرانه فشار داد و گفت: علی آقا: منم همینطور احمدآقا: هامون جان تازه عضو جلسه ی ما شده، زیارت اولشه آقا دعوتش کرده... علی آقا: به به خوش به سعادتت پس هرچی میخوای بگیر از آقا که بهت نگاه ویژه داره و دست رد نمیزنه... زیر چشمی نگاهی به دختری که حالا میدونستم اسمش فاطمس انداختم و گفتم: من: بله، تو همین مدت کم آقاییش بهم ثابت شده... **** حاجی یه چیزی میخوام ازت... درحالی که چای داغشو فوت میکرد گفت: احمد آقا: چی بابا، من میتونم کمکت کنم؟ من:آره، حتما... راستش... نمیدونم چجوری بگم... احمد آقا: راحت باش بابا رودربایستی نکن... من: میخوام اگه میشه... شما... پدری کنین... من.. من دختر حاج علی آقا رو میخوام... با چشمای از حدقه دراومده نگاهم کرد و گفت: احمد آقا: فاطمه رو؟؟؟!!! سرمو تکون دادمو گفتم: من: بله... با تعجب گفت: احمد آقا: تو دیگه کی هستی پسر؟؟؟ چطوری تو چند دقیقه فهمیدی اونو میخوای؟؟؟ چی باید میگفتم؟؟؟ باید تعریف می کردم چجوری فاطمه رو میشناسم؟؟ نه... حماقت محض بود.... خودمو زدم به در مظلومی و سرمو انداختم پایین... احمد آقا: تو که انقدر زود پسندی چرا تا این سن عذب موندی بابا؟؟؟ همونطور که سرم پایین بود گفتم: من: راستش... تا حالا که به این سن رسیدم... زود پسند نیستم...نه اتفاقا... خیلی سخت پسندم اما.... تاحالا... تو اینهمه مدت... حاجی میدونی که چجوری بودم و چجوری شدم... از جیک و پوکم خبر داری.... میدونی که دارم سعی میکنم آدم باشم... تا این سن.... حاجی به عشق تو یه نگاه اعتقاد داری؟؟؟ سرمو بالا آوردمو توی چشماش نگاه کردم.... با پر رویی گفتم: من: عاشق شدم حاجی... خندید و زد پشتم... احمد آقا: چاییت سرد نشه... بی توجه به حرفش گفتم: من: کمکم میکنی؟؟؟ ضامنم میشی؟؟؟ احمد آقا: گذشته ها گذشته بابا، باید به فکر آینده باشی... لبخندی زدم و گفتم: من: کی به حاج علی آقا میگین؟؟؟ تسبیح تربتشو از توی جیبش بیرون آورد و همینطور که میبوسیدش گفت: احمد آقا: عجله نکن بابا، بذار ماه صفرم تموم بشه چشم.... فوری گفتم: من: نه حاجی.... ماه صفر نه، تا این سفر تموم نشده بهش بگو... احمد آقا: چه عجله ایه بابا؟؟؟ من: سی سال صبر کردم دیگه نمیتونم... خندید و گفت: احمد آقا: بابا ماه صفره ها... من: میدونم ولی خودت گفتی حتی روز عاشورا هم عقد کردن اشکال نداره چون حلال خداس امر خداس... رسیدن دوتا جوون بهم فقط ثوابه و ثواب... پس چی شد فقط شعار بود؟؟؟ احمد آقا: نه حق با توئه گناه که نیست ولی حرمت نگه داشتن بهتره... مثل اینکه یه عزیزی رو از دست بدی و براش عزا نگه داری.... خندیدم و گفتم: من: رسم ما تا چهلمه... بلند شدم و گفتم: من: میرم از خوده آقا بخوام....
