eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدونم‌آخرین‌تماسم‌‌ ؛ صدام‌روبرای‌بارآخرچه‌کسی‌میشنوه .. اماامیدوارم‌آخرین‌صدایی‌که‌میشنوم‌ صدای‌زنگ‌ساعت‌حرم‌باشه🫠:)'.. ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
🔹ظاهرا انتخابات به دور دوم رفت. پزشکیان-جلیلی 🔸پزشکیان۴۲/۷٪ ۹۴۱۳۹۷۴ 🔸جلیلی۳۸/۷٪ ۸۵۳۸۵۵۴ 🔸قالیباف۱۳/۸٪ ۳۰۴۶۵۷۳ 🔸پور محمدی۱/۸٪ ۱۸۵۰۷۲
خواهران‌ ُ برادران ! سعی‌ کنید‌ سر به‌ زیر‌ باشید ؛ اگر با نامحرم‌ زیاد‌ ُ بی‌دلیل‌ صحبت‌ کنید حیا‌ ُ عفت‌‌ از‌ دست‌ میرود🚶🏻‍♂! ‹ شھیدهادی‌ذوالفقاری ›
💥نتایج جدید شمارش آرا 💥مسعود پزشکیان: 10.415.191 رأی 💥سعید جلیلی: 9.473.298 رأی 💥محمدباقر قالیباف: 3.383.340 رأی 💥مصطفی پورمحمدی: 206.397 رأی ‌‌‌
🔴 هشدار واقعی ❗️❗️❗️ بحث با اکانت های قالیباف ممنوع ✍🏻 از ستاد پزشکیان به گوش می‌رسد: با پروفایل قالیباف به طرفداران جلیلی توهین کنیم و با پروفایل به طرفداران قالیباف تا میتونیم به آتش بینشون دامن بزنیم تا کمترین درصد ممکن از رای قالیباف به سبد جلیلی بیاد و شانس پزشکیان بیشتر بشه.
چالشمون نشه ؟! پُرش کنین بفرستین پیوی بزارم کانال 🤝 《کافی》
💌پاسخ شما احسنت ایرانی با غیرت
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منم فدای رقیه › ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
[ - ⁸روزمانده‌است‌تا‌محرم‌حسین❤️‍🩹.. ]
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت81 یک آب سرد روی نیما خالی شد گویا.همین را کم داشت که صد تا هم روی حرفهایشان بگذارند و آنها را نقل مجلس کنند.همیشه از این خانواده متنفر بود.مادرش بدتر از نیما .نمی دانست چه بگوید.آنها هم یکریز یاوه می گفتند و به خیال خودشان همدردی می کردند.ناگهان بلند شد و به سمت اتاق نیما رفت.دستپاچه دنبالش راه افتاد -برم ببینم دختر بیچاره....سنی هم نداره تا بخواهد به او برسد دستگیره در را پایین داد و وارد شد.فاخته روی تخت نشسته بود و هراسان و در عین حال اندوهگین چشم به نیما دوخت.خاله قیافه ناراحتی به خود گرفت -بمیرم برات...خدا انشالله شفا بده...نا امید نباش مادر....وای سارا مامان بیا ببین موهاشم کوتاه کرده دیگر داشت صبرش را از دست می داد. از این خیرخواه ها و دوستان داشته باشی دیگر چه نیاز به دشمن.آمده بودند متلک پرانی و لیچار بار کردن.آمده بودند الکی برای نیما دل بسوزانند و بیشتر نیشتر بزنند.فاخته سرش را از خجالت یا ناراحتی بود پایین انداخته بود.سارا چهره مزخرف غمناکش را به نیما دوخت - ان شالله دیگه غم نبینی از عصبانیت بر آشفت.هنوز هیچ چیز نشده بود مجلس سوم و هفتم هم راه انداخته بودند.با تمام توان داد زد -بیرون سکوت همه جا را فرا گرفت.همه چشمها به نیما دوخته شد.دستش را به طرف در دراز کرد و دوباره فریاد زد -گفتم بیرون خاله طلبکار دست به کمر زد -چته فریاد می زنی...اومدم خونه خواهرم داد زد -تا وقتی من تو این خونه ام حق ندارین پاتونو اینجا بزارین.