eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت و امشب بهترین فرصت بود.. که کنار هم باشند.. و یادی از خاطرات گذشته کنند.. و لحظاتشان شیرین شود..😊☺️😁😃 اقا رضا همسرش سُرور خانم.. امین پسر ارشد با خانمش نرجس، ابراهیم و خانمش سمیه.. و ایمان.. ایمان.. پسر ته تغاری اقا رضا بود.. و مدت ها بود که دلش را به عاطفه باخته بود..🙈اما جرات نمیکرد حرف دلش را پیش بکشد..😢❣ ساعت از ٧ گذشته بود..🕢🌆 دل عاطفه.. در تب و تاب بود.. فکرش را درگیر میکرد..شاید ایمان بعد این مدت پشیمان شده بود..🙁شاید اصلا به او فکر نمیکرد..😑 دید.. تا ایمان اقدامی نکرده فکرش را نکند..👌با انرژی بهتر.. روبروی اینه ایستاد..😇 بالای روسری گلبهی اش را.. مرتب کرد.. چادرش را سر کرد.. و از اتاق بیرون رفت.. صدای همهمه و خنده میهمانان.. کل خانه را گرفته بود..😁😄😃😀🤝🤝🤝🤝 بعد از خوش و بش و گرم گرفتن ها.. حسین اقا تعارف کرد.. همه روی مبل نشسته بودند.. و برحسب اتفاق.. ایمان روبروی عاطفه بود..🤦‍♂ اما مبل عاطفه.. طوری بود که.. صورت ایمان را نمیدید.. اما ایمان.. تا سر بلند میکرد.. دلدارش را میدید..🤦‍♂😑 خیس عرق شده بود.. سرش را میچرخاند.. خودش را به حرف های عباس و امین.. سرگرم می‌کرد.. و هر از گاهی نظری میداد..😊 اما..تا چشم میچرخاند.. باز هم عاطفه را میدید..🙈 عباس کمی.. ساکت تر از قبل.. شده بود.. اما هنوز هم.. اخمش را داشت.. اخم با سکوتش.. او را باجذبه و پرهیبت ساخته بود.. ساکت بودن عباس.. طوری بود که ابراهیم.. طاقت نیاورد.. و به زبان آورد.. آرام به عباس گفت _خیلی ساکت شدی عباس.. چت شده.! 😁 امین _شاید آب روغن قاطی کرده!😜 عباس فقط اخمش را پس زد.. اما لبخند نداشت.. _نه چیزی نی..! ایمان خواست.. از دلدارش سوالی کند.. اما از ترس.. بیانش را نداشت.. عباس بود.. با این که حالا میدید.. ترجیح داد سکوت کند🤦‍♂😑 حس میکرد.. عباس تغییر کرده بود.. اما عباس به روی خودش نمی آورد.. قبلا خیلی حرف میزد.. صدای قهقهه هایش.. بیرون از خانه میرفت.. حرف عادی اش.. با داد بود.. اما الان بیشتر سکوت میکند.. و گوش میدهد.. تا سر بلند میکرد.. ناخواسته دلبرش را میدید..🤦‍♂اما .. چشمش را.. به پایین میدوخت.. نمیتوانست.. جایش را تغییر دهد.. چون مبل ها به تعداد بود..😑 سُرور خانم.. حال دل پسرش را.. فهمیده بود.. و با ذوق و لبخند.. به ایمان نگاه میکرد..😍😁 نگاه سنگین مادر.. ایمان را وادار کرد.. سر بلند کند..با خنده مادر..😁 لبخند شرمگینی زد.. و باز سر به زیر انداخت..☺️😅🙈 عاطفه، نرجس و سمیه.. که مدتها بود از هم دور بودند.. گرم حرف زدن شده بودند.. نرجس باردار بود..☺️ و عاطفه و سمیه مدام او را سوال پیچ میکردند..😅😅و سر به سرش میگذاشتند.. کم کم وقت شام بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت کم کم وقت شام بود.. خانم ها در اشپزخانه بودند.. و آقایون سفره را میچیدند.. سرور خانم_ نرجس مادر.. تو برو بشین.. خوب نیست برات😊 نرجس _نه مادرجون.. بشینم.. حوصله م سر میره☺️ عاطفه _ خب زیرشو کم کن😜😂 نرجس_ زیر چیو..؟! 