لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #هفدهم
با اخم.. مستقیم به چشم ایمان.. نگاه کرد و گفت
_از لحظه ای که محرمت میشه.. تا وقت مرگت..😠نبینم اشکش دربیاری..😠نبینم دست روش بلند کنی..😠 تهشو میگم نبینم اذیتش کنی..😠 حله یا واست حلش کنم..؟؟
با جملات عباس..
استرس ایمان کمتر شد..😇 حالا میفهمید ک فقط #نگران اوست.. نگرانی از جنس #برادرانه..☺️
نهایت عشقش را.. با نگاه.. به صورت عباس پاشید.. با لبخندی عمیق گفت
_میدونی چندسال صبر کردم که به امشب برسم؟😇
ایمان.. از سکوت عباس استفاده کرد.. و ادامه داد
_خودمو به اب و اتیش میزنم تا خوشبختش کنم..اینایی که گفتی.. امکان نداره.. برام اتفاق بیافته!😊
عباس با همان اخم گفت
_و اگه اتفاق بیافته...؟!؟!😠
ایمان آرام.. روی شانه عباس زد.. و گفت
_عاشق نشدی داداش.. که بفهمی چی میگم☺️
عباس کم کم اخم صورتش.. باز شده بود.. و آرامتر گفت
_اگه اتفاق بیافته.. که خودم گردنتو خورد میکنم...!!
ایمان نگاه بامحبتی کرد..
میدانست جنس... نگرانی های برادرانه عباس را.. گرچه خودش خواهر نداشت..
_عباس داداش.. همه چیمو گذاشتم کنار که بهش برسم..اقا اصلا گردن من.. از مو باریکتر.. بزن خلاص کن😉
عباس لبخند دلنشینی زد..😊و چیزی نگفت.. ایمان خواست حرفی بزند..
جرات نمیکرد..
نام عاطفه را.. روی زبانش جاری کند.. ان هم در مقابل عباااس..😑عباس آخر غیرت بود...ناموس پرست بود..
عباس فهمید.. ایمان میخواهد حرفی بزند..
_چی میخوای بگی.. بگو!
ایمان دستپاچه گفت..
_نه.. نه.. چیزی نیست.!🤦♂
_پس.. مبارکه داداش😊
ایمان، عباس را سخت در اغوش فشرد..
_دمت گرم عباس.. دمت گرم😍🤗
امشب بخیر و خوشی گذشت..
و قرار شد هفته بعد که میلاد🎊 بود، در محضر #عقدی_ساده داشته باشند.. و بعدا مراسم عروسی بگیرند..
بسرعت برق و باد یک هفته گذشت..
همه در تکاپوی خرید..
ایمان شاد و سرحال😍😃..عاطفه هم شاد هم پر استرس☺️😥..همه به نوعی کمک میکردند.. نظر میدادند.. 😊😁
همه شاد بودند..
و طبق معمول.. مادرها.. نگران بودند.. که همه چیز.. به خوبی برگذار شود.. 😊😇
پنجشنبه ساعت ۵عصر🕔 بود..
عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هجدهم
عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند..
عاقد_ دوشیزه محترمه مکرمه.. خانم عاطفه صادقی.. فرزند حسین.. آیا وکالت دارم.. شما را به عقد دائم.. شاداماد ایمان شریفانی.. فرزند رضا.. به صداق یک جلد کلام الله مجید.. آینه و شمعدان.. و ١١٠ سکه تمام بهار ازادی.. دربیاورم..؟ آيا وکیلم..؟!😊
سمیه_ عروس خانم.. گلش رو که چیده😁
عاقد بار دوم خواند..
نرجس_عروس خانم.. میخواد قرآن بخونه😍
ایمان.. آرام قرآن را برداشت.. و به عاطفه داد.. 😇
عاطفه چشمانش را بست..
و پر استرس.. انگشتش را.. روی ورقه های قران گذراند.. و آرام.. لای قران را باز کرد..
عاقد برای بار سوم.. خطبه را خواند✨💞
چشمان عاطفه پر اشک شده بود..
و آرام.. کلمات قرآن✨ را.. زمزمه میکرد..