من از اینجا رفتم تا دلت خواست بیا ببین خواهرتو با عصبانیت از در بیرون رفت -واه واه...نوبرش رو آورده...حالا خوبه عمرش به دنیا نیست.خواهر شوهرم با دکترش حرف زده گفته خیلی بمونه شش ماه...ببینم بعدش سوسه می یای یا نه اینبار حاج خانم عصبانی شد -این حرفا چیه ملوک...شما درمونین یا درد...خجالت نمی کشی... خاله فریاد زد -خجالت پسرت نمی کشه صداشو انداخته روی سرش.یادته گفتی سارا رو برا پسرم. ... اینبار نیما فریاد زد -مامان تو چی کار کردی صدای در آمد.نازنین با شنیدن سر و صدا بالا آمده بود -چه خبرتونه حاج خانم با اخم به سمت خواهرش رفت -تو اشتباه فکر کردی ملوک ...من سارا رو برای نیما نگفتم تو اشتباه فهمیدی....بهت گفتم تو اشتباه کردی ولی تو گوشت نرفت. حالا هی می یای نیما رو میچزونی که چی..بچه مو ناراحت کنی دلت خنک میشه....اومدی از ناراحتی نیما به نفع خودت. چی بهت میرسه...بخدا خدا رو خوش نمی یاد. .اومدی اون دختر رو ناراحت کنی که چی چادرش را با عصبانیت سر کرد -باشه حق با تو..اصلا خاک تو سر تون که لیاقتت همون دختره س.دختر من اصلا لیاقتش پسر تو نیست. باشه من اشتباه فهمیده بودم دوباره داد زد -میرین بیرون یا پرتتون کنم بیرون جیغ کشید -بریم سارا. جواب خوبی ما همین بود رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند. با عجله به اتاق رفت. نشسته بود روی تخت و آرام و بی صدا اشک می ریخت. رو برویش نشست. دستش را روی صورت اشکبارش گذاشت -فاخته عزیزم -شش ماه دیگه میشه یه سال. تقریبا همون موقع که اومدم میرم غمزده نگاهش را به نیما داد. اشک در چشمانش جمع بود -چرت گفتن...بخدا اصلا دکتر چیزی نگفته اشکهایش جاری شد -قول بده با هر کی ازدواج می کنی...با سارا نه...با سارا نه -دروغه فدات شم...قربونت برم. ..اصلا میریم فردا یه جای دنج....میریم عید یه حای خوش آب و هوا. ..نمی زارم اینجا بمونی...محاله بزارم غصه بخوری صدای گریه اش بلندتر شد امان از زبانی که بد موقع باز شود.می توان با تیر یک حرف کسی را در آن واحد کشت.مثل فاخته که از دیروز تا الان که در راه شمال بودند کلمه ای حرف نزده بود.همان یک ذره روحیه هم مرده بود.شش ماه دیگر باید وداع می کرد.تمام منظره ها از جلوی چشمانش بی هیچ جلب توجهی رد می شدند.برای او که امدن به سفر شمال و دیدن جاده پر پیچ و خمش آرزو بود، الان فقط به داشبورد ماشین نگاه میکرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 82 ‍ لذت بردن از این چیزها دیگر ذره ای برایش اهمیت نداشت.نیما مانده بود و یک تابلوی نقاشی از فاخته. عزیزش یک روز تمام حرف نزده بود.او هم با بیرحمی تمام دق و دلی اش را سر مادرش خالی کرد.رنجاند مادرش را، به عمد نه، اما سکوت فاخته دیوانه اش کرده بود.هر چه بر زبانش آمد گفت .خود نیما هم حال و روز خوبی نداشت. دیروز آنقدر حرف زده بود تا فاخته به حرف بیاید اما سکوت فاخته شکستش داد.حالا او هم در سکوتی محض فقط رانندگی می کرد.