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_دوازدهم دستمو از ضریح جدا کردم و به صورتم کشیدم، رفتم بیرون. م
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 فاطمه 🧕🏼 مامان با تعجب گفت: مامان: همین الان، توی سفر کربلا؟؟؟ اونم تو این ایام؟؟؟ بعدم معلوم نیست پسره کیه و چیه... از کجا اومده... بابا با خونسردی گفت: بابا: کسی که حاج احمد سفارششو بکنه معلومه آدم خوبیه.... بعدم توی سفر و غیر سفر نداره که، امر خیره... در کار خیر هم که جاجت هیچ استخاره نیست... توی سکوت به حرفاشون گوش میدادم... ناخودآگاه پوزخند زدم.... اون لجن آدم خوبیه؟؟؟ اصلا حاج احمد چجوری سفارششو کرده؟؟؟ دیگه به عمو احمدم نمیشه اعتماد کرد....!!! معلوم نیست اصلا اونو میشناسه؟؟؟ اگه میشناسه چجوری خجالت نکشیده سفارششو بکنه؟؟؟؟ از روزی که توی حرم دیدمش از تعجب خوابم نمیبره... چشمامو که روی هم میذارم مدام اون میاد جلوی چشمم... حرکات حیوانی اون شبش یه طرف و اشک گوشه ی چشمش توی حرم یه طرف... کدومو باید باور میکردم؟؟؟؟ اول فکر کردم اشتباه کردم اما وقتی چشم توی چشم شدیم شک نداشتم که خودشه... و حالا با این پیشنهاد احمقانش.... دلم میخواد سر به تنش نباشه.... اما.... نمیشه با پیشنهاد حاج احمد مخالفت کرد و از طرفی... دلم میخواد ببینمش و هرچی بلدم بارش کنم... و بدونم دلیل کارای اون شبشو... و دیدنش به فاصله ی کمی بیشتر از یه ماه.... توی حرم امام حسین... باورم نمیشه.... اون اینجا چیکار می کرد؟؟؟ اصلا امام حسین چجوری همچین آدم پستی رو طلبیده؟؟؟ باید باهاش حرف بزنم.... صدای بابا منو از توی افکارم بیرون کشید بابا: تو چی میگی فاطمه ی بابا؟؟؟ سرمو پایین انداختم و گفتم: من: اگه حاج احمد میگه پسر خوبیه حتما پسر خوبیه دیگه...!!! **** هامون 🧔🏻‍♂ استرس عجیبی داشتم برای رو به رو شدن با فاطمه... حاج احمد آقایی کرده بود و به حاج علی گفته بود... اونا هم به خاطر احمدآقا و به اعتمادی که نسبت بهش داشتن قبول کردن تا منو فاطمه باهم صحبت کنیم و البته اونا منو بهتر بشناسن... قرارمون این بود که توی صحن آقا روبه روی گنبد بشینیم و باهم صحبت کنیم... جمعیت کمتر شده بود... جایی که قرارمون بود نشستیم تا علی آقا خانوادشون بیان... برام جالب بود... یه جورایی مجلس خواستگاری بود تو حرم ارباب... جالب بود برام.... همیشه تصور دیگه ای از خواستگاری داشتم اما به نظرم اون خواستگاری بهترین خواستگاری دنیا بود... پیش خودم هزارتا فکر داشتم... اینکه چجوری شد به حاج احمد گفتم عاشق فاطمه ام و اونو میخوام؟ ینی من واقعا عاشقش بودم؟؟؟ نه... پس چرا دلم میخواست باهاش حرف بزنم؟؟؟ نمیدونم... شاید میخواستم بدونم اون شب چطوری رفته؟؟؟ یا شاید میخواستم ازش تشکر کنم که باعث و بانی این شده که حاال کربال باشم و اربابمو بشناسم... نمیدونم.... با اومدن حاج علی و خانوادش به احترامشون بلند شدیم و باز با تعارفشون نشستیم... برعکس همه ی جلسه های خواستگاری حاج احمد خیلی سریع رفت سر اصل مطلب و اینطور شروع کرد... احمد آقا: راستش حاج علی آقا عرضم به حضور شما این آقا هامون گل ما دوست جدید منه... تقریبا میشه گفت از روز تاسوعا و عاشورا میشناسمش... تازه عضو هیئت شده... با