_ با توکل به خدا و اهلبیتش☺️ با اجازه پدر و مادرم و داداش عباسم😍 بله💞☺️🙈
نگاهش از آینه.. به چشم همسرش..افتاد..
چشم ایمان میدرخشید..😍ایمان هم بله را داد..☺️
همه تبریک گفتند..
صلوات فرستادند.. دست زدند..😍😍😁😄😃😊😊😁😁👏👏👏👏 ایمان.. با ذوق.. جواب تبریک های.. همه را میداد😊☺️😇😎
سرور خانم جلو امد..
و با دادن هدیه به عروسش.. که دستبند طلایی بود.. او را در آغوش گرفت.. و گفت
_آرزوم بود.. عروسم بشی😊
و آرام او را بوسید.. عاطفه گونه سیب کرد☺️ و سرپایین انداخت
زهراخانم هم جلو آمد..
و با دادن هدیه.. به دامادش.. که ساعت مچی مردانه بود.. گفت
_خوشبخت بشین مادر😊مراقب همدیگه باشین
ایمان خیلی سرحال و شاد.. جواب تشکر را داد.. 😍😃
همه کم کم جلو امدند..
هدیه ها را دادند.. عروس و داماد.. تشکری کردند و روی صندلی هاشان مینشستند..
مدام نگاههای عاشقانه شان..
در گردش هم بود.. ایمان.. آرام کنار گوش خانمش گفت
_چطوری خانمم😍
عاطفه با شرم.. نگاه ب پایین افکند
_بخوبی آقامون.. خوبم☺️🙈
ابراهیم و امین که بیرون از اتاق عقد بودند..
اما نفر اخر.. عباس بود..
نزدیک به ایمان رسید.. محکم و برادرانه.. دست ایمان را فشرد.. اخمش کمرنگ تر بود..😊🤝
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #نوزدهم
اخمش کمرنگ تر بود.. و آرام گفت
_خوشبخت بشین😊🤝
و رو به عاطفه کرد..
جعبه ای🎁 را از جیب کتش دراورد.. پلاک و زنجیر طلا بود.. گفت
_قابلت نداره آبجی کوچیکه😊
عاطفه با ذوق زیاد گفت
_واای مرسی عبااااس😍😍خیلی قشنگه
و به ایمان گفت
_میبندیش برام؟☺️🙈
ایمان_ ای به چشم😍😁
از ذوق ایمان.. و عشقی که میانشان بود.. لبخندی بر لب عباس نشاند..😊
قفل زنجیر که بسته شد..
عاطفه.. دستی روی پلاک کشید.. نگاهی کرد.. دید.. حرف «i».. به انگلیسی برجسته هست..
باشیطنت گفت
_عه داداش...!!! 😍از این چیزا هم بلد بودی.. نمیدونستیم!؟ 😅😜
قبل از اینکه عباس جوابی دهد.. ایمان گفت..
_یکی یکی رو میکنه.. که غافلگیر بشیم😁😉
عباس.. تک خنده ای مردانه کرد🤠.. و چیزی نگفت..
مراسم بخوبی و خوشی تمام شد..
بعد از مراسم.. همه به خانه اقا رضا رفتند.. تا کنار هم شاد باشند..
اما عباس..
از همه خداحافظی کرد.. و مسیر خانه را گرفت و رفت..😊👋
عباس..
بعد از آن اتفاق..که میان کوچه افتاده بود.. به #کلاس_های متفاوتی رفت.. #زیرنظراساتید #اخلاقی و #عرفانی.. حسابی مشق عشق✨💚 میکرد..
قد 190 و چهارشانه بود..
ابهتی داشت.. که خودش.. نمیفهمید از کجا.. سرچشمه گرفته..
آرام و سر به زیر.. قدم بر میداشت.. مسیر محضر تا خانه را.. پیاده طی کرد..
عادت داشت..
به رسم لوطی های قدیم.. کتش را.. روی شانه بندازد.. پاهایش را.. روی زمین بکشد.. و صدای.. لخ لخ کفشش بلند شود..
میانه راه.. یادش افتاد..
امروز پنجشنبه هست.. به پیشنهاد سید ایوب..که گفته بود به #زورخانه بیاید..مسیرش را کج کرد و به سمت زورخانه رفت..