😳 سمیه_ حوصله ت رووو😂 نرجس_😅 عاطفه _😜 سمیه_ عاطفه چیه خیلی شنگولی میخندی!؟🤪 عاطفه در حینی که.. دیس لوبیاپلو را.. روی اپن میگذاشت.. با تمسخر گفت _خنده ک غذای روحمه🤪 تازه.. مسخره بازی هم دسر روحمه😆 سمیه زود گفت _حتما ازار و اذیت جاری منم پیش غذای روحته😂 هرسه می‌خندیدند.. که زهراخانم گفت _عاطفه مادر یه کمک هم بدی بد نیستااا...! 😁 صدای خنده خانمها.. ایمان را واردار به حرف کرد.. رو ب سمیه گفت _جریان چیه زن داداش بگین ما هم بخندیم😅 سمیه با طعنه.. به ایمان گفت _چیزی نیست شما بفرمایید سفره رو بچینین😆😆 امین رو به خانمش(نرجس) کرد.. و گفت _ چیه خانمم.. صداتون کل خونه رو برداشته😁😉 سمیه خود را.. نگران😥نشان داد.. نگاهی به نرجس که ساکت بود.. کرد.. و سریع گفت _وای نرجس جون چته..؟! 😨 فکر کنم یه مشکلی برات پیش اومده... نه؟؟🤭😆 امین.. زود به درگاه آشپزخانه آمد.. و گفت _نرجس خانمم چی شده؟😨 قبل از اینکه نرجس.. جواب همسرش را بدهد.. عاطفه گفت _وای اره حالا چکار کنیم😥😆 سمیه و عاطفه.. خنده های خود را قورت میدادند..🤭🤭 تا امین چیزی متوجه نشود نرجس با خنده گفت😁 _هیچی عزیزم.. من گفتم بشینم حوصله م سر میره میخام کمک کنم.. حالا اینا دارن سر به سرم میذارن🤦‍♀😁 امین گفت _ خوبی پس؟..😊 نرجس_ اره بخدا خوبم☺️ امین_ اصلا پاشو بیا بیرون.. من خودم نوکرتم😍😊 و رو به عاطفه و سمیه گفت _شما از ترک دیوار هم میخندین؟😁 همه باز خندیدند..😁😄 و نرجس آرام... از روی صندلی بلند شد.. و با لبخندی شیرین..😍☺️ به همراه امین..😊 به پذیرایی رفت.. شام در نهایت صفا و صمیمیت.. صرف شد.. چند باری نگاه ایمان و عاطفه.. بهم وصل شد.. اما نگاه میگرفتند.. که .. دل.. تصمیمی بگیرد.. که نباید.. وقت خداحافظی شد.. اقا رضا از حسین اقا.. قول گرفت.. که جمعه اخر هفته.. میهمان آنها باشند.. اقا رضا _حتما بیا منتظرم😊 حسین اقا_ ن جون رضا.. مزاحم نمیشم حالا وقت زیاده😁 سرور خانم_ عه نگین حسین اقا.. تا اقارضا هستش.. و ماموریت نرفته.. حتما بیاین😊 و رو به زهراخانم گفت _زهراجون منتظرتمااا... حتما بیاین با بچه ها☺️ تایید نگاه های حسین اقا.. جمله زهرا خانم شد.. _چشم ولی تو زحمت میافتی عزیزم😁😊 سرور خانم _زحمت چیه حتما بیاین😊 امین_ شما رحمتین خاله زهرا☺️ زهراخانم _ لطف داری پسرم😊 بیشتر از نیمساعت بود که.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت بیشتر از نیمساعت بود که.. خداحافظی انها طول کشیده بود..سُرور خانم.. بطرف ایمان رفت.. و گفت _میخوای مادر.. همین جمعه بگم؟.. فرصت خوبیه.. نظرت چیه؟😊 ایمان سرش را.. به گوش مادر نزدیک کرد.. و آرام با نگرانی گفت _واای نههههه.. 😨😑🤦‍♂ بشدت از عباس میترسید.. میترسید از مخالفتش.. از غیرتش.. از جذبه اش.. از لحن مردانه اش که با قدرت بود.. و از همه چیزهایی که.. در این سال ها.. نمیتوانست بیانش کند.. 