اینکه خیلی وقت نیست میشناسمش اما خیلی میشناسمش.... جوونه و جوونی کرده...!!! اما آقا بهش لطف داشته.... طوری که بهش نگاه ویژه کرده و از این رو به اون رو شده... حاال هم تصمیمش ازدواجه و تشکیل خانواده... از من خواسته جای پدر و مادر نداشتشو پر کنم و از شما دخترتونو خواستگاری کنم... هامون خودشه و خودش هیچ کسیو نداره و تا الان با اموال هنگفت خاندانشون اموراتشو میگذرونده اما از حالا به بعد قصد داره مرد کار بشه... البته که توی بیمارستان های محروم برای خدا کار میکرده اما مطب نداره یا اینکه تمام وقتشو بذاره برای کار... هامون جان با تحصیلات عالیش تو رشته ی پزشکی که تخصص قلب و عروق داره خیلی زود میتونه مطب بزنه و دست به کار بشه... حالا اگه اجازه بدی خودشون باهم حرف بزنن و جزئیاتو بدونن بهتره... عقیده ی منو شما اینه که باید آسون گرفت به جوونا... این تو و اینم هامون جوان ما.... بهش آسون بگیر... علی آقا لبخندی زد و گفت: علی آقا: بهتره خودشون باهم صحبت کنن... **** فاطمه 🧕🏼 از استرس دستام یخ بسته بود و به کبودی میزد... از بودن با اون حتی توی حرم امام حسین کنار اینهمه جمعیت هم ترس و واهمه داشتم... ازش متنفر بودم و فکر میکردم این آدم وحشی هر لحظه امکان داره هار بشه... با فاصله ی کمی از خانواده نشسته بودیم... به خودم اجازه دادم نگاهش کنم... یه شلوار کتون سرمه ای تیره با یه سویی شرت مشکی که زیپشو تا روی سینش باز گذاشته بود و موهای سینشو به نمایش گذاشته بود.... یه زنجیر خیلی باریک نقره ای توی سینش بود که از زیر شال سیاهی که دور گردنش انداخته بود برق میزد و خود نمایی می کرد... موهای لَختش هر کدوم به سمتی بودن...
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از تیپش کاملا میشد فهمید چجور آدمیه..... تو سکوت خیره شده بود بهم... مطمئنم داشت بر اندازم می کرد... عوضی آشغال.... ابرو هامو توی هم گره کردم و با لحن محکمی گفتم... من: چجوری روت شد این پیشنهاد احمقانه رو بدی به عمو احمدم؟؟؟ اصلا تو چی فکر کردی با خودت؟؟؟؟ هیچ فکر کردی اگه اون شب خدا کمک نمیکرد و آقا پناهم نمیشد و تو حالت بهم نمیخورد الان چه بلایی سر من اومده بود؟؟؟ قربون حضرت زهرا بشم که به دادم رسید و تو بیهوش شدی... قربون خدا برم که کلیدو رو در جا گذاشته بودی... خدارو شکر که تونستم از رد پاهایی که رو برف مونده بود زود رد شم و برم... توپم پر بود و میخواستم مسلسل بار خالیش کنم... نذاشت و اومد وسط حرفم... همینطور که اشکش میریخت روی گونشو بین ریش هاش گم میشد، فقط یه کلمه گفت هامون: حلالم کن... لال شدم... توی این مدتی که دیدمش برای اولین بار بود صداشو میشنیدم... این آدم حتی تن صداش و لحنش هم تغییر کرده بود... آدم اون شب نبود، محترمانه و با التماس... اشکشو با انگشت اشارش پاک کرد و گفت: هامون: قسمت میدم به همین آقا... حلالم کن فاطمه... شل شده بودم.... چقدر قشنگ اسممو صدا میکرد... انگار توپم خالی شده بود... و حالا نوبت اون بود... هامون: من هیچی با خودم فکر نکردم... اگه خواستم ببینمت فقط واسه این بود که بگم غلط کردم... تا حالا اگه بگم با صد تا دختر بودم دروغ نگفتم...!!! اما همشون با خواست خودشون پیشم بودن... تو اولین نفری بودی که میخواستم... معذرت میخوام... نفهمیدم چی شد... ولی حکمت خدا بود.... اون شب نمیدونم چی شد و چجوری رفتی... وقتی چشم باز کردم و ندیدمت تعجب کردم...