روبروی زورخانه ایستاده بود.. از دور.. همانجا ایستاد.. به سر در زورخانه نگاهی انداخت..😢
🌀«زورخانه امیرالمومنین. علیه السلام.»🌀
*مردی نبود فتاده را پای زدن..
گر دست فتاده ای بگیری مردی..*
شعر را میخواند..
و زیرلب.. تکرار میکرد..😔حس میکرد.. عجب کاری بود..پر از خطا.. پر از اشتباه.. 😔حس عذاب وجدان.. لحظه ای او را رها نکرد..
یادش.. به سربندش افتاده بود..
به قولی.. که به ارباب ابالفضل العباس.ع... داده بود..شرمنده..😓و غمگین.. به تابلو زل زد..
👀گر دست فتاده ای بگیری مردی..👀
در دل مدام میخواند.. و به فکر فرو رفته بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت.. #بیستم
و به فکر فرو رفته بود..😞
با گذاشتن دستی روی شانه اش..
به خود آمد..نگاهی کرد.. سید ایوب با لبخند نگاهش کرد..
_کجایی باباجان.. خیلی وقته دارم صدات میکنم😊
عباس_😞😓
_چرا نرفتی خونه اقا رضا..؟!
_حوصله نداشتم😞
_بیا بریم ک خوب موقعی اومدی😊
_نه.. نه سید الان نه..!
_خوبه که سخت میگیری به #خودت.. ولی #فرصت بده..
_نه سید..!! اول باس.. تمام #حقوقی که.. به گردنم هس رو.. صاف کنم.. بعد بیام زورخونه..😓
_زان یار دلنوازم شکریست با شکایت.. گرنکته دان عشقی بشنو تو این حکایت..😊
عباس معنی شعر را.. خوب متوجه شد.. اما هنوز دلش راضی به رفتن نبود.. غمگین و شرمنده.. سرش را به زیر انداخت..😓😞
سیدایوب...
میشناخت عباس را.. خوشحال بود.. از تغییرات اساسی.. که حال روحی اش را.. زیر و رو کرده بود..
دست عباس را گرفت.. لبخندی زد.. و او را.. به سمت زورخانه میبرد..
چند قدمی راه رفتند.. که عباس معترضانه گفت..
_من هنوزم حرفم همونه.. نباس بیام.. جای من اونجا نی...!
سید_ تو عباسی.. #نظرکرده_ارباب..😊 ماه منیر بنی هاشم.ع... جای تو همین جاست عباس..بیا که خوب جایی اومدی..😊
به درب ورودی زورخانه رسیدند..
تعارفی به عباس کرد.. تا اول وارد شود..اما عباس، به رسم #ادب، دستش را روی سینه گذاشت و گفت
_اول سادات☺️☝️
سید ایوب با لبخند وارد شد..
مرشد به محض وارد شدن سید ایوب.. زنگ بالای سرش را.. یکبار ضرب زد🔔
_سلامتی پیر دیر.. سید ایوب خان سلطانی.. صلوات محمدی پسند بفرستید..😊🔔
همه صلوات فرستادند..
با صدای صلوات.. وارد شدند.. سیدایوب.. آرام و متین.. جواب سلام و ارادات همه را میداد..
هنوز دستش را..
از دست عباس جدا نکرده بود..
عباس کنار سید نشست..
چشم چرخاند.. و با اهالی محل سلامی میکرد..
شرمنده بود.. دست از روی سینه برنمیداشت..در دل با خود نجوا کرد..
_خدایا من کجا اینجا کجا...!! اقا با من میخای چکار کنی..!!!
در باورش نمیگنجید..
که زمانی.. پا به اینجا بگذارد.. حس میکرد.. لایق اینجا و این مکان مقدس نبود..😔 آنهم با آن خراب کاری..
عجب خرابکاری کرده بود..😞
عجب گندی زده بود.. 😞
مرشد و همه ورزشکاران..
به کار خود مشغول بودند..با صدای نجوای سید، عباس به خودش آمد..
_روی کار میوندار دقت کن..😊
گرچه بار اولش بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_ویک
گرچه بار اولش بود..
