eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
10.4هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
142 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
⇜‌[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽؛ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتـ_پنجمـ #گذر_ایام راننده پیڪان داد زد آهای، م
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽؛ در مانورهای عملیاتے و اردوهای آموزشے، صدای خنده همیشه از چادر ما به گوش مےرسید. مدتے بعد ازدواج ڪردمـ 💍 و مشغول فعالیتــ روزمره شدمـ . خلاصه اینڪه روزگار ما، مثل خیلے از مردمـ دچار روزمرگے شد و طے شد. روزها محل ڪار بودمـ و معمولا شبـ‌ ها با خانواده. برخے شبها نیز در مسجد و یا هیئتــ محل حضور داشتیمـ.🕌 سالہا از حضور من در میان اعضای سپاه گذشتــ. یڪ روز اعلامـ شد ڪه برای یڪ مأموریتــ جنگے آماده شوید. 🗓 سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریستـ های وابسته به آمریکا در شمال غربـ ڪشور و در حوالے پیرانشہر، مردمـ مظلومـ منطقه را به خاڪ و خون ڪشیده بودند. آنہا چند ارتفاع مہـم منطقه را تصرفـ ڪرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نظامے حمله مےڪردند. هر بار ڪه سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده مےشدند نیروهای این گروهڪ تروریستے به شمال عراق فرار مےڪردند. شهریور همان سال و به دنبال شہادت سردار جان‌نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ویژه به منطقه آمده و عملیاتــ بزرگی را برای پاڪسازی ڪل منطقه تدارڪ دیدند. عملیاتـ به خوبے انجامـ شد و با شہادت چندتن از نیروهای پاسدار، ارتفاعاتــ و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاڪسازی شد .💪🇮🇷🇮🇷 من در آن عملیات حضور داشتمــ. یڪ نبرد واقعی نظامے را از نزدیڪ تجربه کردمـ، حس خیلے خوبے بود.😇 آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایمــ داشتمــ ، اما با خود می‌گفتمـ :" ما کجا و توفیق شہادت؟؟" دیگر آن روحیات جوانی و عشق به شهادت در وجود ما ڪمرنگ شده بود. در آن عملیاتــ، به خاطر گرد و غبار و آلودگی خاڪ منطقه و .... چشمان من عفونتــ ڪرد . آلودگی باعث سوزش چشمانمــ شده بود. این سوزش حالت عادی نداشتــ.🤒🤕 ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ .
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿معامله خیلی تعجب کرده بود! ولی ساکت گوش می کرد... منم ادامه دادم: بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم، تو می خوای تا تموم شدن دَرسِت اینجا بمونی من هم می خوام غرورم برگرده... اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید، برام مهم نبود... تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... هیچ چیز بدی نمی‌خورم و با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم... فقط یه شرط دارم، بعد از تموم شدن دَرسِت، این منم که باهات بهم میزنم تو هم که قصد موندن نداری بهم که زدم برو... سرش پایین بود... نمی دونم چه مدت سکوت کرد همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد: تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید، من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم... برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت! اما فایده ای نداشت ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود. چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست!! آبروی من رو بردی فقط این طوری درست میشه بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم... یه معامله است که هر دو توش سود می کنیم. اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه!... 🌿ادامه دارد...
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_پنجم در و برای شیما باز کردم و بیخیال نشستم روی کاناپه و مشغول
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 صدای مرد مسن و مهربون خیلی برام آشنا بود اما... مرد: احمدم پسرم، تو هیئت پریدم وسط حرفش و گفتم: من: آهان بله... یاد همون شبی که رفتم هیئت افتادم، همون شبی که به لباس قرمزم چپ چپ نگاه کردن اما وقتی حالا یکی از عزادارا بد شد تونستم با علم پزشکی که خییلی کم ازش استفاده می کردم، به دادش برسم...!!!! منظورم از کم استفاده کردن این بود که مدام توی بیمارستان و مطب نبودم، یعنی اصلا مطبی نداشتم... مطب نداشتم چون دوست نداشتم...!!! چون احتیاجی به پولش و معطلیشو پر کردن وقتم نداشتم... روزی چند ساعت به بیمارستان های محروم میرفتم تا چند تا عمل انجام بدم و از اینکه کسی رو به زندگی برگردوندم لبخند بزنم، همین.... اون شب شمارمو همین احمدآقا گرفت و گفت اگه کسی نیازمند بود واسه عمل شمارمو میده بهش تا باهام تماس بگیره... من: شرمنده نشناختم... احمد آقا: خواهش میکنم، خوبی؟ کجایی نیومدی دیگه دکتر... من: جای ما اون جا نیست احمد آقا... انگار لیاقت ندارم دیدی ک... نذاشت ادامه بدم و گفت: احمد: لیاقت داشتی ک دعوت شدی... مصطفی و بچه ها شاید تو نگاه اول زود قضاوت کردن تو بزرگی کن و به دل نگیر بابا... هیئت ساعت هشت شروع میشه... عاشورا تموم شد اما تازه اول ماجراس... اول اسارت بی بی زینب و بچه های یتیم کاروان... تازه دلشون غم داره... واسه همدردی بیا... ما که کسی نیستیم... آقای صاحب عزا منتظرته... خدا نگهدارت... نذاشت حرف بزنم و قطع کرد... * * * شیما کلاه حوله لباسیو روی سرم حرکت داد و گفت: شیما: سرتو خشک کن درد نگیره عزیزم، همینطوری خیس میذاری بعد میگی سرم درد میکنه... گفت: شیما: میخوام کدبانو شم، شام چی میخوری بپزم برات آقا؟؟؟ خیره به صفحه ی خاموش گوشی گفتم: من: شام نمیخوام، میخوام برم هیئت...!!! روی پام نشست و همینطور که بوسه ای به پیشونیم میزد گفت: شیما: هیئت؟؟؟!!! تو از کی تا حاال هیئت برو شدی؟؟؟ شونه بالا انداختم و گفتم: من: نمیدونم..!!! حالا که شدم... میای بریم؟؟؟ پوزخندی زد و گفت شیما: من بیام هیئت؟؟؟ همون تو میری کافیه...!!! بلند شدم و گفتم: من: پس به سلامت، من میخوام برم بیرون توأم برو... * * * من: سلام احمد آقا... احمد آقا دست از چای ریختن برداشت و شیر سماور بزرگی که کنارش بود و بست، با لبخند نگاهم کرد و گفت: احمد: به به سلام آقا هامون، خوش اومدی... من: ممنون، چیکار میکنین؟ احمد آقا: دارم چای یه رنگ میکنم راحت باشیم واسه ریختنش... من: میخوایین من چای بریزم؟؟ احمد: نه بابا، تو برو بشین داخل روضه گوش کن... سرمو انداختم پایین و گفتم: من: من نرم داخل بهتره.. احمد آقا: چرا ؟؟؟ من: آخه یه جوری نگاه میکنن که... نذاشت حرفمو تموم کنم احمد اقا: غلط کردن، هرکی چپ نگاهت کرد حسابش با صاحب خونس... من که کسی نیستم مهم نگاه آقاست که صاحب مجلسه، اون نگاهت کرده و دعوت نامه فرستاده برات، اگه اون نمیخواست تو الان اینجا نبودی، پس برو و نگران هیچی نباش... رفتم داخل، دیر رسیده بودم انگار، سخنرانی تموم شده بود و به سینی زنی رسیده بود... اون روزی که رفته بودم یه گوشه نشسته بودم اما اون روز... .