8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 چرا با وجود آیه «لا اکراه فی الدین...» در قرآن؛ عمل به احکام دینی #اجباری است؟
#لا_اکراه_فی_الدین
#حجاب #شبهه
🇮🇷|@sajad110j|
میگفت: ما اصن دعای بی اجابت نداریم
یه وقت میبینی اون دنیا
کلی ثواب ریختن پات میگن بیا اینا مال شما..!
جای همون دعاهایی که تو دنیا خواستیُ نشد :)
🇮🇷|@sajad110j|
رفتم قصابی گوشت بگیرم،
قصابه میگفت یک ریال شاهنشاهی شرافت داره به یک میلیون اینا (این نظام منظورش بود) منم از تو کیف پولم یه دونه از این پولای زمان شاه رو دادم بهش گفتم ۳کیلو گوشت بده.
جلو مشتریا آب دهنش خشک شد.
گفتم دیگه دری وری نگیا😐😁
#طنز
🇮🇷|@sajad110j|
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پسرم کل ماجرا این بود
عشق راه مرا عوض کرد....
یاحسین دستمان را بگیر❤️
#لبیکیاحسین
🇮🇷|@sajad110j|
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بایَد بّه تو زَنجیر کُنَم بَندِ دِلَم را⛓!
جآنی و جَهآنی و چِنین و چِنآنی♥️:)
#لبیک_یا_خامنه_ای🌱
#امام_زمان
#رهبرانه
🇮🇷|@sajad110j|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴آیت الله #خامنه_ای
▪️ما نمی گیم خودشون می گن.
✅این ۵۸ ثانیه را حتما ببینید.
🇮🇷|@sajad110j|
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت بیست ششم
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما... نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
- من؟
- بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
- آخه...
- الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر...
دوباره مثل 5سال پیش مقتدایم شد...
#با_وجود_خم_ابروی_تو_ام_میخواند
#زاهد_بی_خبر_از_عشق_به_محراب_نماز!
بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت: عه! این روحانیه!
- این یعنی چی درست حرف بزن!
🌸ادامه_دارد🌸