ِحس کردم معجزه شده... تو ملتمسانه از کسایی کمک خواسته بودی که اطمینان داشتی جوابتو میدن... و برای من جالب بود... اومدم بیرون دنبال تو... اما پیدات نکردم.... اون شب نمیدونم چی شد که سر از هیئت در آوردم و با حاجی آشنا شدم... ناخواسته هیئت می رفتم و انس پیدا کردم با مجلس حسین.... تو این ماجرا ها سردردهای عجیب و غریب امونمو بریده بود... یه شب که تو جلسه حالم بد شد میبرنم بیمارستان... اونجا فهمیدن که تومور دارم... یه تومور خیلی بدخیم که حتی ریسک عمل کردنش بیشتر از عمل نکردنشه... دلم شکسته بود... اصلا نمیخواستم پی درمونش باشم... فقط زد به سرم که با حاجی بیام کربلا... هرچی مصطفی و احمدآقا میگفتن برم دکتر میگفتم نه.... مگه شما نمیگید حسین دست رد به سینه ی کسی نمیزنه... میام اونجا ببینم این حسین چیکار میخواد بکنه....!! ته دلم اما روزنه ی امیدی نبود... فکر میکردم دیگه آخرین روزای زندگیمه... اطمینان نداشتم به اینکه خوب میشم... مطمئن بودم از نظر پزشکی برگشتن به زندگی واسم یه درصده... قبل از اومدنم آقا رو خواب دیدم... به هق هق افتاده بود... خیره شد به گنبدش و گفت: هامون: آقا گفت قبل از اینکه بیای شفاتو میدم... با معرفت و شناخت کامل بیا.... گفت به خاطر خواست خدا و دعای مادرمه که نگاهم کردن... بلند شدم... خیلی زود رفتم دکتر... در کمال تعجب حتی یه توده ی خوش خیم هم نبود چه برسه به بدخیم.... معجزه شده بود و من به زندگی برگشته بودم.... از اونجا شدم یه هامون دیگه و آقا رو شناختم... عاشقش شدم و سعی کردم آدم شم... از اون جا دیگه پای دختری به خونه ی هامون باز نشد... از اونجا دیگه هامون عشقش شد حسین و هیئت و کربلا... حالا یاد اون شب افتادم... علاوه بر دعای خیر مادرم... توهم گفتی بی دست کربلا دستمو بگیره... و حالا حس میکنم دستم تو دستای بریده شده ی عباسه... این خواست خدا بود که ببینمت و حلالیت بطلبم... به همین خاک مقدس قسم من اون هامون اون شب نیستم... ازم بگذر.... اگه این پیشنهاد به قول تو احمقانه رو دادم فقط واسه این بود که باهات حرف بزنم... وگرنه من هیچی با خودم فکر نکردم و مطمئنم زنم نمیشی... بینیشو بالا کشید و گفت: هامون: همین که دیدمت و به حرفام گوش دادی خدارو شاکرم و ممنون توام.... امیدوارم به خاطر آزار و ترسی که بهت رسوندم منو ببخشی.... نگاه کرد توی چشمام... چشمای میشی رنگش مهربون و ملتمسانه بود، درست برعکس اون شب.... خیلی راحت این هامون جلومو باور کرده بودم.... با شرمندگی گفت: هامون: حلالم میکنی فاطمه خانوم؟؟؟ سرمو تکون دادم و قطره ی اشکم سر خورد روی گونم.... خوش به حالش که مطمئن بود آقا نگاهش میکنه.... خوش به حالش که شفا گرفته بود و خودش انتخاب کرده بود عوض بشه... گوشه ی چادرمو گرفت توی دستش و بوسید... بین گریه هاش گفت: هامون: خاک پاتم فاطمه.... بلند شد... پشت کرد بهم که بره.... صدام از ته چاه بلند شد.... با لرزشی که توش پیدا بود گفتم: من: آقا هامون... برگشت سمتم.... نگاهمو انداختم پایین و گفتم: من: خوشحال میشم....