که وارد زورخانه میشد..اما حسابی.. از چم و خم کار "ورزش باستانی".. اطلاع داشت.. از حرف سید تعجب کرد.. که متحیر و متعجب.. نجواگونه گفت
_میونداااار؟؟؟😧😳
سید با لبخند همیشگی.. آرام گفت
_بهتر و بالاتر از میوندار.. از تو توقع دارم😊
روی حرف سید.. نمیتوانست.. نه بیاورد.. ولی با غصه..آرامتر از قبل گفت
_سید میترسم کـ...😥😢
_از فردا میای.. منتظرتم.. با لباس هم میای..😊میل هم بخر بیار
گویی #حکمی بود..
که به قلب.. روح.. و جسم و جان عباس.. روانه شده بود.. جای هیچ گونه اما و اگری.. برای عباس نگذاشته بود..
عباس با چشم قبول کرد..
و با سر تایید کرد.. و #بادقت به رفتار ورزشکاران و حتی میوندار نگاه میکرد..
صدای صلوات.. ✨ صدای الله اکبر.. ✨ و گاهی.. تشویق👏 ناظرین.. بلند بود..
وقت برگشت به خانه بود.. بااحترام ایستاد..
_استاد.. کاری نداری من باس برم
با گفتن کلمه '' استاد'' احترامی بیشتر.. به سید بخشید..
سید_ یکشنبه از ٨:٣٠ ورزشکارا میان.. ولی تو زودتر بیا کارت دارم..😊
عباس دستش را.. روی چشمانش گذاشت.. کمی خم شد و گفت
_رو جف چشام☺️
دست سید را.. محکم گرفت
_رخصت استاد.. یاعلی.. ☺️🤝
سید_ رخصت باباجان.. یاعلی مدد😊🤝
نگاهی به همه انداخت..
همه حاظران.. چشم به ورزشکاران یا مرشد.. دوخته بودند.. و کسی حواسش به عباس نبود..
به انتهای راهرو زورخانه که رسید..
سرش را.. میبایست کمی خم کند.. سر خم کرد.. یاعلی گفت.. و از در بیرون رفت
یادش به حرف سید افتاد..
از یکشنبه.. باید به زورخانه میرفت.. تصمیم گرفت.. به جای خانه رفتن.. به بازار رود..
هنوز نیم ساعتی..
به اذان مغرب🌃✨ مانده بود... به سر کوچه رفت.. سوار تاکسی شد..
_دربست.. 👈
راننده_ بیا بالا🚕
گوشی در جیبش میلرزید..
روی بیصدا بود.. دست در جیبش کرد.. نگاهی کرد.. مادرش بود..
با انرژی گفت
_جانم مامان😊
_کجایی مادر.. همه احوالتو میپرسن..🙁
_ببخشید دیگه نشد.. اومدم پیش سید..😅
_شب میری نماز؟😊
_اره.. واس چی..؟😕
_هیچی مادر.. مراقب خودت باش.. التماس دعا.!😊
_مخلصیم.. محتاجیم.. یاعلی☺️
_خدا نگهدارت مادر😊
تماس را که قطع کرد..
نزدیک چهارراه رسیده بود.. پیاده شد..کرایه را حساب کرد.. و سریع به سمت مغازه لوازم ورزشی رفت..
خوشحال بود و ذوق داشت..🤠😍
وارد مغازه شد..
یک تیشرت.. با شلوارک ورزشی.. دو میل سبک.. یک میل سنگین.. و دو میل بازی خرید😍💪
برای تک تک آنها.. ذوق میکرد..
تاکسی گرفت..
و با کمک فروشنده مغازه.. وسایل را در ماشین گذاشت🚕
بعد از آن اتفاق.. هر ۶ پسر.. کم کم با عباس #رفیق شدند.. (آرش، محمد، فرهاد، سامیار، نیما، محسن)اما محمد و آرش #بیشترازهمه به عباس ارادت داشتند..😊
در این مدت..
رفتار عباس هم.. با همه #بامتانت و #گرم شده بود..
عباس.. به محمد پیام داد..📲که از یکشنبه.. به زورخانه میرود..