🤦‍♂ جذبه داشت.. هم رفیقش بود.. هم یه جورایی.. ازش میترسید..🤦‍♂ ایمان نفهمید.. چطور رانندگی کرد.. پدرش، جلو نشست.. و مادرش عقب.. امین و ابراهیم هم.. با ماشین امین🚘 آمده بودند.. ابراهیم و سمیه را رساندند.. و خودشان.. به سمت لانه عشقشان رفتند.. سُرور خانم دل دل میکرد.. حرفش را بزند.. مطمئن بود ایمانش،.. پسرش،.. دلش را باخته.. هر چه بود مادر بود.. نیاز ب توضیح نداشت..😊 _اقا رضا برای جمعه یه کار خیر هم میشه کرد.. موافقی؟😊 _کار خیر؟؟🤔 _اره، خواستگاری از عاطفه..😊 اسم عاطفه که امد.. ایمان به میان حرف مادرش پرید.. _عه مگه نگفتم نه..! مادر من😐😑 _اتفاقا خوب فرصتی هست😊 آقارضا _چرا بابا دلیلت چیه! ؟مادرت بی دلیل حرفی نمیزنه! ایمان _من ک میگم نه.. قبلش گفتم به مامان😐 و از اینه ماشین نگاهی ب مادر کرد _نگفتم مامان؟!؟😑 حرفی در دهان اقارضا بود ک نگفت.. به خانه رسیدند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به خانه رسیدند.. ایمان پکر و ناامید.. به سمت اتاقش رفت.. و در را بست..😞🚶‍♂ اقارضا اشاره ای ب خانمش کرد..و آرام گفت _جریان چیه سُرور جان _من مطمئنم.. ایمان، عاطفه رو میخاد! چشمان اقارضا.. متعجب و ذوق زده شده بود.. _جدی میگی؟؟😍😳 سرور خانم چادرش را.. از سر برداشت و گفت _اره...! فقط نمیدونم.. چرا ایمان نمیذاره.. کاری کنم براش..😕سر در نمیارم.. از کارای امشبش.. سرور خانم بسمت مبل رفت.. و نشست.. اما اقارضا.. مات و مبهوت.. به صورت خانمش.. زل زده بود😦😳 _امشببب؟؟؟ 😳😳 سرور خانم.. با لبخند گفت _اره.. نمیدونی.. چه قندی تو دل گل پسرم.. اب میشد.. وقتی چشمش به عاطفه می افتاد.. 😊😁 _پس چرا مخالفه کـ...😐 _نمیدونم دلیلش چیه.. چیزی که نمیگه!! فقط میگه نه! 🙁خودت.. باهاش حرف بزن.. شاید بهت بگه.. 😕 اقارضا.. لباسهایش را.. با لباس راحتی تعویض کرد.. بسمت اتاق ایمان رفت.. تقه ای ب در زد..🚪صدایی نشنید.. ارام در را باز کرد.. ایمان را کلافه لبه تختش دید.. با همان لباسهایی ک هنوز به تن داشت.. سرش را میان دستانش گرفته بود.. _ایمان بابا.... ایمان سر بلند کرد.. با غصه.. نگاهی به پدرش کرد.. نمیدانست دردش را چطور بیان کند.. اقارضا _نخابیدی چرا؟ 😊 سرش را.. به زیر انداخت.. و گفت _حالا میخوابم😞 اقارضا.. آرام کنارش.. لبه تخت.. نشست.. بعد چند دقیقه سکوت.. گفت _یادش بخیر.. وقتی عاشق مادرت شدم..😍اون موقع.. تازه دانشکده افسری قبول شده بودم.. سربازی هم نرفته بودم.. ولی دلمو باختم..😎همه کار کردم که برسم بهش.. چون میدونستم.. ارزشش داره.. صدایش را.. آرام تر کرد و گفت _واقعا خواستمش.. پس براش جنگیدم.. هیچی هم مهم نبود برام.. هر مانعی بود برداشتم.. 😎😊 با پایان یافتن جمله اقارضا،... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت با پایان یافتن جمله اقارضا،... ایمان سرش را بلند کرد.. غمگین گفت _میترسم بابا😥 _که بهت بگه نه؟