نه حرفی، نه عاشقانه ای،نه حتی نفسی. جلوی درب ویلای کوچکی نگه داشت و از ماشین پیاده شد.نگاهش سمت نیما کشیده شد لاغر شده بود.چقدر موهایش بهم ریخته بود.دیروز در خانه طوفان به پا کرد،هر که در تیررس نیما بود تیری به او پرتاب کرد.آه !نیمای عزیزش....سرش را پایین انداخت تا بیشتر با نگاه کردنش نسوزد.بدبختی اینجا بود که او داشت می مرد ،پس چرا هر روز احساس عشق بیشتری به نیما داشت...مگر نباید دل می کند اما بیشتر وابسته میشد.از همه چیز دل می کند اما نیما نه!تصمیم گرفته بود دیگر با او زیاد هم کلام نشود تا صدایش، غذای روحش نباشد.باید به روحش گرسنگی می داد تا بمیرد. ...دوست نداشت نگاهش کند بیشتر تشنه همسری میشد که باید خیلی زود ترکش می کرد. چشم دوخت به دستهای لاغرش....دیگر امکان نداشت چاق شود....خیلی دوست داشت از اینی که هست چاق تر باشد اما حیف....حتی همین آرزوهای پیش و پا افتاده اش هم بر آورده نمی شدند.در سمت خودش باز شد -پیاده شو آرام از ماشین پیاده شد.هوا سرد بود.پتویی دورش پیچیده شد.دستان نیما بود اما نیما هم نگاهش نمی کرد.از فاخته ناراحت بود.بغضش بیشتر شد.کاش باز هم نازش را می کشید و قربان صدقه اش می رفت.به این ابراز احساسات دلخوش بود اما اکنون در کنارش بی هیچ حرفی راه می رفت و فقط مواظبش بود.وارد یک ویلای نقلی کوچک شدند.که دو اتاق در طبقه بالا و یک هال و آشپزخانه در پایین داشت.بنای خانه زیاد نو نبود اما داخلش بازسازی شده و تر و تمیز بود.کسی قبلا آمده بود و آنجا را تمیز کرده بود.حتی بخاری را هم روشن کرده بود تا خانه گرم باشد.نیما او را به طرف مبلی در کنار بخاری برد و نشاند.به آشپزخانه رفت و کتری را پر از آب کرد.دوباره بیرون آمد و نگاهش کرد -من برم وسائل ها رو از بیرون بیارم.همونجا بشین باشه فقط سر تکان داد و رفتنش را نگاه کرد. بیست دقیقه ای بود گذشته بود و نیما نیامد.نگران حالش شد.آرام از جایش بلند شد و به سمت در رفت.آرام صدایش زد -نیما جوابی نیامد.یک دمپایی زنانه جلوی در بود .پا کرد و آرام به راه افتاد. -نیما کمی سردش شد.بدنش ضعیف شده بود و در این هوا سریع به لرز می افتاد.دستانش را دورش پیچید. کمی زانوانش می لرزید.به حیاط رسید.نیما دم در بود و با تلفن حرف می زد.حرف که نه،فریاد می زد.پشت تلفن با کسی بحث می کرد اما زیاد متوجه نمی شد چه می گوید.کمی صدایش را بلند تر کرد -نیما انگار صدایش را شنید .به سمتش چرخید و با دیدنش اخم کرد.تلفن را قطع و با عجله به سمتش دوید -چرا اینجوری اومدی بیرون .سرما می خوری. بهت گفتم حواست باشه، نباید سرما بخوری سوئی شرت تنش را در آورد و روی شانه های فاخته انداخت.گله مند دست دورش انداخت -می خوای منو بکشی مگه نه....با سکوتت...با بی احتیاطی..با بی محلی....با نگاه نکردنت...با آدم حساب نکردنم ای خدا نیما داشت چه می گفت. او را به حساب نمی آورد ،او که تمام دنیایش بود...عجب نظریه مزخرفی.دوباره بغض و دوباره اشک...