به مسجد محل که رسید..💨🚕
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_ودو
به مسجد محل که رسید..
از گلدسته مسجد..🕌صدای اذان..✨بلند شده بود..وسایل را پایین گذاشت..
کرایه را حساب کرد.. تاکسی رفت..
محمد و آرش..
از دور عباس را دیدند..عباس کنار خیابان.. ایستاده بود..سری برای هم تکان دادند..نزدیکتر امدند..
محمد با لبخند گفت
_بححح...😍چطوری داش عباس😁🤝
عباس_مخلصیم برار😍🤝
آرش _اینا چیه😳
_بهش میگن میل🤠😜
آرش _اینو ک میدونم باهوش.. میگم چرا خریدی😁
محمد_ از یکشنبه میخواد بره پیش سید! قرار بود امشب به تو هم بگه😇
آرش مات با چشمای متحیر گفت
_جدیییییی عبـــــــاااااااااااااااس😳😍
میل ها را برداشته بودند و بسمت مسجد میرفتند..
_اره با..🙃 شمام باس بیاین🤠💪
وارد آبدارخونه شدند.. همه را گوشه ای گذاشتند..
عباس _از فردا باهم😎💪
محمد درحالیکه وضو میگرفت.. با ذوق گفت
_زورخونه؟😍✌️
آرش _😍😍
عباس سر تکان داد.. و گفت
_ایوللل... 😍😇زودباشین که اذون تموم شد..
بعد از نماز...
تلفنش زنگ خورد.. 📲
_سلام.. بله بابا
حسین اقا_ کجایی عباس
_مسجدم.. چطور
_بیا خونه زودتر کارت دارم
_رو جف چشام😊
حسین اقا_زود بیا مادرت کارت داره😊
_حالا شما یا مامان کارم دارین؟😁
_تو بیا بهت میگیم.. یاعلی😊
_یاعلی😊
تماس را که قطع کرد..
به طرف آبدارخانه مسجد رفت..
آرش _کمک نمیخای😄
عباس_ آی دستت درد نکنه.. کمک کنی که عالیه😁
پشت سر آرش، محمد هم وارد شد..
محمد_ رو که نیست والا😂
هرسه.. میل ها را بلند میکردند.. و از مسجد بیرون میرفتند..
_اون ک وظیفتونه😝😂
آرش _میگن بچه پرو.. ب داییش میره هااا.. 😂
عباس_ ن با... ب رفیقاش میره.. دایی ک نداره😜😂
هرسه باخنده و شوخی..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
بیست و سه🌺
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وسه
هرسه باخنده و شوخی..
به سمت خانه میرفتند.. به محض رسیدن..
محمد.. میل ها را.. روی زمین گذاشت..
_اییییی کمرممممم😩😂... واااای کمرمممم😩😂
آرش _ وای وای... کجای کمرت؟.. بذار ماساژت بدم.!😢😂
آرش با مشتی محکم.. که بین کتف محمد میزد.. گفت
_بهتری؟؟..خوبی الان؟؟.. جواب بده.. 😨😂
عباس_ ن با... اینجوری ک نه...بذار یادت بدم..خوب نگاه کن... اینجوری😜👊
با تمام قدرتش.. محکم به کمر محمد زد..😂👊 صدای بلندی ایجاد کرد..صدای خنده آرش به هوا رفته بود😂
عباس رو به آرش گفت
_دیدی چجوری..؟؟😂
محمد_زهرمااار...😂 گفتم کمرم درد میکنه.. خوب شد نگفتم از وسط نصفم کن😂😂
آرش _😂😂😂
عباس_ جف پا.. باس بیام تو شکمت.. تا خوب بشی🤣🤣🤣
با صدای خنده.. عباس آرش و محمد.. 😂😂😂در خانه.. با صدای تیکی باز شد..
محمد رو به آرش گفت
_ ببین آرش..!! یه تعارف هم نمیزنه بیایم داخل... نچ.. نچ...😕😂
عباس با خنده.. زنگ را زد.. حسین اقا.. از پشت ایفون گفت
_بیاین تو بابا😊
عباس_ بگین یاالله..😊😁
_صدای خنده هاتون.. کل محله رو برداشته.. دیگه نیاز به اعلام نیس بابا😁
صدای خنده حسین اقا.. از پشت آیفون.. و سلام احوالپرسی محمد و ارش.. باهم آمیخته شده بود..😁😁😁😁
بعد از چند دقیقه..