😊 _نههه...! اینو که.. مطمئنم نیست.. یعنی..یعنی.. فکر میکنمـ.. 🙈 ادامه جمله اش.. چقدر برایش سخت بود.. که پدر.. انتهای حرفش را خواند _... که اونم دلش پیش تو هست😊 ایمان.. چشمش را به زیر افکند.. لبخند محجوبی زد..☺️🙈و با تکان دادن سر.. حرف پدر را تایید کرد.. _پس از چی میترسی؟!😕 _عباس.. بابا...😑 از عباس میترسم.. نذاره بهم برسیم.. عصبانی بشه.. مخالف باشه.. 😥🙁 _نگران عباس نباش..😊 اقارضا بلند شد.. که از اتاق بیرون رود..ایمان گفت _شما باهاش حرف میزنی؟🙁😥 _در ره منزل لیلی.. که خطرهاست درآن.. شرط اول قدم آنست.. که مجنون باشی😊 اقارضا این بیت را خواند.. و ایمان را.. با یک دنیا نگرانی.. و تصمیم رها کرد.. و اتاق را ترک کرد.. امروز پنجشنبه هست.. عاطفه ناراحت و نگران.. پشت میز نشسته بود..😥😔 نمیدانست.. چه کند.. نه با دلش.. کنار می امد..که فراموش کند.. عشق چندین ساله اش را..😢🙁 و نه میشد.. مدام به او فکر کند.. و رویا پردازی کند..😑😑 بلند بلند با خودش حرف میزد..🤦‍♀ ای خدا من چیکار کنم از دست خودم..😕 نه اصلا.. از دست این بنده ت.. ایمان..😑 نه از دست جفتمون..☹️چرا نمیتونم.. فراموشش کنم..😢 اخه لابد منو نمیخاد..☹️ اگه میخواست.. کاری میکرد..🙄 وااای خدا امتحان دارم.. امتحانو چکارش کنم.. 😞اصلا بیخیالش هرچی میخواد بشه..😐 پوووف حوصله خوندن هم ندارم 😑☹️😔 عباس.. که هنگام گذشتن از اتاق خواهرش.. همه حرفها را.. شنیده بود.. ابروهایش را.. در هم کشید..😠و از اتاق عاطفه گذشت و وارد اتاقش شد.. لحظه ای.. خواهرش را.. کنار ایمان.. تصور کرد.. اخمش را در هم کشید.. هنوز نتوانسته بود.. اخمش را حذف کند.. خیلی تمرین کرده بود.. اما باز.. همیشه اخم روی صورتش داشت.. سربندی که.. قبلا.. خریده بود را.. بالای آینه اتاقش نصب کرد.. ✨السلام علیک یا ابالفضل العباس علیه السلام✨ هربار.. مقابل آینه میرفت.. لبخند دلنشینی میزد.. باز اخم میکرد.. _ارباب.. تو کمکم کن.. تو بدادم برس.. تنهایی نمیتونم..😥😓 روز جمعه از راه رسید.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت روز جمعه از راه رسید.. سُرور خانم به زهراخانم.. جریان را گفته بود.. تقریبا همه میدانستند.. بجز عباس عباس رانندگی میکرد.. بسمت خانه عمورضا.. هنوز اخمش را حفظ کرده بود.. اخم از چهره اش کنار نمیرفت.. در دلش.. با خودش گفت.. _باس یه سربند هم بخرم.. واس تو ماشین.. از جمله خودش لبخندی زد..😊 حسین اقا بحث را باز کرد.. _یکی دو روز نمیخاد مغازه بیای😊 عباس_ واس چی😠 زهراخانم_ یه امر خیر.. در پیش داریم.. باید کمکم کنی مادر😊 عباس_ امر خیر.!..؟😟😠 زهراخانم.. دست عاطفه را در دستش گرفت و گفت _یه خاستگار خوب.. برای خواهرت اومده.. میخایم شوهرش بدیم😊😁 عباس روی ترمز زد _غلط کرده هرکیه.. به چه جراتی خاستگاری کرده..