هر چه سعی کرد بگوید تو را از جان بیشتر دوست دارد قفل لعنتی دهانش باز نشد.به داخل خانه باز گشتند و دوباره کنار بخاری نشست.البته اینبار سردش شده بود و نیما را با این بی احتیاطی عصبانی کرده بود.پتو را رویش کشید.یک پتوی دیگر هم روی پتوی اول کشید -مثل اینکه می خوای از دماغمون در بیاد.قرار شد خیلی احتیاط کنی...خیلی...حرف منم که باد هواست..نیما کی باشه که به حرفش گوش کنی نیما؟نیما که بود؟!نیما، همه کسش بود و فراموش کرده بود.با ناراحتی تنهایش گذاشت و به آشپزخانه رفت.صدای باز کردن کابینت و صدای شیر آب می آمد.نیما برایش همه کار می کرد اما فاخته دوست نداشت.نه اینکه با منت انجام دهد آن حس بیرنگ ته چشمانش را می خواند.او هم ناامید فقط دست و پا می زد.کمی که گرمش شد آرام بلند شد و آهسته به طرف آشپزخانه رفت.نیما داشت چای دم می کرد.دو نفری آمده بودند آنجا که گوشه عزلت بنشینند و غصه بخورند.قوری را روی کتری می گذاشت ،که دستی روی شانش نشست.زیبای دوست داشتنی اش بود در افسرده ترین حالت.مرگ از هر دشمنی بدتر است ،بین دو آدم عاشق جدایی ابدی می اندازد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 83 ‍‍ صدای گریه اش بلند شد طاقت نیاورد. -من دوست دارم نیما.....دیگه نگو که برام مهم نیستی سرش را بوسید -پس نکن اینجوری قربونت برم....سکوتت و این افسردگی بدترین عذابه واسه من....حالا یه ادم نفهمی یه چیزی گفت....از دیروز دق دادی منو....دیدی از عصبانیت با مادرم چی کار کردم،ولی الان و تو این لحظه هیچی به غیر از تو برام مهم نیست...مهم نیست فاخته...مهم فقط تویی و حضور گرمت. ...سرد نباش منم سرد می کنی اشکهایش را پاک کرد -باشه هر چی تو بگی.ولی زنگ بزن از مامانت عذر خواهی کن شب عیدی.گناه داره دلش شکست تقصیر اون که نبود.تا نصفه شب وقت داریا....داره سال نو می یاد -قربون اون دلت که آنقدر مهربونی.فردا راه می افتن میان اینجا. امکان نداره تنهامون بزارن -خیلی خوبه که پیشمی نگاهش کرد چه سال نویی.سالی که نکوست از بهارش پیداست.باید فرصتی هم پیدا می کرد تا دوباره به فرهود زنگ بزند. آدم فقط کافیست سنگی زیر پایش برود و تلو تلو بخورد،دیگر افتادنش قطعی ست.مثل همین بد بیاری های نیما که پشت هم برایش ردیف می شد دوباره درازش کرد و رویش پتو کشید.او هم کنارش دراز کشید.به پهلو روبه روی هم دراز کشیده بوند و هی بهم نگاه می کردند -راستی نیما!با کی حرف می زدی انقدر عصبانی بودی خودش را به آن راه زد -عصبانی؟من...نه ....کی؟ -دم در صدات کردم -بیخیال فاخته....همه تصمیم گرفتن بارشون رو رو دوش من بزارن.ولش کن -اما همش تو فکری -تو فکرم فردا از دل مامان چطور در بیارم -کار نداره که.میری بغلش می کنی می گی غلط کردم....یه چیز دیگه هم خوردم خندید -بی تربیت لبخند زد تا دو ساعت دیگر سال نو می شد.سال نو می شد اما سال دل آنها پاییز بود.موهایش را نوازش کرد.. -عید واسه من وقتیه که تو بخندی...نه اینجوری، از ته دل...