آرش و محمد.. خداحافظی کردند و رفتند..
عباس..
با میل ها وارد خانه شد.. و همه را گوشه حیاط گذاشت.. به عادت همیشگی اش.. یاالله گویان.. وارد شد..
زهراخانم بلند گفت
_عباس مادر.. بیا اتاق
عباس بطرف اتاق رفت.. درگاه اتاق.. تکیه به چارچوب در.. ایستاد..
حسین اقا.. عینکش را.. روی بینی.. زده بود.. و مشغول کتاب خواندن بود..
زهراخانم.. میز اتو مقابلش بود.. و لباس ها را اتو میزد..
عباس سلامی کرد..
زهراخانم_ سلام رو ماهت مادر.. بیا کارت دارم..😊
حسین اقا از بالای عینکش.. با لبخند نگاهی به عباس کرد..
_این بار بگی نه.. من جونت رو تضمین نمیکنم😁
زهراخانم خندید..
عباس وارد اتاق شد.. کنار مادر ایستاد..
_خب بفرما🤠
زهراخانم _فردا برای نمازجمعه.. میریم دنبال خانم مسعودی و دخترش سمانه.. که باهم بریم..😊
عباس دوزاریش افتاد..
باز نقشه داشت.. که دختری را باید میدید..🤦♂
عباس _پوووف..ول کن مامان تروخدا😑🤦♂
زهراخانم.. شروع کرد.. به تعریف و تمجید.. از خانواده آقای مسعودی و دخترشان سمانه..
از مادر اصرار.. و از عباس انکار..
درنهایت.. عباس..
فقط بخاطر مادرش.. قبول کرد که بروند.. اما به یک #شرط.. که حتی کوچکترین نگاه.. هم به سمانه نمیکند..
زهراخانم هرچه کرد..
نتوانست او را راضی کند.. که نگاه کند.. شاید پسندید.. شاید گره از دلش باز میشد.. اما قفل دل عباس.. باز شدنی نبود..💝✋
یکشنبه از راه رسید..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وچهار
یکشنبه از راه رسید..
ساعت هنوز به ۶ نرسیده..
عباس با دوتا میل بزرگ.. و متوسط وارد زورخانه شد..سید ایوب و مرشد.. گوشه ای نشسته بودند.. و صحبت میکردند..
عباس یاالله گفت..
به احترامش.. سید ایوب و مرشد.. ایستادند..😊😊دستش را.. به ادب.. روی سینه گذاشت.. و سلام داد
_سلام مخلصیم 😊✋
سید_بیا اینجا باباجان😊
مرشد_به به اقا عباس گل.. منتظرت بودیم😊
عباس کنارشان نشست.. سر ب زیر انداخت.. و گفت
_شرمنده میکنی مرشد.. 😊😓
سید_ خب بگو ببینم همه چی خریدی؟
_اره سید☺️
_برو آماده شو😊
_الان؟😳
سید سرش را بعلامت تایید تکان داد..
عباس به رختکن رفت...
تیشرتی را که نام مولا علی.ع... روی آن نقش بسته بود.. و شلوارکی ک طرح سنتی داشت.. را پوشید..
بیرون امد..
با اشاره سید.. که میگفت وارد گود شود.. انگشتش را.. به لبه گود زد.. بوسید و به پیشانی گذاشت..
با بسم اللهی... میل ها را بلند کرد.. و وارد گود شد...
مرشد و سید..
سکوت کرده بودند.. مرشد سرش را بعلامت شروع.. آرام تکان داد..
عباس مدتها..
با میل پدرش تمرین کرده بود.. و اینجا باید.. تمام این تمرین ها.. را به نمایش میگذاشت..
یاعلی گفت و شروع کرد..
بعد از میل، نوبت تخته شنا بود..
مرشد و سیدایوب..
خوب و با دقت.. به حرکات عباس.. نگاه میکردند..