😠 حسین اقا با لبخند گفت _میشناسیش بابا.. هرکسی ک نیست.. ایمان هست😊 عباس از آینه ماشین.. نگاهی به خواهرش کرد.. عاطفه با دیدن نگاه اخموی عباس..😠 خجالت کشید.. و با شرم سر به زیر انداخت..🙈 چه ذوقی کرده بود.. منتظر بود.. به عشقش برسد.. اما نگران حرکات.. و عکس العمل برادرش بود.. عباس سکوت کرد.. و چیزی نگفت.. به خانه اقارضا رسیدند.. عباس ماشین را پارک کرد..و گفت _شما برید من بعد میام😠 هیچکسی پیاده نشد..زهرا خانم با نگرانی گفت _زشته مادر تو نباشی😊 عباس_ میام مامان..! شما برید.. با پیاده شدن حسین اقا.. زهراخانم و عاطفه هم پیاده شدند عباس به سرعت.. بطرف مرکز فرهنگی رفت.. ٢ سربند دیگر خرید.. همان لحظه یکی را روی پیشانی اش بست.. کارت کشید.. درماشین نشست.. از آینه.. نگاهی به خودش کرد.. لبخند دلنشینی زد.. ✨چقدر سربند به او می آمد.. 😍✨ سربند دومی را باز کرد.. میبویید و میبوسید☺️😍 سربند را.. روی فرمان.. محکم گره زد.. سریع استارت زد.. و به سمت خانه اقارضا حرکت کرد.. با ذوق دستش را.. روی سربندی که.. به فرمان گره زده بود میکشید.. و بعد به قلب و چشمش میکشید.. _باس کم کم فقط لبخند بزنم...😊 سربندی که.. به پیشانی اش بسته بود برداشت.. در داشبورد گذاشت.. به خانه اقا رضا رسید.. بسم اللهی گفت.. با لبخند از ماشین پیاده شد..😊 نیمساعتی بود که همه نشسته بودند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت نیمساعتی بود که همه نشسته بودند.. صحبت های مقدماتی را.. بزرگترها گفتند.. نگران بودند.. چرا عباس نمی امد.. دلهره و اضطراب.. لحظه ای.. عروس و داماد مجلس را.. رها نمی‌کرد.. 😥😥 با صدای زنگ آیفون خانه.. ایمان نگاه نگرانش را.. بین پدر و مادرش چرخاند..😥 عباس.. به خودش و ارباب.. داده بود.. لبخند بزند.. ادب کند.. زیر لب ذکر گفت.. ✨لاحَولَ وَ لا قُوَّةَ الاّ بِاللّه✨ آرام.. سر به زیر.. و یاالله گویان.. با لبخند وارد شد..😊✋ سُرور خانم.. به پیشواز عباس رفت _بفرما عباس آقا😊 بعد از سلام و احوالپرسی.. آرام کنار پدرش حسین آقا.. نشست.. آقارضا.. مجلس را در دست گرفت.. و بعد از دقایقی گفت _ایمان پسرم.. با عاطفه خانم.. برید حیاط حرف هاتونو بزنین.. البته با اجازه حسین خان.. 😊 حسین اقا.. نگاهی مهربان به عباس کرد.. از سکوتش استفاده کرد.. و گفت _اختیار داری.. اجازه ما.. که دست شماست 😊 ایمان و عاطفه به حیاط رفتند.. سُرور خانم _درسته اصل اینه ما اول برسیم خدمتتون.. ولی گفتیم.. ما که این حرفا رو باهم نداریم😊 حسین اقا _درسته.. من سالهاست رضا رو میشناسم.. ما که تازه به هم نرسیدیم..😊 اقارضا _حسین جان.. اصلا نگران نباش.. ایمان خودش جبران میکنه..😁 سُرور خانم _اون ک وظیفشه برای دخترمون همه کار کنه 😊😁 عباس با لبخند.. رو به آقارضا گفت _ایمان رو غریب گیر آوردید.. داشش اینجا نشسته..😊 و به خودش اشاره کرد.. از شنیدن این جمله.. ابراهیم و امین خندیدند.. 😁😄 ابراهیم رو به امین گفت _بدبخت شدیم رفت...