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محو تماشاش بودم.... آب دهنم و قورت دادم و گفتم: من: یه چرخ بزن.... دامنشو بالا گرفت و چرخید.... سفیدی پاش از زیر لباسش حسابی ول ول میکرد... با شیطونی نگاهم کرد و گفت: فاطمه: میپسندین آقا؟؟؟ خیره نگاهش کردم و گفتم: من: تو فوق العاده ای دختر..... باید اعتراف کنم خوشگل ترین دختری هستی که... دستشو جلوی دهنم گرفت و گفت: فاطمه: خواهش میکنم از گذشتت حرف نزن... دستشو بوسیدم و گفتم: من: تو خوشگل ترین دختر دنیایی.... چشمکی زد و گفت: فاطمه: خوشگل ترین دختر دنیا چادر میپوشید که خوشگلیشو فقط خوشگل ترین داماد دنیا ببینه... دستش را بوسیدم وگفتم: من: داری دیوونم میکنی خوشگل دنیا.... **** فاطمه 🧕🏼 برام عجیب بود... چجوری تونستم در عرض چند دقیقه عاشق مردی بشم که ازش متنفر بودم؟؟؟؟ به نظر من فقط کار خدا بود و بس.... هامون از نظر من بهترین مرد دنیا بود.... مهربون و با احساس بدون کوچک ترین خشونتی... انگار اصلا این هامون واقعا عوض شده بود و چیزی نبود که من دیده بودمش.... اون حیوون زبون نفهم کجا و هامون مجنون کجا؟؟؟ در عرض همین یکی دو روز زندگی مشترک به اندازه ی تمام دنیا بهش علاقه پیدا کردم و وابستش شدم.... پیراهن خواب مشکی و طلایی رنگمو توی آیینه نگاه کردم... نوری که روی پارچه ی ساتنیش افتاده بود حسابی براق نشونش میداد... موهای سشوار شدمو گل موی مشکی رنگی زدمو به خودم نگاه کردم... خانوم شده بودم....!!!! یه خانوم شیک پوش.... هیچ وقت وضعیت مالیمون از حد معمولی به بالا نمیرفت... پدرم یه کارمند ساده بود و یه آب باریک داشت... اما اینجا و اموال هامون... بعد از عقد یهویی و اینطوری راهی شدن خونه ی هامون خیلی ها برام حرف درآوردن که تا چشمش به یه پسر پولدار افتاده خوب تور پهن کرده اما... به خدا قسم که تنها دلیلم برای ازدواج با هامون این بود که فهمیدم نگاه ویژه ای بهش شده.... وقتی نگاهش کردن حتما دوستش داشتن.... و شاید به واسطه ی هامون به منم نگاه کنن.... در باز شد و با یه جعبه ی شیرینی و یه دسته گل نرگس اومد توی خونه.... با دیدنم گل از گلش شکفت و لبخند زد... کنار گوشم زمزمه کرد... هامون: باید اعتراف کنم خیلی دلبری بلدی... با محبت موهامو نوازش کرد و آروم شدم... **** هامون🧔🏻‍♂ پیدا کردن یه جای خوب توی ساختمان پزشکان با پولی که قصد داشتم خرج کنم کار سختی نبود... اولین گزینه ای که دیدم بهترین گزینه بود... یه مطب خصوصی و باکلاس... خداروشکر تمام مجوزات پزشکی و قانونیم ردیف بود و خیلی زود کارو شروع کردم... دلم میخواست حالا که ازدواج کردم مثل یک مرد کار کنم و به امید دیدن زنم برم خونه... بعد از سی سال تازه حالا زندگی برام معنی پیدا کرده بود و بهم انگیزه میداد.... فاطمه حسابی ذوق داشت از اینکه من یه متخصص درجه یکم... و من تازه شیرینی کارمو با وجود فاطمه حس کردم... زندگی هایی که همیشه برام مسخره به نظر میرسیدن حالا برام جالب بودن... کار کردن مرد بیرون و کار کردن زن داخل خونه... با اینکه احتیاجی به کار کردن نبود اما انگار تازه زندگی به جریان افتاده بود... خوشحال بودم از اینکه هستم و خوشحال بودم از اینکه فاطمه هست.... کاش زودتر به خودم اومده بودم و کاش فاطمه رو زود تر میدیدم... اون نگاهمو به زندگی تغییر داد... انقدر طنازی بلد بود که یه درصد اونو دخترایی که اطرافم بودن نداشتن... جالب بود... با اینکه آدم تنوع طلبی بودم و هر روز با یه نفر و یه مدل اما... فاطمه انقدر دوست داشتنی بود که هر روز برام تازگی و جذابیت بیشتری نسبت به روز قبل داشت.... درسته که هر روز برای گذشتن نصف عمرم افسوس میخوردم اما... با وجود فاطمه جای افسوسی برای زندگی من نمیموند.... من با وجود اون به آینده ای روشن امیدوار بودم... **** فاطمه 🧕🏼 لازانیا رو با دقت برش زد و گذاشت داخل دهنش... چشماشو بست و با مهربونی گفت هامون: اووووممممم... چیکارم کردی بانوووو...... دست مردونشو توی دستم گرفتم با ناز گفتم: من: نوش جونت هامونم.... چشماشو باز کرد و با جدیت گفت: هامون: چند وقته یه فکری توی ذهنمه... موهامو پشت گوشم زدمو با ناز گفتم: من: چه فکری عزیزم؟ هامون: میخوام اسممو عوض کنم... با ناراحتی گفتم من: اسمتو عوض کنی؟؟؟ آخه چرا؟؟؟ هامون به این قشنگی.... چی میخوای بذاری؟؟؟ یه قورت از دلستر لیموییش خورد و گفت:هامون: دلم میخواد حداقل تو بهم بگی حسین...