بهار واسم وقتیه که صدات مثل آواز گنجشکها پر نشاط باشه....هرروز من کنارت بهاریه -یعنی من اون بهاری که تو می گی رو می بینم -می بینی خوشگلم .. میبینی چشمش گرم خواب شد و پلکهایش بسته.خوابید و نیما فقط نگاهش کرد.به صدای تلفن آرام از کنارش بلند شد -بله -سلام باباجان...عیدتون مبارک کدام عید .دل همه چقدر خوش بود -ممنون عید شما هم مبارک آقا جون -مادرتم سلام می رسونه دستی به گردنش کشید -به مادر جون بگین رو چشم نیماست قدمهاش.بیاد اینجا دستاشو می بوسم -دلگیر نیست ازت بابا! درکت می کنه.ما صبح راه می افتیم دیگه اگه خیلی شلوغ نباشه تا ظهر می رسیم.فاخته نیست باهاش حرف بزنیم -ببخشید بابا خوابه .دیگه بیدارش نکنم -اصلا این کارو نکن بابا.پس خداحافظ او هم خداحافظی کرد.خواب از سرش پریده بود.آرام در را باز کرد و به خلوت خودش پناه برد. اینجا دیگر تظاهر به قوی بودن نمی کرد...راحت اشک می ریخت و غصه های دلش را دور می کرد.تنها شاهدش خدایی بود که می دانست او محرم ترین به قلب انسان است.در اعماق فکر خود شعری از خاطرش گذشت من در اين غربت تنهايي تلخ در پس كوچه خاموش فراموشيها از غم دوري تو و ز دلواپسي رفتن تو -ميلرزم دشت خاكي دل از سبزه تهي است دلم از شادي لرزان است همه جا از سفرت....ويران است دل من صد افسوس صبح كافوري را هيچ باور نكند اي طلوع طپش فاصله ها من زدلتنگي حجم هجرت من ز آشفتگي وحدت جمع و زتنگي قفس مي ترسم سفرت وسعت زجر آور نزع مرو اي ساقي عشق مرو اي منشاءالهام غزل هجرتت رشته ي جان ميگسلد من نميدانم آه به تن مرمر عشق زخم اين فاجعه را ميبيني ؟! گيسويت بحرطويل ديدگانت شب شعر دو لبت دفتر شعر حافظ: پيكرت شعر بلند همه را ميسازد آه اي قهر آلود.... هجرتت رجعت باد رجعتت،بعثت باد... من نميدانم آه كه گل خنده شاداب لبت كي ميشود آب؟! من و بيچارگي و شب گردي پرسه زن در دل شب... گو تو الان همه جا در خوابند.
انسان‌ باسوختن‌ ساخته‌ می‌شود ، و هر کس‌ از سوختن‌ فرار کند خام‌ می‌ماند ! ‹ استادشهیدمطهری ›
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
هدایت شده از محبین
1_12287616788.pdf
402K
تیترنامه برنامه‌ها و دغدغه‌های دولت آقای جلیلی برای حل مشکلات روستا نشر بدید، چاپ کنید، توزیع نمایید ویژه اهالی روستاهای سراسر کشور @ir_mohebin
بزرگی می‌فرمود : اگر جایی راهت ندادن ؛ برو در خونه‌ی ِ حسین‌ع .. اونجا همه رو راه میدن❤️‍🩹((:
هدایت شده از ‹خدمات ساجده؛›
تبلیغات بلاگری 👀✨ شبانه بلاگری=75T 12ساعته=85T ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ برای تبلیغ بفرمایید ✨ @gomnam19
•💛🕊•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛🕊•
خواستم جان را به قربانش کنم خندید و گفت لااقل رأیی بده ، من نیز جبران میکنم ❤️‍🩹🤌🏻.. › ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
⭕️اینو اذیت نکنید😂 ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j