😁😢 و همه خندیدند😁😄😃😀😁😄 دوساعتی گذشته بود.. ایمان و عاطفه.. با لبخند محجوبی.. وارد جمع شدند..☺️☺️ آقارضا.. با خوشحالی سریعتر از همه گفت _خب بابا.. پاشم شیرینی بچرخونم یا نه؟😁 عاطفه سر به زیر انداخته بود.. از گونه هایش میچکید.. ایمان لبخند محجوبی زد.. و رو به حسین اقا گفت.. _هرچی شما و بابا.. امر کنین☺️ حسین اقا_ زیر سایه آقا امام رضا علیه السلام ان شاالله😊 زهراخانم _مبارکه مادر..😊 سیل تبریک ها از جانب همه.. به سمت عروس و داماد روانه بود.. همه دست میزدند.. 😁😁👏👏👏😄😃😀😁👏👏👏👏صلوات فرستادند.. بساط شیرینی و خنده.. حسابی برپا بود.. عباس بلند شد.. و رو به ایمان گفت.. _بیا بیرون کارت دارم ایمان با استرس وارد حیاط شد.. نکند میخواهد مخالفتش را علنی کند.. مدام زیرلب.. ذکر میگفت..😥پشت سر عباس.. وارد حیاط شد.. عباس_ چن کلوم.. حرف مردونه بات دارم.. اگه گوش میدی.. تا بگمت!😠 _جانم... بگو😥 عباس گوشه کتش را عقب زد.. دستش را در جیبش کرد.. با اخم مستقیم به چشم ایمان نگاه کرد..😠 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
پیش نمایش تم🌱
پیش نمایش تم🌱
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخوان جان آقام (عج)💚 دعای فرج را دعای اثر دارد دعا کبوتر عشق است و بالاو پر دارد بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا ازپس پرده ی غیبت نظر دارد بیاد مولا به رسم ادب، حاجت امروز،از خداوند رحمان،فرج منجی عالم میخواهیم به حرمت دعای فرج آن حضرت : ❤️دعـــــــــــای فـــــــــــرج ❤️ 🦋 بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🦋 💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💚 ❤️دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)❤️ 💚"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا💚 ❤️دعای منتظران درعصرغیبت❤️ 💚اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى 💚 ❣یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ❣ 💚ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ،شما هم مارا به هدیه ای مهمان کن ،همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد.💚 ❤الهی... یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد، یا عالی بِحَقِّ علی، یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه، یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن، یا قَدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن، عجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ وَ العافیةَ وَ النَصر بِحَقِّ حَضرَتِ زِینَب(س) و تعجبل در فرج آقا امام زمان (عج) ❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم❤️ ♥️🦋♥️ منتظران ظهور🍃🌹🍃🌹 ↙️به مابپیوندید↙️ @zaoRMayy