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 لبخند زدم و گفتم: من: آخه اسم خودت که خیلی قشنگه.... هامون: شاید قشنگ باشه اما به زیبایی حسین نمیرسه... وقتی اسمم حسین باشه ناخودآگاه روم تأثیر مثبت میذاره و کمکم میکنه حسینی باشم... موهای جو گندمیشو بوسیدم... جالب بود که نسبت به سنش جا افتاده تر بود... نوازشش کردم و گفتم: من: میشه اسم آدم هامون باشه ولی اخلاقش حسینی... مهم رفتار توئه که جز ادب چیزی در رفتارت نیست... حسینی بودن به اسم نیست... خیلی ها اسمشون حسینه و هر خلافی که فکرشو بکنی انجام میدن... خیلی ها هم اسمشون مثل تو حسین نیست، اما رفتارشون طوریه که روی لب ارباب خنده میاره... من عاشق اسمتم هامون جان... اگه میشه عوضش نکنیم؟؟؟ منو به خودش فشرد و گفت: هامون: خانوم روشن فکر من خوشحالم که عشقم تویی... **** هامون🧔🏻‍♂ نگاهی به انبوه آدم های سیاه پوش انداختم که ایستاده سینه زنی میکردن... اگه اشتباه نکنم هزار نفری می شدن... هزار نفری که هر کدوم توی حال و هوای خودشون با آقا حرف میزدن و برای مظلومیت خودش و خانوداش اشک میریختن... حالا منم یه گوشه تکیه زده بودم به دیوار و با اربابم حرف می زدم... قربون مرامت آقا... یه بار، فقط یه بار سرسری قاطی بقیه ی سینه زنات بهت سلام دادم... چقدر آقایی که جواب سلاممو به بهترین نحو دادی... روز تاسوعا سلام دادم و اربعین کربلا بودم... و چند روز بعد بهترین دختر دنیا نصیبم شد... و حالا درست یک سال از اون روز میگذره... پارسال توی همچین شبی با لباس قرمز بی توجه به عزاداری مردم داشتم میرفتم سر قرار... و حالا با این لباس مشکی توی خونه ی بزرگم منتظر قدم های مبارک عزاداران حسینی هستم، که بیان سر قرار و بی قراری کنن برای شما... پارسال یه حیوون پست بودم و امسال سعی داشتم مرد باشم... پارسال یه تومور بدخیم داشتم... امسال یه فاطمه ی مهربون... پارسال خزان و امسال بهار هامون..... نگاهی به پرده های سیاهی کردم که روی کاغذ دیواری های طالیی رنگ خونه رو پوشونده بود... باز این چه شورش است که در خلق عالم است... باز این چه نوحه و چه عذاب و چه ماتم است.... این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست.... این چه شمعیست که جان ها همه پروانه ی اوست.... تازه فهمیده بودم حسین کیست و دیوونش شده بودم.... چه مرد بزرگی و چه خاندان با صبر و گذشتی... چقدر صبر، چقدر آقایی و گذشت میخواد کسی رو که آبو به روی خودت و خانوادت بسته راه بدی توی لشکرت وقتی پشیمون میشه... حُر رو میگم... وقتی پشیمون شد و چکمه هاشو انداخت به گردنش و سربه زیر اومد پیش آقا، ارباب با مهربونی راهش داد و گفت بیا... شاید از حر بدتر بودم، نمیدونم....!!! اما چقدر آقا بود که منم پذیرفت.... بدون اینکه خودم بخوام نگاهم کرد....!!! احمد آقا میگه با اینکه من بدون انتظار واسه فقیر فقرا عمل میکردم اونا دعام میکردن و خدام دست مزدمو باهام اینجوری حساب کرده... اینجوری که عشق حسین بیوفته توی قلبم.... چه مردیه.... میگن وقتی شمر میخواسته سرشو جدا کنه آقا بهش گفته من با این همه جراحت حتی اگه کاری نداشته باشی بهم خودم عمری ندارم... اگه سرمو جدا نکنی بهشتتو تضمین میکنم... اما چقدر پستی میخواد و چقدر مال دنیا چشم اون ملعونو گرفته بوده که جایزه ی سر آقا رو میخواست.... توی حال خودم بودم... گوشیم توی دستم لرزید... برداشتمش و جواب دادم: من: بله؟؟؟ آقای هدایت غذاها رو بدیم؟؟؟ من: اومدم... رفتم توی پارکینگ واسه توضیع غذا.... خداروشاکر بودم که اینهمه دوست خوب پیدا کردم و برای کمکم اومدن... خوشحال بودم که تونستم برای اولین بار مجلس باشکوهی برای اربابم بگیرم... از سر رضایت نفس راحتی کشیدم خواستم برم داخل... فاطمه رو دم در دیدم... لبخند زدم و گفتم: من: چرا اومدی بیرون خانومم سرده، سرما میخوری... با دستای سردش دستامو گرفت و گفت: اومدم یه چیزی بگم با نگرانی گفتم: من: چیزی شده، خودت خوبی، بچه خوبه؟؟؟ سرشو تکون داد و گفت: فاطمه: نگران نباش هامونم خوبیم.. من: پس چی؟؟ فاطمه: اومدم بگم میخوام اسم پسرمو خودم انتخاب کنم... نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم... من: مگه پسره؟؟؟ چشمای خوشگل و بارونیشو روی هم گذاشت و گفت: فاطمه: بله هم پسره هم سالم... خندیدم و گفتم: من: خداروشکر، حالا چی میخوای بذاری اسمشو؟؟؟ فاطمه: معلومه دیگه، میذارم حسین... دستی روی شکم برجستش کشیدم و گفتم: من: میذاریم غلامِ حسین... **** آقا، شروع من تویی به نام اسمت موال تموم آدما غلام اسمت وقتی کشیدی دستتو رو سرم شدم گدای دور حرم تو میدونی که من یه رو سیاهم عشقم تموم دل خوشیم همینه یه روز چشام اینو ببینه عزیز فاطمه دادی پناهم بمیرم آقا کفن نداری چرا تو سر در بدن نداری تو زینت اهل آسمونی
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حالا چرا پیراهن نداری من از تو دل نمیکنم آقام اگه قابل بدونی اگه میون عاشقات این دل ما رو دل بدونی من از تو دل نمیبرم مگه میشه از تو جدا شد مگه میشه دل به تو داد و بیخیال کربلا شد تموم زندگیمو من مدیون دستای تو هستم نمیدونم چجوری شد ندیده من دل به تو بستم ولی بدون هرجا باشم نشون نوکریت باهامه تموم عالم بدونه هرجا باشم حسین آقامه.... پایان.... ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه به راستی حسین چراغ راه و کشتی نجات است پیامبر اکرم (ص) اول عذرخواهی بابت کم و کاستی های داستان... این داستانو روز اول محرم تصمیم گرفتم بنویسم و فرصت زیادی نداشتم... فقط به خاطر عشقم به امام حسین دلم میخواست یه چیزی بنویسم... شک ندارم تک تکون مثل من عاشق امام حسینین... درسته این داستان یه داستان تخیلی بود اما امام حسین و حضرت ابوالفضل کم از این معجزه ها و کرامات ندارن... بی شمارن و بی شمار... تک تک اعمال و رفتار مارو می بینن و زیر نظر دارن... سعی کنیم جوری زندگی کنیم که اول خدا و بعد اهل بیت به خاطر اعمالمون لبخند بزنن و برامون دعا کنن... ارادتمند ارباب حسین... تقدیم به همه ی عاشقان اباعبدالله... التماس دعا یا حق💫