مرشد_ وصیت میکنم بهت سید.. جای سَردَم(جایگاه مرشد در زورخانه) رو بعد از من.. بده به عباس..😊👌
سید_ نه مرشد.. نه..✋ عباس خیلی مونده که به اونجا برسه.. جایگاهی دیگه.. براش درنظر گرفتم...
عباس کباده میگرفت..
میل ها را بالا میبرد.. شنا میرفت.. میچرخید.. نوحه میخواند.. رجز میخواند.. و باز میچرخید.. میل بازی را به راحتی بالا می انداخت.. و در حال چرخش.. آن ها را میگرفت..
سید و مرشد..
مجذوب ورزش عباس شده بودند.. جوانی ٢٨ ساله.. تنومند.. چهارشانه.. محجوب.. و #مرید اهلبیت علیه السلام.. به خصلت ها علاوه بر #ادب عباس.. #خشوع و #تواضع هم.. باید اضافه میشد..
با صلوات سید و مرشد..
کم کم عباس ب ورزش خود پایان داد.. مرشد.. جلیقه اش را دراورد.. و بدست سید داد..
_کسی بهتر از عباس نمیشناسم برای مرشدی😊
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
#چـادرانه
تلنگر⚠️
خواهرم
﴿ اگـہ فڪر میڪنے
خودت چادࢪۍ شدے،
اشتباه میڪنے❌
بدون ڪہ انتخابت ڪردن!
بدون ڪہ یہ جایے خودتو نشون دادۍ!
بدون حتما
یه یا زهـرا گفتے..
ڪہ بی بی خریدتت
⇜اࢪزون نفروشـے خودتو..!﴾
فحش اگربدهندآزادیبیاناست
و.....
#تلنگر
#شهدا
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
•
❬اللّٰھمصَلِّعَلۍمُحَمـَّدوآلِمُحَمـَّد!❭
•••
اومدین گفتین گروه بزنیم درد دل کنیم
حرفاتون بوی دلتنگی و فراغ و تنهایی میداد
خلاصه گله مند بودین...
بزارین یچیز بگم اول کار بهتون...
جماعتِما مےنالَنازکمبودِ
"دخترخانمِپاک"!
داداش!
شمااولخودتو"علوی"کن،
علیباش،
بعدبرودُنبالِ"فاطمه"بگرد..
همیشہاینوبدون،
پاکباشےپاکنصیبتمیشہ . . .🚶🏿♂❗️
#پاکباشیپاکنصیبتمیشه
#لحظہاےباشهدا🕊
•اینرا
•هـرگزفراموشنڪنید
• ٺاخودرانســاݫیــم
•وټغـییرندهیم
•جامعہساخٺہنمیݜود. :)
#شهیدابراهیمهادۍ🪴
هنگامی که شیپور جنگ نواخته میشود،
شناخت مرد از نامرد آسان میشود!
پس ای شیپورچی بنواز ...!
#شهیدمصطفیچمران🌱
#شهید_سید_علی_اکبر_حاج_سید_جوادی:
منتظر نباشید که
مرگ سراغتان بیاید 🍂
#صرفاجھتاطلاع . .
بعضۍوقٺاهمبایدبشینی
سرسجاده،بگۍ:خداجونم
لذتگناهڪردنروازمبگیر
میخوامباهاٺرفیقشم...
یارَفیقَمَنلارَفیقَلَه♥️
💌 پیامشهید :
خلي حياتك للہ ، بس تخلي حياتك للہ دغري بتوصل ...
زندگی را به خدا بسپار ...
وقتی زندگیت برای خدا باشد سریع بهش میرسی 💐
#شهیداحمدمحمدمشلب
#شهدایحزبالله
#یادشهداباصلوات
ڪناࢪ نام تو لنگࢪ گࢪفت ڪشتۍِعشق
بیا ڪہ یاد تو آرامشۍست توفانۍ
[قیصࢪامینپوࢪ]
#اللہمعجللولیكالفࢪج
گفت صبح توبہ میڪنم...
خوابید و دیگࢪ بیداࢪ نشد🍂
#لحظہ_هاࢪو_دࢪیابیم⏳
#خوب_بخوابید 🎻
«♥️📕»
#تلنگرانه🌱
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...