🌹وعده ما هر روز صبح دعای عهد🌹 سلام بر شما : 🌾 منتظران بقیه الله (ارواحنا فداه) 🌾 ان شاء ا... هر روز صبح همراه باشید با قرار تجدید بیعت روزانه با 🌺امام زمان (عج)🌺 ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈ 📜 🌹*بِسْم اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ*🌹 🌾🕊اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ🌾🕊 ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈ 🌾🕊اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ🌾🕊 ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈ 🌾🕊اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ🌾🕊 ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈ 🌾🕊أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً🌾🕊 ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈ 🌾🕊اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْه🌾🕊 ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈ 🌾🕊اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى🌾🕊 ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈ 🌾🕊اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ،وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ،🌾🕊 ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈ 🌾🕊فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ🌾🕊 ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈ 🌾🕊وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ🌾🕊 ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈ 🌾🕊وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ🌾🕊 ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈ 🌾🕊اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ🌾🕊 ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈ 🔴 آنگاه سه باربرران خوددست میزنى، ودرهرمرتبه مى گويى: اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان ❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃
4_5933960484402233771.mp3
12.86M
🌺 🌺 🌺 توسط استاد 📌به نیت تعجیل در ظهور آقا امام زمان قران تلاوت کنیم 🔸🌸🔸🌸🔸🌸🔸
4_5859393250778939620.mp3
6.9M
🌺 🌺 🌺 ترجمه 📌به نیت تعجیل در ظهور آقا امام زمان قران تلاوت کنیم 🔸🌸🔸🌸🔸🌸🔸
AUD-20220423-WA0086.
818K
⬆️⬆️⬆️ صوت ذکر ❇️❇️❇️ 💥سوال ‏: آیات سجده واجب قرآن کدام اند و در سجده چه ذکری بگوییم ؟ ✅ جواب : 🍁 🌹سوره های سجده دار قرآن🌹 سوره جزء صفحه آیه سجده ۲۱ ۴۱۶ ۱۵ فصِّلت ۲۴ ۴۸۰ ۳۷ نجم ۲۷ ۵۲۸ ۶۲ علق ۳۰ ۵۹۷ ۱۹ 🌹🌹 🌹 لاٰاِلٰهَ اِلاّاللّهُ حَقّاًحَقّاٰ، لاإلهَ الّّااللّهُ ایٖماناًوتَصْدیٖقاٰ، لاٰإلهَ إلاّالّلّهُ عُبُودٖیّهً ورِقّاٰ، سَجَدْتُ لَکَ یاٰ رَبِّ تَعبُّداً وَ رِقّاٰ،لاٰ مُسْتَکْبِراً ولاٰمُستَنْکِفاٰ، بَلْ أنَا عَبْدٌ ذَلیلٌ خاٰئفٌ مُستکینٌ مُسْتَجیٖرٌ *بهتر است که ذکر سجده واجب این باشد*👆 🔸🌸🔸🌸🔸🌸🔸
✨نَسْتَغْفِرُکَ ٱللَّهُمَّ مِنْهَا وَنَتُوبُ إِلَیْکَ 🍃خدایا❗از گناهانمان از تو آمرزش می‌خواهیم و به‌سوی تو باز می‌گردیم ✨تَتَحَبَّبُ إِلَیْنَا بِٱلنِّعَمِ وَنُعَارِضُکَ بِٱلذُّنُوبِ 🍃تو با نعمت‌ها به ما مهر می‌ورزی و ما با گناهان با تو مقابله می‌کنیم ✨ خَیْرُکَ إِلَیْنَا نَازِلٌ 🍃خیرت به‌سوی ما سرازیر است  ✨وَشَرُّنَا إِلَیْکَ صَاعِدٌ 🍃و بدی ما به‌سوی تو بالا می‌آید... 📚سیری‌دردعای‌ابوحمزه‌ثمالی ✨🍃✨🍃✨🍃✨ سلام علیکم✋🏻 ⛅صُبح زیباتــون متعالی و به‌لطافت گلهای بهـارے🌸 روزت بخیــــــــــر☀️ رفیقـــم؛ دیگه روزهای آخــــــر ماه مبارکه⏰ ان شاء الله از لحظات وی آی پی خدا نهایت استفاده رو ببرید 🌱 التماس دعا 💚اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج💚
🌷بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌷 الهی به امید رحمت تو🤲🤲 سلام عرض ادب و احترام‌ ❤️امروز سه شنبه متعلق است به امام سجاد و امام باقر و امام صادق علیهماالسلام 🌷روزمان را با ۵ شاخه گل به محضر مبارکشان معطر می کنیم .🌷 ❤️اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ وَ مُسْتَوْدَعَ حِكَمِ الْوَصِيِّينَ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که سینه مبارکت گنجینه علم اولین و آخرین است. سلام بر تو و بر روزی که به تمام جهانیان جرعه های حکمت را خواهی نوشاند. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص97.
AUD-20220429-WA0020.
3.02M
🔰 شرح و تفسیر ماه رمضان 💠 دعای روز بیست‌وهفتم ✨اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ فَضْلَ لَیْلَةِ القَدْرِ وصَیّرْ اموری فیهِ من العُسْرِ الى الیُسْرِ واقْبَلْ مَعاذیری وحُطّ عنّی الذّنب والوِزْرِ یا رؤوفاً بِعبادِهِ الصّالِحین خدایا روزى كن مرا در آن فضیلت شب قدر را و بگردان در آن كارهاى مرا از سختى به آسانى و بپذیر عذرهایم و بریز از من گناه و بار گران را اى مهربان به بندگان شایسته خویش.✨ 🎤 با بیان شیرین آیت الله مجتهدی تهرانی رحمت الله علیه
🌺نگاهی به دعای روز بیست و هفتم ماه رمضان :🌺 🍂 اَللَّـهُمَّ ارْزُقْني فيهِ فَضْلَ لَيْلَةِ الْقَدْرِ، وَصَيِّرْ اُمُوري فيهِ مِنَ الْعُسْرِ اِلَي الْيُسْرِ، وَاقْبَلْ مَعاذيري، وَحُطَّ عَنّيِ الذَّنْبَ وَالْوِزْرَ، يا رَؤُفاً بِعِبادِهِ الصّالِحينَ. 1⃣خدایا خودت فرمودی که شب قدر از هزارماه بهتراست، پس این فضیلت عظیم را روزیم فرما تا به اندازه هزارماه به تو نزدیک شوم. 2⃣خدایا هرکس به تو نزدیک شود، از حمایتها و عنایتهای خاص تو بهره مند شده و کارهایش آسان می گردد. پس امور زندگی مرا نیز از سختی و بن بست خارج فرموده و آسان ساز. 3⃣خدایا اگر گناهانم مانع قربم به تو شده، به درگاهت عذرخواهم. عذرم را بپذیر. 4⃣و گناهانم را که بار سنگینی به دوشم شده و مرا از حرکت بسوی تو بازداشته، فروریز. 🍃ای مهربان به بندگان صالح، با اجابت این دعاها مرا از صالحین فرما و رأفتت را شامل حالم نما.🍃